اومدم لباس های تا شده رو بذارم تو کمد، که دوباره چشمم افتاد به لباس های در هم برهم شده ای که بیش تر از یه هفته اس مرتب کردنشون رو پشت گوش انداخته بودم! می خواستم هم چنان به این پشت گوش اندازی ادامه بدم، لباس ها رو بذارم، در کمد رو ببندم و برم که کدبانوی درونم سقلمه زد که هیییی! تنبلی بسه دیگه! این کمد آشفته رو مرتب کن دیگه! منم که حرف گوش، سریعا اطاعت امر کردم و دونه دونه طبقه های کمد رو ریختم بیرون، لباس ها رو صاف و قشنگ تا کردم، دسته بندی کردم و دوباره مرتب چیدم توی کمد. یه سری لباس اضافه و به درنخور هم بود که پاکسازی شدن.
اما مگه این کدبانوی درون منو ول کرد! بعد پروژه ی کمد فرستادم سراغ یخچال! گوجه فرنگی ها رو اگه به دادشون نمی رسیدم طی چند روز آینده خراب می شدن رو درآوردم، خرد کردم و ریختم توی خرد کن تا پوره بشن، بعد بسته بندی شون کردم و گذاشتم تو فریزر تا در مواقع لزوم بریزم تو غذا. بعد اون نوبت موزهای تغییر رنگ پیدا کرده بود که خرد بشن و برن تو فریزر برای شیرموز. یه کاسه بزرگ هم آبدوغ خیار درست کردم گذاشتم تو یخچال خنک بشه برای شام شب. یه کم خرده کاری دیگه هم انجام دادم تا عصر شد و بالاخره از دست کدبانوی درون فرار کردم و با بچه ها اومدیم پارک یه کم استراحت کنم!
دقیقا یک هفته ی پیش، روزی که می خواستم خوندن کتاب جدیدی رو شروع کنم _ «آدم کش کور» از «مارگارت اتود» که اول می خواستم از فیدیبو بخرمش، اما بعد تو قفسه های کتاب خونه ی عمومی ای که توش عضوم دیدمش و با خوشحالی امانت گرفتمش_ صبح همه ی کارهای خونه رو انجام دادم. نظافت و جمع و جور و ... که بعد با خیال راحت بشینم به خوندن! اما این قدر کارهای مختلف طی هفته ی گذشته پیش اومد و سرم شلوغ شد که در نهایت صد صفحه اش رو هم نخوندم!
امروز دوباره تصمیم داشتم که بچسبم به کتاب و فارغ بشم از کارهای تموم نشدنی خونه. ولی یه کم که خوندم نمی دونم چرا یهو به سرم زد که نون بپزم! نون رو که چند هفته بود تو فکر پختنش بودم، اما یا آردم کم بود یا شیر نداشتم یا از همه مهم تر حوصله ی دنگ و فنگ های مخصوصش نبود! حالا یهو وسط مطالعه حس نونوایی در من حلول کرد، کتاب رو گذاشتم کنار و مشغول پخت نون شیرمال شدم!
ورز دادن خمیر و کوبیدنش یه حس جالبی داره که می تونه کلی از بی حوصلگی ها و حس های بد دیگه رو کم رنگ کنه یا از بین ببره کلا! بعد هم که خمیر عمل میاد و چونه گیری می شه و می ره تو فر و بوی خوشایند ش بلند می شه یه حال باحالی همراه بوی نون تو خونه می پیچه و همون موقع اس که بچه ها بی تاب می شن و هی می پرسن کی آماده می شه؟!
نون پخته شد و یه کم خنک و بعد با بچه ها یه جورایی بهش حمله کردیم و نصف بیشترش رو با شکلات صبحانه زدیم بر بدن، جاتون خالی!
بعضی وقتا بچه هایی رو با یه رفتارای بی ادبانه و اعصاب خردکنی می بینم که بهانه گیری ها و دعواها و سر و صداهای گل پسر و خانوم کوچولو _که گاهی خیلی برام کلافه کننده و آزار دهنده می شه_ به نظرم هیچ میاد و خدا رو هزار بار شکر می کنم که چه بچه های خوبی دارم!!!
دیروز با دو تا از دوستان صمیمی و قدیمیم یه دور همی عصرونه داشتیم. اما دختر یکی شون که از نظر سنی بین گل پسر و خانوم کوچولو قرار داره، این قدر به بهانه های مختلف جیغ و فریاد و گریه راه انداخت و با بقیه ی بچه ها سازش نکرد و خرابکاری و بی ادبی کرد و به مامانش مشت و لگد پروند که نتونستیم دو کلام در آرامش با هم حرف بزنیم و رسما روانم بر باد رفت! فکر کردم اگه من جای مامان اون دختربچه بودم که با آرامش و خونسردی تمام با همه ی این رفتارهای اعصاب خرد کن برخورد کرد، بعید نبود که کتک بخوره!!! حالا نمی دونم خدا به من رحم کرد که هم چین بچه هایی بهم نداد، یا به اون بچه رحم کرد که مامانی مثل من براش درنظر نگرفت؟!
پنکه رو روشن کردن، جلوش ایستادن و با صدای بلند شعر میخونن، کیف می کنن از حالتی که پنکه به صداشون می ده و غش غش می خندن! بعد یه شعر دیگه رو با هم می خونن!
مدل تفریحات سالم زمان بچگی ما! یادش به خیر!
امروز جدا از روز مشخصی که هر هفته با برادرا جمع می شیم خونه ی مامان اینا، رفته بودم اون جا. به بهانه ی پرو لباسم که خیاطش همسایه شونه. ظهر لباسم پرو شد ولی با بچه ها تا شب موندیم. می خواستم گرمای هوا بیافته و ترافیک کم بشه، بعد راه بیافتم سمت خونه که مامان گفت شام هم بمونین یه چیزی حاضری میخوریم. شازده می خواست بره باشگاه و ما هم با خیال راحت موندیم! خودم با مامان و بابا بدون شلوغی و حضور بقیه ی اعضای خانواده که اینم شیرینی خودش رو داشت و یه جورایی تمدد اعصاب بود برام!
یه موقعایی هم باید همین جوری برم خونه ی مامان اینا، تو خلوتی ! دور بودن راهم و نگرانیم از این که به خاطر مریضی ها و مشکلات و کم حوصله شدنشون با زیاد رفتنم مزاحمشون باشم، باعث شده که سال های اخیر هفته ای یه بار بیشتر اون جا نرم، اونم تو یه روز مشخص و همراه بقیه ی خانواده. از اون طرف یه چیزی ته دلم می گه از بودن مامان و بابا استفاده کنم و بیشتر باهاشون باشم، نکنه سال های بعد به خاطرش حسرت بخورم...
دختر عمه ام و دختر بزرگش که به ترتیب سی و نه و بیست ساله ان تنگ هم روی مبل نشستن و منم کنارشون. با اخم ساختگی به دختر عمه ام می گم:« این دخترت هی عکسای کافه رفتنای دو نفره تون رو می ذاره تو اینستاگرام، من می بینم حسودیم می شه!!!» می گه: «آخی عزیزم! خب دفعهی بعد بهت زنگ می زنیم تو هم بیای!» نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می اندازم و می گم: «به کافه رفتنتون که حسودیم نمی شه! به این که تو این سن یه دختر بزرگ داری و با هم می رین گردش و تفریح حسودیم می شه. آخه وقتی خانم کوچولو هم سن دختر تو بشه، من نزدیک پنجاه سالمه!»
دختر عمه ام تو هفده سالگی نامزد کرد، هجده سالگی عروسی و تو نوزده سالگی هم بچه دار شد. اون زمانی که بیشتر هم سن و سالاش مشغول درس و دانشگاه و گشت و گذارای مجردی بودن، اون خونه داری و بچه داری می کرد که اصلا به نظرم اوضاع جالبی نمی اومد. ولی حالا که قبل چهل سالگی وقتی بیشتر هم سن و سالاش درگیر بچه دارین، دو تا دختر بزرگ و مستقل داره که وقتی کنارشون می ایسته به سختی می شه باور کرد با بزرگه مادر و دخترن، کلی وقت آزاد داره واسه خودش، کلاس می ره، با دوستاش وقت می گذرونه و مهم تر از همه کلی با دختراش رفیقه و حسابی با هم کیف می کنن، وضعیتش خیلی غبطه برانگیزه!
وضعیت تخت خواب خانوم کوچولو الان جوری شده که از شدت ازدحام عروسک، جا برای خودش نیست! باید بره یه گوشه ی تخت خودشو جمع کنه و به پهلو بخوابه تا کنار عروسک ها جا بشه! والبته که هیچ جوره هم قبول نمی کنه یکی دو تا از اونا رو بذارم تو کمد تا جا برای خودش باز بشه و می گه دوست دارم همه شون پیشم بخوابن! خیلی هم دقت داره که زیر سر همه ی عروسک ها بالش باشه و روی همه شون هم پتو می کشه!
علاوه بر اینا سه تا عروسک کوچولوی آهن ربایی که روی یخچال می زدیم رو هم چند شبه به تخت خوابش منتقل کرده! امشب که رفت بخوابه، تو حاضر غایب قبل خواب عروسک ها، دو تا از اون کوچولو ها نبودن و داستان آخر شب ما جور شد که همراه شازده دنبال شون بگردیم. خانوم کوچولو با ناراحتی می گفت تا اونا پیدا نشن من نمی خوابم و عقیده داشت اگه اون دو تا نباشن، عروسک سومیه هم ناراحت می شه، گریه می کنه و خوابش نمی بره!!!
علاوه بر معضل بزرگ شام و ناهار چی بپزم که بین همه ی خانما مشترکه، یکی از معضلاتی که گاهی به طور جدی باهاش درگیر می شم، جمع و تا کردن لباس های خشک شده و معضل تر از اون پهن کردن لباسای شسته شده اس، جوری که الان چند ساعته لباس ها رو از تو ماشین درآوردم و ریختم تو سینی، اما حس و حال پهن کردنشون نمیاد!
حالا خدا رحم کرده مجبور نیستم مثل قدیمیا با دست لباس بشورم و بعد ببرم کله ی پشت بوم پهن کنم!
یه نکته ای هم در گوشی بگم که دارم رو بچه ها کار می کنم تا امر خطیر تا کردن لباس ها رو به طور کامل بهشون محول کنم، فعلا در حد نصفه نیمه اس!!!