مامان آقا سگه!

از چند هفته پیش, گل پسر با هیجان راجع به نمایشی که قراره تو مدرسه بازی کنن و این که نقش سگ! رو داره و لباس سگ می پوشه و ... برام حرف زده بود تا این که یه روز وقتی رفتم دنبالش, مستخدم مدرسه گفت:"بیاین باهاتون کار دارن." رفتم پیش معلمشون و برام گفت که گل پسر برای نمایش جشن آخر سال انتخاب شده, معلم ادبیات مدرسه هم که باهاشون تمرین می کنه گفته بچه با استعدادیه اما مشکل اینه که موقع تمرین زیادی ورجه وورجه می کنه و دل نمی ده به کار! ازم خواست یه دفعه که تمرین دارن برم ببینم وخودم تو خونه باهاش کار کنم تا خوب آماده بشه! آخر هفته شعر مربوط به نمایش رو با این یادداشت که تو خونه باهاش تمرین کنم تا خوب حفظ بشه, برام فرستادن و  چند روز بعدش معلمشون باهام تماس گرفت و گفت فردا صبحش برم برای دیدن تمرین. وقتی رفتم تو نمازخونه مدرسه, شش تا از بچه ها با لباس های طرح حیوونای مختلف و مادراشون و مربی اون جا بودن و تمرین شروع شد. نمایش راجع به یه مزرعه بود و بچه ها دو به دو می اومدن, نقششون رو اجرا می کردن. مرغ و خروس, الاغ و گاو و در آخر گربه و سگ یا همون گل پسر! خوب در واقع گل پسر خیلی بهتر از حد انتظارم بود! بدون در نظر گرفتن قسمتی که یادش رفت, با صدای بلند و قشنگ نقشش رو اجرا کرد. من که معلومه کلی خوش خوشانم شد! خانم کوچولو هم محو اجرای نمایش, آروم تو بغلم نشسته بود!



یاد خودم افتادم که تو دوره ابتدایی, همیشه مسئول گروه سرود و نمایش دهه فجر بودم و به صورت خودجوش بچه ها رو جمع می کردم, تو زنگ های تفریح تمرین می کردیم و بعد برای جشن اجرا! شعر سرود رو خودم انتخاب می کردم, نمایشنامه رو هم پدر دوست صمیمیِ اون دورانم برامون می نوشت. همیشه هم من نقش ملکه رو بازی می کردم و اون دوستم نقش شاه! یه لباس صورتی توردار هم داشتم که مامانم برام دوخته بود و روز جشن, موقع اجرای نمایش تنم می کردم و فکر می کردم خیلی ملوکانه اس!!!بعد کلی تو دلم قند آب شد که پسرم به خودم رفته!

این شش تا پسر بچه گروه نمایش, این قدر موقع تمرین ورجه وورجه و حواس پرتی کردن که دلم برای مربی شون سوخت حسابی! آخرش آقای مربی یه سری توصیه های کلی رو به مادرا کرد و بعد گفت: "مامانِ آقا سگه کیه؟!" دستمو بردم بالا و گفتم:"من!" با خنده سرشو تکون تکون داد و گفت:"پسرتون خیلی خلاق و با استعداده. اما اصلا آروم و قرار نداره و مدام بالا پایین می پره! شعرشم هی یادش می ره!" گفتم:"می دونم! خدا به شما صبر بده!!!" گفت: "باهاش زیاد تمرین کنین که آماده بشه!"

چند شب بعد داشتم برای مامانم ماجرا رو تعریف می کردم که گفت:"یادته خودت تو مهدکودک نمایش بازی کردی؟!..." یادم افتاد! یه روز چند نفر اومده بودن مهدکودکمون, نمایش عروسکی اجرا کردن. با این عروسکا که تو دست می ره. بعد یکی شون گفت:" کدومتون میاین بهش عروسک بدم با من نمایش بده؟" من زودتر از همه دستمو بردم بالا! رفتم یه عروسک گرگ گرفتم, کردم تو دستم و بداهه نمایش اجرا کردم! حتی یادمه اون آقا بهم گفت:"چرا صدات نازکه؟ گرگ باید صداش کلفت باشه!" منم صدامو کلفت کردم! مدیر مهدمون این جریان رو برای مامان تعریف کرده و بهش تبریک گفته بود بابت این که دختر با اعتماد به نفسی داره! کلا مدیرمون _که برام جالبه بعد این همه سال چهره اش یادم مونده_ آدم با احساسی بود و دقیق روی رفتار بچه ها. یه بار هم برای رنگ آمیزی داداشم که خیلی تمیز و یه دست بوده به مامانم تبریک گفته بوده! البته داداشم با توجه به این سابقه, الان گرافیست قابلی شده, اما من در زمینه تئاتر و نمایش به جایی نرسیدم! هر چند اون اعتماد به نفس رو که گاهی به سمت کاذب بودن می ره, هم چنان دارم!!!


نظرات 5 + ارسال نظر
مگهان سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 09:54 ق.ظ http://meghan.blogsky.com

عنوان پست لهمان کرد :)))

عزیزکم ! چقدر حس خوبی داره منم اتفاقاً تو نمایش پیش دبستانیمون سگ بودم
از اون لباس های ملوکانه هم منم داشتم اتفاقاً و مامانمم دوخته بود برام ...
تنها تفاوت بزرگمون نبود یا کمبود اعتماد به نفس بود! من واقعاً اعتماد به نفس نداشتم تو این دست کارا و هنوزم با اینکه اکثرا استادهای گرام صدام رو دوست دارن حاضر نیستم متنی رو بلند بخونم جایی


چه جالب!
چرا؟ حیفه وقتی صدات خوبه!

حکیم بانو سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 11:42 ق.ظ

انشاالله از این حس های خوب همیشه در کنار بچه ها داشته باشی. حس خیلی خوبیه. نگران نباش با کمی تمرین آقا پسر سوار کار میشه.
یادم اومد خوش خنده تو مراسم تمرین نمایش آخر سال مهد کودک چون کمی حالش خوب نبود اولش انتخاب نشد. اما تو مراسم تمرین حاضر بود. بعد هر کدوم از بچه ها که دیالوگش یادش میرفت خوش خنده اونو از حفظ می خوند. یه روز که رفتم دنبالش دو صفحه شعر دادن دستم و گفتم دو روزه خوش خنده باید آماده باشه برای اجرای نقش راوی. خیلی خوب بود. فیلمش رو هم هنوز داریم.

انشاالله ممنونم.
آفرین به این دختر با استعداد و با اعتماد به نفس!

کوثر چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 12:32 ق.ظ http://manare.blogsky.com

سلام
پس شما ژنتیک هنری هستید...
حالا سر رحمت که پسر شما نقش «سگ» بازی کرد...
من چهارم دبستان، نقش «درخت» بازی کردم و دوم راهنمایی که یک نمایشنامه عربی تو کتابمون داشتید نقش «جیگر!»
(منظور از جیگر، همون جیگر کلاه قرمزیه...)

سلام
اختیار دارین!

مینا- 3 شنبه 19 اردیبهشت 1394 ساعت 12:29 ب.ظ

پس ارثیه این هنرمندی گل پسر...
چه جالبه ها... فکر کن یه روز میوه زندگیت اونقدر بزرگ بشه که ...
خدا بهت ببخشه... هر دوشونو... انشاله که همیشه سالم باشن خانوم کوچولوی شیطون و ناز و گل پسر هنرمند

سلامت باشی. ممنون از لطفت.

کوچه پنجم شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 11:35 ب.ظ http://kocheye5.ir

روز مبعث پیامبر، بیست و هفتم رجب

امام عظیم الشأن: روز مبعث روزی است که خدای تبارک وتعالی،

موجود کاملی را که از او کامل‌تر نیست و نمی‌شود باشد، مأمور

کرد که تکمیل کند موجودات را.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد