ارزش بستنی!

یک مکالمه بین پسری با سرفه های شدید که پدرش در اثر حواس پرتی یک کیسه بستنی خریده و در فریزر گذاشته با مادرش:

_ مامان من بستنی می خوام.

_ نه! اگه بستنی بخوری سینه ات درد می گیره.

_خوب درد بگیره!

_ اون وقت هی سرفه می کنی.

_خوب سرفه کنم!

_ اون وقت شب نمی تونی بخوابی.

_خوب نخوابم!

...

_ اصلا اگه بری بستنی برداری دیگه مامانت نمی شم!

_خوب مامانم نشو! من اصلا دوسِت ندارم! می خوام برم بستنی بخورم!!!


و البته که بستنی خورده شد, دو بار پشت هم و به همین سادگی زحمات یک مادر به بستنی فروخته شد!

این داستان واقعیست!!!

این روزهای من و گل پسر 5

_ مامان! من دیگه دوسِت ندارم!

_ من دلم می خواد مامان نداشته باشم!

_ اصلا می خوام برم تو خیابونا گم بشم!

_ می خوام همه اسباب بازیامو بشکونم!

...

این ها جملات قصاری هستن که این روزا هر وقت گل پسر می گه می فهمم خوابش گرفته! فقط نمی فهمم چرا این بچه ها نمی تونن عین آدمیزاد بگن خوابم میاد و این همه ادا در میارن از خودشون؟!

یه چند روزیه تا صدای بچه های همسایه از تو حیاط میاد, گل پسر توپ صورتیشو می زنه زیر بغلش و بدون هیچ گونه اعلام و اجازه ای راهی حیاط می شه! وقتی هم که می رم دنبالش با تحکم می گه: "تو برو بالا! نمی خواد بیای!" استقلالش تو حلقم! دیشب که دوباره می خواست بره تو حیاط و منم موافق نبودم و از تو خونه موندن هم به شدت خسته و کلافه بودم, طی یه اقدام یهویی, شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت پارک! اون جا کلی با هم توپ بازی کردیم. شوت زدن یادش دادم و بعد سال ها به این نتیجه رسیدم فوتبال بازی کردن هم چیز جالبیه! حسابی از نفس افتادم ولی گل پسر ول کن نبود! یه کم هم با وسایل بدنسازی ورزش کردم و گل پسر تخلیه انرژی شده و خودم پر از نشاط برگشتیم خونه! واقعا خیلی کیف داره آدم با پسرش بره گردش! باید این برنامه ها رو بیشتر کنم.

آموزش موفق

در واقع به من ثابت شده که گل پسر سه ساله من قدرت هایی داره که مادر 28 و اندی ساله اش نداره! نمونه اش این: من سال های طولانی با شازده سر این مساله که لباس هاشو به جالباسی آویزون کنه نه صندلی های ناهار خوری بحث داشتم که صد البته این بحث بی نتیجه بود و عاقبتی جز محکوم شدن من به غرغرویی و گیر دادن الکی نداشت! خصوصا که میز ناهار خوری ما دقیقا جلوی در ورودیه و لباس های آویزون شده به صندلی ها اصلا صحنه جالبی برای نمای ورودی خونه نیست! ولی دیگه این اواخر بی خیال شدم و خودم لباس هاشو می بردم تو اتاق به جالباسی می زدم. تا این که گل پسر هم این کارو یاد گرفت و جدیدا وقتی از بیرون میاد و لباساشو در میاره می ذاره رو صندلی! یه بار بهش گفتم:"نباید لباساتو بذاری این جا، خونه مون زشت می شه. ببر بذار تو کمدت" که ایشون هم فرمودن:"خوب باباجون هم لباساشو این جا می ذاره!" حرف حساب هم که جواب نداره! دیشب با هم از بیرون برگشتیم شازده لباساشو به صندلی آویزون کرد گل پسر هم! شازده گفت:"لباساتو ببر تو اتاقت!" گل پسر گفت:" لباسای شما که این جاست!" گفت:"خوب منم می برم تو اتاق!" و پدر و پسر با هم رفتن لباساشونو به جالباسی آویزون کردن و شازده آروم به من گفت:" دیگه باید حرف پسرمو گوش کنم و نمی شه لباسامو رو صندلی آویزون کنم!" گفتم :"الهی شکر که تو بالاخره فهمیدی صندلی جالباسی نیست! من که نتونستم بهت بفهمونم دست گل پسر درد نکنه که بهت یاد داد!"


این پست هم خنثی کننده اثر منفی پست قبلی روی دوستان بی بچه! بالاخره بچه داشتن همه اش که دردسر نیست. یه فوایدی هم داره. بله!

این روزهای من و گل پسر 3

خیلی زور داره هر جا که می خوای بری، بعد این که همه کاراتو می کنی و حاضر می شی، مجبور باشی ناز یه بچه سه ساله رو بکشی و ازش خواهش کنی که لباس بپوشه! اونم هی ادا در بیاره و بگه این لباسو نمی خوام و گیر بده که ضایع ترین لباسشو می خواد تنش کنه و لاغیر! هر چی هم بهش بگی فلان لباست قشنگه و بهمان لباست بده و اگه بپوشی زشت می شی با تحکم بگه "دلم می خواد زشت باشم!!!" یا "می خوام لخت بمونم!" بعد هم که مثلا تهدیدش می کنی اگه این لباستو نپوشی نمی برمت، خیلی ریلکس بگه:"اصلا من نمیام! خودتون برین. من تنهایی تو خونه می مونم!!!" اینه حال این روزای ما! یعنی من عزا می گیریم وقتی یه جا می خوام برم بس که این گل پسر قر میاد سر لباس پوشیدن و معمولا هم بعد کلی ناز کشیدن و قربون صدقه رفتن کار به دعوا می کشه! خوب صبر و تحمل منم حدی داره که متاسفانه این حد چندان هم بالا نیست! قبل محرم یه جا عروسی دعوت بودیم. من و شازده حاضر شدیم ولی این فسقل بچه هنوز حاضر نبود! یه دست لباس خوب که خودش هم دوستش داشت براش شسته و اتو کرده بودم ولی می گفت اینو نمی خوام و یه بلوز که به تنش کوچیک شده و لک هم بود از تو کمدش پیدا کرده بود و می گفت من فقط اینو می پوشم! من که حسابی جوش آورده بودم ولی با پادرمیونی شازده بالاخره حاضر شد یه پیرهن دیگه تنش کنه و آخرشم اونی که من می خواستم نپوشید! وقتی رسیدیم هر کی پرسید چرا دیر کردین گفتم تقصیر گل پسره!!! یه بار مراسم ختم تو سالن دعوت بودیم باز همین بساط رو درآورد. دیرمون هم شده بود و زیاد فرصت منت کشی نداشتیم! دیگه مجبور شدم به زور بشونمش تو بغلم و پاهامو دورش حلقه کنم و علی رغم مشت و لگد پرانی های شدید لباس تنش کنم! بعد هم دستاشو محکم بگیرم تا نتونه درشون بیاره!!! یه دفعه هم شازده عصبانی شد و بهش توپید که زود لباستو تنت کن. اخماشو کرد تو هم و گفت: "بابا جون برو تفنگ منو از تو اتاقم بیار می خوام بکشمت!!!" همه اینا به کنار تو همین دهه محرم می خواستیم بریم هیات، کلاه حصیری کابویی و عینک آفتابیشو گذاشته بود و هر چی گفتیم اینا رو نمی خواد بیاری قبول نکرد! ما هم دیدیم اگه بخوایم وقتمونو صرف راضی کردنش کنیم دیگه روضه تموم می شه با همون تیپ بردیمش! یه خانومه کنارم نشسته بود با دیدن گل پسر خنده اش گرفت! گفتم خانم این پسر من فکر کرده می خواد بیاد لب دریا نه مجلس روضه!

خداوندا صبر جمیل عنایت فرما!



این روزهای من و گل پسر 2

گل پسر مدام دستمو فشار می ده، سرشو تو سینه ام فرو می کنه و می گه:"کوشولوی من دوسِت دارم!!!" می گم :"من کوچولوئم؟!" ـ"آره!"  ـ"اون وقت تو چی هستی؟"  ـ" من خانومم!!!"

حس شیرینه که پسرم این قدر بهم ابراز علاقه می کنه ولی تصور کن این مدل ابراز علاقه همیشه و در هر حالی باشه! مثلا تازه چشمام گرم چرت بعد از ظهر شده  که یهو دستمو محکم فشار می ده و سرشو تو سینه ام می کوبه و با هیجان میگه:"دوسِت دارم مامانی کوشولو!!!"می گم:"مرسی عزیزم.منم دوست دارم.حالا بذار بخوابم!" ولی بعد از چند بار تکرار این مساله کلا خواب از سرم می پره! یا دارم تلویزیون می بینم، جلوم بالا و پایین می پره و می گه:" دوسِت دارم دوسِت دارم!" یا نشستم پای نت دارم یه چیزی تایپ می کنم هی دستمو می کشه و تو دستش فشار می ده!

راستش تو این جور مواقع خویشتن داری و پایبندی به اصول تربیتی اصلا کار آسونی نیست!!!


برعکسش تا یه چیزی بر خلاف میلش بگم یا به حرفش گوش ندم می گه:" اصلا برو! من دیگه دوسِت ندارم!" منم سعی می کنم فکر کنم داره اینا رو به دیوار می گه و اصلا به روی خودم نیارم! بعد که اخلاقش میاد سرجاش وجدان درد می گیره و میاد می گه:" مامانی ببخشید اذتت کردم! من دوسِت دارم، نری ها!!!" و این قدر مظلومانه اینا رو می گه که دل مرغای آسمون هم به حالش کباب می شه چه برسه به من!

این روزهای من و گل پسر

حاضر شدیم که بریم بیرون. دست و صورت گل پسر روشستم و لباس تمیز تنش کردم. رفته دم در کفشاشو برداشته و به کفِش دست می زنه. با عصانیت میگم دست نزن دستات کثیف می شه. با خونسردی میگه:" باشه. عصبانی نشو عزیزم!!!"

شازده ازماشین پیاده میشه که چیزی بخره. گل پسر میاد جلو و شروع می کنه به بوق زدن. میگم بسه، این قدر بوق نزن. نگاه عاقل اندر سفیهی می کنه و میگه:"دارم بوق میزنم که بابا جون بیاد. چرا ناراحت میشی عزیزم؟!!!"

میخوایم بریم مهمونی.شازده هم رفته تو حموم و در نمیاد! می زنم به در حموم و می گم زود باش دیگه، بیا بیرون. گل پسر می گه:"بابا جون می خواد آب بازی کنه. ولش کن!!!"

رفتیم پارک دارم تابش می دم و ذوق می کنه. هل دادنمو تند تر می کنم. یهو می ترسه و می گه:" مامان جون مواظب باش!!!"

کنار هم دراز کشیدیم. محبتش به شدت گل کرده. موهامو ناز می کنه و می گه:"تو عزیز منی! پسر منی!!!"

دو سوال اساسی گل پسر از من طی هفته های اخیر:"شما مامانِ بابا جونی؟" "شما بابای بابا جونی؟" هنوز نتونستم مفهوم همسر رو براش جا بیاندازم!


هفته پیش طی یک اقدام خودجوش گل پسر اعلام کرد می خوام شب تو اتاق خودم بخوابم ولی از اون جایی که مدت ها بود تو حلق من می خوابید و هر کاری می کردم نمی رفت سر جای خودش که تو اتاق خواب خودمون براش درست کرده بودم، چندان جدی نگرفتم! ولی واقعا یه هفته اس تو اتاق و تخت خودش می خوابه بدون این که هوس کنه بیاد تو تخت ما!!!

دو هفته هم هست که مشکل دستشویی رفتنش کامل حل شده. خودش می ره و فقط صدام می کنه که بشورمش! (من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله!!!)

دیشب خونه عمه شازده بودیم. نذری پزون داشتن. تو پارکینگ و حیاط صندلی چیده بودن و خیلی شلوغ پلوغ بود. یهو دیدم گل پسر نیست. رفتم پیش شازده اون جا هم نبود. کلی دنبالش گشتیم. نگران شدیم که نکنه از در بیرون رفته باشه. آخر رفتم تو خونه . دیدم جوراب و شلوارش دم دستشوییه! عمه شازده هم می گه چه پسر مستقلی داری! خودش لباساشو درآورده و اومده دستشویی! میگم گل پسر چرا به من نگفتی بیارمت؟ میگه خودم اومدم دیگه! آخه مادر جان استقلالت توحلقم! جونم به لبم رسید از نگرانی!


توضیح نوشت: گل پسر دو سال و ده ماهشه.