397.بازی با بچه ها

چند روز پیش یهو هوس یه غذای بادمجون دار کردم. اولش خواستم کشک و بادمجون درست  کنم ولی بعد تصمیم  گرفتم میرزا قاسمی بپزم که خیلی وقت بود نخورده بودیم! با بچه ها راه افتادیم سمت میوه فروشی و یه سری بادمجون تر و تازه با چند تا حبه سیر خریدم و یه میرزا قاسمی فرد اعلا پختم! (میرزا قاسمی از غذاهایی که من خیلی خوب درستش می کنم و خودمو خیلی قبول دارم در این زمینه!!!!)

موقع پخت غذا گل پسر پرسید چی داری درست می کنی؟ و بعدش گفت میرزا قاسمی چیه؟ و من یادم نمیاد خورده باشم و نمی دونم دوست دارم یا نه و... 

شام رو که خوردیم ازش پرسیدم :«میرزا قاسمی خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟»

گفت: «آره خوب بود. اما دفعه دیگه خواستی درست کنی توش بادمجون نریز! بادمجونشو دوست ندارم!!!»


به توصیه و راهنمایی یه دوست خوب که مادر خیلی خوبی هم هست٬٬ برای بازی با گل پسر٬ برنامه هفتگی نوشتم و برای هر روزش سه تا بازی مناسب سنش در نظر گرفتم.*

یکی از بازی های امروزمون بازی با کلمات بود. به این صورت که من یه کلمه بگم بعدش  اون کلمه ای رو بگه که با حرف آخر کلمه من شروع بشه و دوباره از اول.

بعد اصلا به حروف دقت نمی کنه و هر کلمه ای دلش می خواد می گه‌! بهش می گم :«دقت کن٬ فکر کن٬ بعد کلمه بگو! »می گه:« من خوشم نمیاد از عقلم استفاده کنم. با دلم جواب می دم!»

 این جمله قبلا تو موقعیت های دیگه به کار نمی رفت؟!

 

ادامه مطلب ...

395. قصه های شبانه

چند ماه پیش تو یکی از گروه های تربیت فرزند تلگرام, یکی از مادرها پیشنهاد کرده بود شب ها قبل خوابیدن بچه ها, به جای قصه های معمول یا من درآوردی, براشون داستان های پیامبران و امامان رو تعریف کنیم تا با خیلی از معارف دینی در قالب قصه آشنا بشن. خودش این کار رو تجربه کرده بود و از نتیجه اش راضی بود.  به نظرم ایده خیلی خوبی اومد. مامان منم  از این مدل قصه ها تو زمان بچگی  زیاد برام  تعریف می کرد و می شه گفت پایه بیشتر اطلاعاتم از زندگی پیامبران و امامان مربوط به همون زمانه.

نمی دونستم گل پسرِ عاشق شنگول و منگول, از این جور قصه ها استقبال می کنه یا نه, اما تصمیم گرفتم امتحان کنم! شب اول بهش گفتم می خوام یه قصه از قرآن برات تعریف کنم و شروع کردم . گل پسر خوشش اومد و همین طور هر شب قصه ها ادامه پیدا کرد: داستان حضرت نوح, حضرت ابراهیم, حضرت موسی, حضرت عیسی, حضرت یوسف, حضرت آدم,  و ... خیلی ساده و در حد فهم  خودش براش تعریف می کردم . دیگه جوری شده بود که شب ها بدون شنیدن به قول خودش قصه قرآن نمی خوابید و اگر شبی خیلی خسته بودم یا خانم کوچولو گریه می کرد و نمی تونستم براش داستان تعریف کنم, به شدت شاکی می شد!

حالا مشکل این بود که بعد از تعریف کردن داستان های معروف پیامبران, دچار کمبود قصه شده بودم و باید کلی فکر می کردم و سوره های قرآن رو تو ذهنم مرور تا یه قصه قرآنی یادم بیاد! تو نت هم سرچ کردم اما چیزی به عنوان قصه های قرآن برای کودکان پیدا نکردم که کارم راحت بشه! رسیدم به قصه های کوچک تر و اونایی که در قرآن فقط بهش اشاره شده . مثل ماجرای مهاجرت پیامبر(ص) از مکه به مدینه و خوابیدن حضرت علی (ع)در رختخوابشون و عنکبوتی که جلوی مخفی گاه پیامبر(ص) تار می تنه تا دشمنان نتونن پیداشون کنن.یا ماجرای نذر سه روز روزه حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) برای شفای فرزندانشون و بخشیدن افطاری شون در هر سه شب به مسکین و یتیم و  اسیر... و در شب های تولد یا شهادت امامان یه داستان از زندگی اون امام.

خوب این قضیه برای خودمم جالب بود. اصلا شده بود یه جورمحک که ببینم چه قدر از زندگی پیامبران و امامان اطلاعات دارم! یه فرصت عالی که هم رابطه ام با گل پسر نزدیک تر و صمیمی تر بشه, هم خیلی از چیزهای خوب رو در خلال این قصه ها بهش یاد بدم. برخلاف تصور اولیه ام گل پسر رابطه خیلی خوبی با این داستان ها برقرار کرد. هم با دقت گوش میکرد هم خیلی خوب تو ذهنش می موند! البته الان مدتیه که قصه گویی هام کم تر شده و به جاش طبق خواست خود گل پسر براش آیت الکرسی می خونم تا فرشته ها مواظبش باشن و بعد هم سوره هایی  رو که از وقتی کلاس قرآن می ره حفظ کرده , با هم مرور می کنیم.

دقایق قبل از خواب شبانه , یه فرصت واقعا طلاییه برای  بهتر کردن رابطه مون با بچه ها. امیدوارم ما مادرها بتونیم خوب و درست ازش استفاده کنیم!


+ اگر کتاب یا سایتی رو می شناسین که قصه های قرآنی برای بچه ها داشته باشه ممنون می شم به من و خواننده های این جا معرفی کنین.


مامان آقا سگه!

از چند هفته پیش, گل پسر با هیجان راجع به نمایشی که قراره تو مدرسه بازی کنن و این که نقش سگ! رو داره و لباس سگ می پوشه و ... برام حرف زده بود تا این که یه روز وقتی رفتم دنبالش, مستخدم مدرسه گفت:"بیاین باهاتون کار دارن." رفتم پیش معلمشون و برام گفت که گل پسر برای نمایش جشن آخر سال انتخاب شده, معلم ادبیات مدرسه هم که باهاشون تمرین می کنه گفته بچه با استعدادیه اما مشکل اینه که موقع تمرین زیادی ورجه وورجه می کنه و دل نمی ده به کار! ازم خواست یه دفعه که تمرین دارن برم ببینم وخودم تو خونه باهاش کار کنم تا خوب آماده بشه! آخر هفته شعر مربوط به نمایش رو با این یادداشت که تو خونه باهاش تمرین کنم تا خوب حفظ بشه, برام فرستادن و  چند روز بعدش معلمشون باهام تماس گرفت و گفت فردا صبحش برم برای دیدن تمرین. وقتی رفتم تو نمازخونه مدرسه, شش تا از بچه ها با لباس های طرح حیوونای مختلف و مادراشون و مربی اون جا بودن و تمرین شروع شد. نمایش راجع به یه مزرعه بود و بچه ها دو به دو می اومدن, نقششون رو اجرا می کردن. مرغ و خروس, الاغ و گاو و در آخر گربه و سگ یا همون گل پسر! خوب در واقع گل پسر خیلی بهتر از حد انتظارم بود! بدون در نظر گرفتن قسمتی که یادش رفت, با صدای بلند و قشنگ نقشش رو اجرا کرد. من که معلومه کلی خوش خوشانم شد! خانم کوچولو هم محو اجرای نمایش, آروم تو بغلم نشسته بود!



یاد خودم افتادم که تو دوره ابتدایی, همیشه مسئول گروه سرود و نمایش دهه فجر بودم و به صورت خودجوش بچه ها رو جمع می کردم, تو زنگ های تفریح تمرین می کردیم و بعد برای جشن اجرا! شعر سرود رو خودم انتخاب می کردم, نمایشنامه رو هم پدر دوست صمیمیِ اون دورانم برامون می نوشت. همیشه هم من نقش ملکه رو بازی می کردم و اون دوستم نقش شاه! یه لباس صورتی توردار هم داشتم که مامانم برام دوخته بود و روز جشن, موقع اجرای نمایش تنم می کردم و فکر می کردم خیلی ملوکانه اس!!!بعد کلی تو دلم قند آب شد که پسرم به خودم رفته!

این شش تا پسر بچه گروه نمایش, این قدر موقع تمرین ورجه وورجه و حواس پرتی کردن که دلم برای مربی شون سوخت حسابی! آخرش آقای مربی یه سری توصیه های کلی رو به مادرا کرد و بعد گفت: "مامانِ آقا سگه کیه؟!" دستمو بردم بالا و گفتم:"من!" با خنده سرشو تکون تکون داد و گفت:"پسرتون خیلی خلاق و با استعداده. اما اصلا آروم و قرار نداره و مدام بالا پایین می پره! شعرشم هی یادش می ره!" گفتم:"می دونم! خدا به شما صبر بده!!!" گفت: "باهاش زیاد تمرین کنین که آماده بشه!"

چند شب بعد داشتم برای مامانم ماجرا رو تعریف می کردم که گفت:"یادته خودت تو مهدکودک نمایش بازی کردی؟!..." یادم افتاد! یه روز چند نفر اومده بودن مهدکودکمون, نمایش عروسکی اجرا کردن. با این عروسکا که تو دست می ره. بعد یکی شون گفت:" کدومتون میاین بهش عروسک بدم با من نمایش بده؟" من زودتر از همه دستمو بردم بالا! رفتم یه عروسک گرگ گرفتم, کردم تو دستم و بداهه نمایش اجرا کردم! حتی یادمه اون آقا بهم گفت:"چرا صدات نازکه؟ گرگ باید صداش کلفت باشه!" منم صدامو کلفت کردم! مدیر مهدمون این جریان رو برای مامان تعریف کرده و بهش تبریک گفته بود بابت این که دختر با اعتماد به نفسی داره! کلا مدیرمون _که برام جالبه بعد این همه سال چهره اش یادم مونده_ آدم با احساسی بود و دقیق روی رفتار بچه ها. یه بار هم برای رنگ آمیزی داداشم که خیلی تمیز و یه دست بوده به مامانم تبریک گفته بوده! البته داداشم با توجه به این سابقه, الان گرافیست قابلی شده, اما من در زمینه تئاتر و نمایش به جایی نرسیدم! هر چند اون اعتماد به نفس رو که گاهی به سمت کاذب بودن می ره, هم چنان دارم!!!


پسر بی دندون, افتاد تو قندون!

امروز صبح اولین دندون گل پسر افتاد! دندون جلوی پایینی, اولین دندونی که با کلی مشقت دادن من و خودش درآورده بود و وقتی برای اولین بار تو شش ماهگیش سرشو با انگشتام حس کردم, کلی ذوق کردم و اشک تو چشمام جمع شد!

صبح داشت لباسای مدرسه شو می پوشید و منم خانم کوچولو رو شیر می دادم که یهو دندون به دست جلوم ظاهر شد و با هیجان گفت: "مامان!دندونم افتاد!" از چند روز پیش می گفت دندونم درد می کنه و خصوصا دیروز خیلی ابراز ناراحتی می کرد. بهش گفته بودم که دندونت داره میافته و به جاش دندونای قوی تر درمیاری!



هیجانش هم برای این بود که از بچه های مدرسه شنیده بود هر کس دندونش بیافته, فرشته ها براش جایزه میارن! حالا هم بعد از این که دندونش رو برده مدرسه و به معلم و دوستاش نشون داده, پیچیده لای دستمال کاغذی و گذاشته زیر بالشتش و منتظر جایزه فرشته هاس! منم باید نقش فرشته رو بازی کنم, برم یه چیزی بگیرم به عنوان جایزه بذارم زیر بالشتش که ذوق کنه بچه ام!!!



ریلکس, ریلکس, ریلکس تر!

گل پسر دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو ولو کرده روی میز جلوی مبل ها و داره نقاشی می کشه. طبق معمول به حرف من گوش نمی ده که به جهت جلوگیری از حملات احتمالی خواهرش بره پشت میز ناهارخوری! خانم کوچولو هم مسلما میاد مداد رنگی ها رو بر می داره و دفترش رو می کشه! بعد از مدتی کشمش و جیغ و داد بین خواهر و برادر, گل پسر با حالتی مستاصل و کلافه میگه: "من اصلا اشتباه کردم که گفتم یه بچه دیگه بیارین! اشتباه! من دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم! ببر پسش بده به خدا!!!"

و من فقط سعی می کنم جلوی خنده مو بگیرم و به این فکر می کنم که چه جوری می شه بچه رو برای خدا پس فرستاد؟!

یه روز موقع برگشتن از مدرسه, پرسید:"مامان الان کجا می ریم؟" گفتم:"خونه" گفت:"نه! خونه نریم. من دلم می خواد بریم تو پاساژا بگردیم!!!" اون روز که امکانش نبود, اما وقتی دو روز بعدش سین اومد خونه مون و عصرش رفتیم یکی از پاساژهای نسبتا نزدیک خونه تا برای عید بچه ها لباس ببینیم, تو ماشین خوابش برد و با حالت بسیار نزاری از خواب بیدار شد! به زحمت راضیش کردیم پیاده بشه اما تا حدود بیست دقیقه بعدش تو خیابون گریه می کرد و جیغ می کشید:"برگردیم خونه! من اشتباه کردم گفتم بریم پاساژ!!!" لباسی رو هم که براش انتخاب کرده بودم به زحمت تونستم تو تنش پرو کنم! بالاخره آروم شد و یه دوری تو پاساژ مورد نظر زدیم. موقع خروج یه ظرف ذرت مکزیکی که خوراکی محبوبشه براش خریدم و هنوز مشغول خوردن بود که بادکنک دید و خواست براش بخرم. گفتم:"نه! الان برات ذرت خریدم!" و همین بهانه ای شد که دوباره جیغ و گریه هاشو با شدت بیشتری از سر بگیره و هر چی باهاش حرف زدم به هیچ صراطی مستقیم نبود! منم تمام تلاشم رو کردم که خونسرد باشم, عصبانی نشم و دعواش نکنم! راهم رو ادامه دادم و گل پسر هم جیغ زنان دنبالمون می اومد! رفتیم روی نیمکت نشستیم, بستنی گرفتیم و من با حفظ خونسردی و صدای جیغ های گوش خراش گل پسر بستنیم رو خوردم! هر کس از کنارمون رد می شد با تعجب نگاه می کرد و می رفت و احتمالا با خودش فکر می کرد چه مادر بی خیالی!!! سین می گفت:"خدا بهت صبر بده با این اخلاق گل پسر!" و من فکر می کردم آیا من همون آدمی هستم که یه زمانی زود عصبانی می شد و کنترلش رو از دست می داد؟!

ماجراهای رفتن به مدرسه


این روزها, صبح های بسیار دل انگیزی داریم! صبح هایی که گل پسر یا به سختی بیدار می شه و انواع بهانه ها رو از سردرد و دل درد میاره که مدرسه رفتن رو بپیچونه, یا اگر هم زود بیدار بشه این قدر موقع خوردن صبحانه و پوشیدن لباس معطل می کنه که داد من درمیاد و مدام باید بگم زود باش گل پسر و اون هم شاکی می شه چرا این قدر می گم زود باش!!!

 خانوم کوچولو هم با ما بیدار می شه ولی چون خوابش هنوز کامل نشده مدام نق می زنه و موقعی که می خوام لباس عوض کنم جیغ هایی می کشه آن چنانی!


زمانی که من کلاس اول می رفتم این قدر روی سر وقت مدرسه رفتنم حساس بودم که بعضی شب ها دور از چشم مامانم مانتو شلوار مدرسه ام رو قبل خواب تنم می کردم که صبح برای لباس پوشیدن معطل نشم!!! خیلی هم مقید بودم که حتما ساعت 9 شب بخوابم و اگر یه وقتی یه جایی بودیم و خوابم دیر می شد کلی به مامانم غر می زدم! وقتی هم که از مدرسه بر می گشتم خونه, لباس عوض نکرده می نشستم سر مشق هام و تا تموم نمی شد بلند نمی شدم! دیکته ام رو هم همیشه خودم ار حفظ می نوشتم و فقط به مامانم نشون می دادم تا تصحیح کنه و نمره بده!

اما این گل پسر قند عسل! شب ها باید به زور بفرستمیش بخوابه و صبح ها هم به زحمت بیدارش کنم و کلی حرص بخورم تا صبحانه بخوره و لباس بپوشه. کوچکترین عجله و دلشوره ای برای رسیدن به مدرسه نداره و در نهایت اسلوموشن کاراشو انجام می ده!
با این که مدرسه های الان نسبت به زمان تحصیل نسل ما برنامه های خیلی راحت تر و متنوع تری داره و رفتار معلم ها هم معمولا ملایم و مهربونه و خبری از کلاس درس های شلوغ و مشق های زیاد و معلم و ناظم های اخموی زمان ما نیست, نمی دونم این نسل جدید چرا اشتیاق چندانی به درس و مدرسه نشون نمی ده!


 


امروز صبح که بیدارش کردم گفت:"مامان دلم درد می کنه!" گفتم:"بلند شو صبحانه بخور, خوب می شه." گفت: "نه! از این دل درد الکی ها که ندارم! دل دردِ حال به هم خوردنی, دل دردِ مریضی دارم!!!" و خیلی مصر بود که مدرسه نره و بخوابه. با زحمت فرستادمش بره! اون وقت مشکل این جاس که از کوچک ترین تشری هم بابت دیر کردن از جانب مدرسه خبری نیست! مثل زمان ما نیست که مامور انتظامات اسممون رو بنویسه و از نمره انضباطمون کم کنن!

امروز حدود یک ربع دیر رسید و تو راه بهش گفتم اگر باز هم دیر بری مدرسه, کارت امتیازهاتو ازت می گیرن, بلکه یه کم در به موقع حاضر شدنش تاثیر داشته باشته, بعد وقتی رفتم دنبالش خوش و خرم اومده می گه:"مامان امروز کارت 200 امتیازی گرفتم!!!" یعنی بیشتر از کارت امتیازهای قبلیش که اینم حتما جایزه دیر رسیدنش به مدرسه بوده! هر چی رشته بودم پنبه کردن!!!

خدا آخر و عاقبت ما رو با این بچه ختم به خیر کنه!



می رم مدرسه!


امروز رسما مهر ماه ما آغاز شد! امروز که ساعت هفت صبح بیدار شدم, صبحانه حاضر کردم, گل پسر رو باز ناز و نوازش بیدار کردم, بعد از شنیدن تمام غرغر هاش مبنی بر این که خسته اس و می خواد خونه بمونه و معطل کردنش برای خوردن صبحانه, حاضر شدیم و بنا به خواست خود گل پسر , پیاده و با خوندن آیت الکرسی رفتیم سمت مدرسه تا گل پسر اولین روز دوره پیش دبستانیش رو شروع کنه! خداحافظی می کنیم, می بوسمش, می سپرمش دست مستخدم مدرسه و با لبخند بدرقه اش می کنم. در حالی که تو دلم کلی آرزوهای قشنگ و شیرین دارم براش!



 هفته های اخیر, بر عکس سال های قبل, دلم نمی خواست مهر ماه بیاد و از این که هر روز صبح زود مجبور باشم بیدار بشم, گل پسر رو حاضر کنم, ببرمش مدرسه و ظهرها هم برم دنبالش چندان دل خوشی نداشتم, اما حالا امیدوارم زندگیمون نظم و ترتیب بگیره و منم فرصت کنم بیشتر به کارای خودم خصوصا باشگاه رفتن که مدت هاست تو فکرشم, برسم!


و این گل پسر قند عسل!


از اون روزاییه که گل پسر حال و حوصله نداره و رو مود نیست! صبح با اخم به خانوم کوچولو که اون وسطا داره برای خودش سینه خیز می ره نگاه می کنه و می گه: "مامان! من می خوام خانوم کوچولو بره پیش خدا! دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم!!! بره اصلا!" من با سکوت و بی تفاوتی قضیه رو می گذرونم! بعد از ظهر که خانوم کوچولو دو ساعتی می خوابه و بیدار می شه, با ذوق و هیجان میاد کنارش و می گه:"خانوم کوچولو! خواهر قشنگم! دلم برات تنگ شده بود خوابیده بودی! خیلی دوست دارم!!!" و هی بوسش می کنه!




رفتیم فیلم شهر موش ها. تمام مدت فیلم حرف زد و سوال پرسید! آخرش هم که موش ها اسمشو نبر رو شکست دادن, کلی ذوق کرد و بالا پایین پرید! بعد که فیلم تموم شد و خواستیم از سالن بریم بیرون, می بینم مثل ابر بهار داره اشک می ریزه! با تعجب می پرسم:"چی شده؟!" با هق هق می گه:"نمی خواستم تموم بشه! دوستش داشتم!" دیگه با وعده این که چند وقت دیگه سی دیش میاد برات می خریم ببینی, آرومش کردیم!

خودمم از فیلم خوشم اومد! کلی یاد خاطرات بچگیم کردم و زمانی که با مامان و بابا و داداشم اومده بودیم سینما, شهر موش ها ببینیم و من این قدر جوگیر شده بودم که مثل موش های تو فیلم, از اسمشو نبر می ترسیدم و به مامانم می گفتم:"هر وقت اسمشو نبر اومد, بگو من چشمامو ببندم!" اون وقت اسمشو نبرِ زمان بچگی های ما یه گربه سیاه معمولی بود, اما اسمشو نبرِ جدید خیلی جینگول وینگول داشت و خوفناک بود واقعا! اما گل پسر با دیدنش هیجان زده می شد! تفاوت نسل ها که می گن همینه ها!



پنج!


بعضی اتفاق ها هستند که هر چند سال هم ازشون بگذره, حسی که برات دارن باز هم تازه و شیرینه! مثل تولد فرزند, اون هم تولد اولین فرزند با تمام حس های ناب و قشنگ مادرانه اش...


 گل پسر عزیز من امروز پنج ساله شد!





 

ادامه مطلب ...

بچه عاقبت اندیش!


گوجه سبز میارم بخوریم, یه بشقاب برای گل پسر, یکی هم برای خودم و شازده. گل پسر می خوره و صورتشو جمع می کنه و می گه:" وای! چه ترشه!"

می گم:"خوب نخور!"

می گه:"آخه مجبورم!!!"

شازده می گه:"چرا مجبوری؟!"

می گه:"آخه اگه من نخورم شما می خورین!!!"




+ این روز جمعه ای چرا این قدر بلاگستان سوت وکوره؟! دلم گرفت! دیگه مجبور شدم خودم بیام پست بذارم!!!