دانشجویان جدید فامیل


دخترعمه کوچیکه امسال دانشگاه قبول شده. علی رغم تمام حرفایی که راجع به خراب کردن کنکورش می زد و التماس دعاهاش مبنی بر این که معجزه ای بشه و بتونه قبول بشه, رتبه اش خوب شد! دیشب فهمیدم علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شده و این یعنی قراره بره دانشکده حقوق و علوم سیاسی درس بخونه. جایی که من دوازده سال پیش واردش شدم و چهار سال توش درس خوندم با کلی خاطره. برای همین از دیروز مدام یاد خاطرات دانشگاه می کنم و یه جورایی دلم تنگ شده برای اون روزها و حال و هواش! وقتی تماس گرفتم برای تبریک گفتن, براش کلی آرزوی خوب کردم و گفتم امیدوارم حالا که داری می ری دانشکده ای که من رفتم, خاطرات قشنگ تری بسازی و موفق تر باشی!

 


خواهر شازده هم معماری قبول شده و امشب که مثل هر هفته قرار بود شام بریم خونه پدری شازده, بنده طی یک اقدام توطئه گرانه شازده رو تیر کردم که خواهرت رشته به این خوبی قبول شده, مامان و بابات نمی خوان برای قبولی دختر یکی یه دونه ته تغاریشون یه سور درست و حسابی تو یه رستوران به دردبخور به ما بدن؟! برای همین هم شازده تلفن کرد و همه حرف های منو از قول خودش به مامانش گفت و بالاخره قرار شد به احتمال زیاد امشب بریم فشم جهت سورخورون!



+تبریک ویژه به فلفل خانوم  نازنین برای ازدواجش و فائقه عزیز برای تولد دوقلوهای نازش, همراه با کلی آرزوی خوب!


نمایشگاه, شیرینی, سبزی پلو ماهی, مولودی و از این جور چیزها!


دو روز پیش که سین اومده بود خونه مون, جهت تلطیف فضا و خود شاد سازی, یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک که روز اولش هم بود! بعد تا ناهار خوردیم و بچه ها رو حاضر کردیم رفتیم تا اونجا, ماشینو پارک کردیم و پیاده تا سالن نمایشگاه رفتیم و وارد شدیم از بلندگو اعلام کردن بازدید کنندگان عزیز هر چه زودتر بازدیدشون رو تموم کنن که ساعت کار نمایشگاه تا پانزده دقیقه دیگه تموم میشه!!! یعنی عمرا فکر نمی کردیم نمایشگاه ساعت چهار بعدازظهر تعطیل بشه! به فکرمون هم نرسیده بود که قبل حرکت از اینترنت ساعت کارش رو چک کنیم! با لب و لوچه آویزون یه دور خیلی سریع زدیم, یه اسباب بازی برای خانوم کوچولو گرفتم و همراه با آخرین نفرات از سالن خارج شدیم!

گل پسر به شدت حالش گرفته شده بود و غرغر می کرد که چرا براش اسباب بازی نخریدم! کلی براش توضیح دادم که نمایشگاه تعطیل شده و ما نمی دونستیم به این زودی تعطیل می شه و بعد هم قول پارک بهش دادم و از نمایشگاه یه سره رفتیم پارک! بچه ها کلی بازی کردن و خانوم کوچولو هم برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد و بالاخره هم روی تاب خوابش برد!!!

موقع برگشت یه جعبه شیرینی به مناسبت تولد امام رضا(ع) گرفتم و بعد از حموم کردن گل پسر که حسابی تو پارک کثیف شده بود, یه قوری چایی لاهیجان دم کردم و آوردم و در حالی که زده بودیم شبکه قرآن که مراسم شب میلاد از حرم امام رضا رو مستقیم پخش می کرد, با شیرینی ها زدیم بر بدن!



این در حالی بود که گل پسر در اثر خستگی مفرط قاطی کرده بود و با گریه و زاری شدید رفته بود تو مود چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه؟!  با کلی سعی و تلاش بالاخره موفق شدم بدون جنگ و خونریزی دو تا شیرینی بچپونم تو حلقش تا یه کم خون به مغزش برسه و حالش جا بیاد!

بعد هم آقایون رسیدن و با شازده یه سبزی پلو ماهی مخصوص شب عید پختیم و دور هم شام خوردیم. مهمون هامون که رفتن, آشپزخونه رو مرتب کردم و بیهوش شدم!


دیروز عصر مولودی دعوت داشتم خونه یکی از همسایه های مامانم. برنامه ام معلوم نبود که حتما برم یا نه, که صبح سین زنگ زد و گفت خیلی دلش میخواد یه مولودی بره و قرار شد بیاد خونه مون که بعد از ظهر با هم بریم خونه مامانم و بعد هم مولودی. مراسم مولودی حال معنوی خیلی خوبی داشت و به هر دومون حسابی چسبید. برای همه دوستام دعا کردم, بیشتر از همه برای سین و نی نی تو دلیش...


+ این پست در اثر حملات بی وقفه خانوم کوچولو به لپ تاپ, طی چند مرحله و با زحمت فراوان تایپ گردید!!!



صبح تا شب...


دیروز بر خلاف پایانش خوب شروع شد! صبح دوستم سین اومد پیشم, پسرشو گذاشت و رفت بیرون تا یه کاری انجام بده و بعد یک ساعت برگشت. یک کم نشست و حرف زدیم و بعد هم رفت برای سونوی غربالگری نی نی تو دلیش.

مشغول ناهار پختن بودم که فاطمه یه دوست دیگه ام که تو تماس تلفنی صبحمون گفته بود خیلی خسته و کلافه اس و منم گفته بودم اگه تونست بیاد خونه مون, زنگ زد و گفت تو راه خونه مونه! تا ماکارونی رو دم کردم و سالاد درست کردم با پسرش رسیدن! با هم ناهار خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم! بچه ها هم حسابی بازی کردن و خونه رو ترکوندن! حس خوبی داشتم که دو تا از دوستام یهویی مهمون خونه ام شدن. عصر با هم اسباب بازی ها و اتاق گل پسر رو جمع کردیم و فاطمه و پسرش رفتن خونه شون. خانوم کوچولو رو که از خستگی در حال غش کردن بود خوابوندم و خودمم کنارش بیهوش شدم! گل پسر هم رو مبل خوابش برد.



از صدای زنگ در بیدار شدم و گیج و منگ آیفون رو زدم. سین بود که بی حال و خسته اومد و رو مبل ول شد. رفته بود یکی از این سونوگرافی های پیشرفته و معروف که می تونست تو دوازده هفتگی جنین, جنسیتش رو تشخیص بده. با هیجان گفتم خوب بچه چی هست؟ که یهو زد زیر گریه... کپ کردم. رفتم کنارش نشستم و پرسیدم چی شده که با هق هق گفت دکتر گفته این بچه مشکل داره و زیاد به موندنش امید نداشته باش. گفته اگه نتیجه آزمایشات اولیه مشکلی رو نشون بده باید یک سری آزمایش دقیق تر دیگه بده و اگه قطعا معلوم بشه مشکلی هست, باید بچه سقط بشه... با این که این بچه رو ناخواسته _ یا به قول خودش خدا خواسته_ باردار شده بود و بچه اولش هنوز یک و سال و نیمش هم نشده, اما می فهمیدم که خیلی دوستش داره و مشکل دار بودنش و اجبار به سقط براش فاجعه اس... با همه وجود می فهمیدم اما نمی تونستم هیچ چیزی برای تسکینش بگم. دهنم قفل شده بود انگار. شوهر و پسرش هم تو ماشین بودن و گفتم بمونین که نموندن و رفتن.

بعد عذاب وجدان به شدت اومد سراغم. که چرا نتونستم آرومش کنم؟ چرا نگهش نداشتم و با اون حال رفت خونه شون؟ چرا تو همچین موقعیتی که کس دیگه ای نبود تا دلداریش بده این قدر رفیق به درد نخوری شدم؟؟؟

بعد شام که دیدم تو وایبر آن لاینه تازه شروع کردم به دلداری. اونم از نوع اینترنتی! همه حرفایی که نتونسته بودم بزنم رو براش تایپ کردم! حرفایی که استادمون هفته پیش گفته بودم رو براش نوشتم. که جنین هم قابلیت خوددرمانی داره و می تونه بیماری های خودش رو درمان کنه, هم تمام امواج مغزی مادر رو دریافت می کنه. برای همین می تونه در اثر تلقینات مثبت مادر بهبود پیدا کنه. بعد هم نمونه ای رو که مثال زده بود براش گفتم. خانومی که بعد چند سال دوا و درمون کردن به سختی باردار شده بود, اما پزشک ها تشخیص قطعی داده بودن که جنینش هم مشکل مغزی داره و هم مشکل جسمی و باید سقط بشه. اما مادر زیر بار نمیره. نه بار تو دوره بارداریش قرآن رو ختم می کنه و مرتب با بچه اش صحبت می کنه و می گه تو باید خوب بشی و سالم به دنیا بیای. و بچه کاملا سالم متولد می شه! بعد چند سال هم ازش آزمون های هوش می گیرن تو همه شون بالاتر از حد نرمال تشخیص داده می شه. همون بچه ای که گفته بودن مشکل مغزی داره. که شاید اصلا تشخیص دکتر اشتباه باشه, که همه چی رو بسپره به خدا و ازش بخواد هر چی خیر و صلاحه همون بشه...


دیروز خوب شروع شد اما تلخ تموم.

برای آرامش دوستم و سلامتی نی نی تو دلیش دعا کنین لطفا.



استراحت, خرید, تفریح و دیگر هیچ!


تو این سال هایی که ازدواج کردم زیاد پیش اومده که شازده برای کارش بره سفر. هر بار هم من به خاطر نبودنش و دوری از همدیگه و خونه  ناراحت بودم! هر بار جز سفری که هفته قبل رفت. ناراحت که نشدم هیچ, از اون جایی که می خواستم چند روزی خونه مامانم بمونم و استراحتی بکنم و حال و هوام عوض بشه, خوشحال هم شدم!

از این فرصت چند روزه هم سعی کردم به بهترین شکل استفاده کنم. یه روز با زن داداشم (مامان سه قلوها) بعد چند سال رفتم استخر. هم شنا کردیم هم بعد از مدت ها راحت و بدون وجود سر و صدای پنج تا بچه از هر دری حرف زدیم! یکی از نجات غریق های اون جا که از دوستانمون بود, هی میومد دعوامون می کرد که به جای حرف زدن شنا کنیم و حرفامون رو بذاریم برای خونه! ما هم می گفتیم نه تو خونه بچه ها هستن, نمی ذارن. الان بعد مدت ها یه فرصت گیر آوردیم که بدون جیغ و گریه ها بچه ها صحبت کنیم!!!

یه روز صبح هم بچه ها رو سپردم دست مامان جان و بعد سال ها راهی بازار شدم! آخرین باری که رفته بودم بازار زمان بارداری گل پسر بود که برای خرید سیسمونی رفته بودیم! یه گشتی زدم و یه سری لباس که لازم داشتم خریدم تا روحیه ام شاد بشه! یک روزش رو هم که مامانم شیفت پرستاری از مادربزرگ پدری رو که مدتیه مریضه داشت, رفتم خونه مادربزرگ مادری و عکس و فیلم عقد خاله ام رو که تازه حاضر شده دیدم!



همه این گشت و گذارا در حالی بود که کارِ خونه لازم نبود انجام بدم و برای بچه داری هم کمک داشتم! در نتیجه یه استراحت خوبی کردم و از اون کلافگی تو خونه موندن تمام وقت با بچه ها تا حد زیادی در اومدم! شازده هم پنج شنبه اومد و برگشتیم خونه.

امروز هم از صبح در فرصت های خواب و بازی خانوم کوچولو, مشغول تمیز کردن خونه و تغییر دکوراسیون بودم و با این که حسابی خسته شدم, دیدن یه خونه تمیز و مرتب و متفاوت حس بسیار خوبی رو بهم می ده! لازم بود کارایی کنم که از بودن تو خونه خوشحال تر باشم!

سرخوشی از دست رفته


چند روزه از خواب که بیدار می شم با خودم می گم امروز کار خاصی انجام نمی دم و بی خیال کارای خونه استراحت می کنم و به کارای خودم می رسم و ... و تمام این چند روزه رو هم بیشتر از قبل تو خونه راه رفتم و کار کردم و خسته شدم و کم تر خوابیدم!!!

تو تمام این ده سال زندگی مشترک هیچ وقت به اندازه این روزها مسئولیت و سنگینی بار زندگی رو احساس نکرده بودم! حالا نمی دونم به خاطر اومدن بچه دوم و بیشتر شدن حجم کارمه یا بالا رفتن سن و رسیدن به بلوغ سی سالگی؟!




علاوه بر به بچه ها, کسی که الان بیشتر از هر وقتی به رسیدگی و توجه نیاز داره شازده اس که مدتیه به خاطر استرس ها و مشکلات زیاد کاریش که روز به روز هم بیشتر می شه, مدام خسته اس, حال و حوصله چندانی نداره و احساس می کنم یه جورایی افسرده شده و اگه به دادش نرسم از دست رفته...

مدام فکرم درگیره و تو ذهنم برنامه می ریزم که چه جوری باشم و چی کار کنم که اوضاع به بهترین نحو پیش بره و البته که  خیلی وقت ها هم حس می کنم کم میارم و نمی تونم همه چیز رو هم زمان مدیریت کنم و پیش ببرم! سرخوشی ذاتی من این روزها به طرز بی سابقه ای دست خوش تغییر و تحول شده...


حمله ویروس ها


خودم رو برای یه آخر هفته شاد و دل انگیز آماده کرده بودم که از صبح جمعه ویروس ها به خونه مون حمله کردن! اولش من بدحال شدم و کارم به درمانگاه و سرم و آمپول کشید, بعد شازده و بعد هم گل پسر! من تهوع گرفتم, اون ها ضعف و بی حالی شدید و بی اشتهایی.خانوم کوچولو هم که گویا فهمیده بود ما حال خوشی نداریم, گریه ها و جیغ و نق زدن هاش رو به مراتب افزایش داده بود و رسما روانمون رو بر باد داد!

مامانم که جمعه شب خونه مادربزرگم حال منو اون جوری دید باهامون اومد خونه که بهم برسه و خانوم کوچولو رو نگه داره و شنبه شب که حال من بهتر شد برگشت. بعدش هم من به پرستاری از شازده و گل پسر که ویروس هام بهشون منتقل شده بود, مشغول شدم!



حالا نمی خوام غر بزنم و بگم همه اش بد بود. این مریضیم دو تا نتیجه خوب هم داشت! یکی این که  جمعه بعدازظهر که من خیلی حالم بد بود و شازده هنوز مریض نشده بود, شازده کارای خونه رو انجام داد و آشپزخونه رو یه نظافت اساسی کرد که لازم بود ولی من وقت و حوصله اش رو نداشتم! بقیه کارهای آشپزخونه رو هم مامانم روز بعدش انجام داد و الان یه آشپزخونه دارم مثل دسته گل! بعد هم در اثر تهوع و درد معده ام این چند روز خیلی کم غذا خوردم و الان احساس می کنم می تونم یه کم غذامو کم تر کنم, بلکه این شکم گنده ام از این وضعیت اسف بارش در بیاد!


خلاصه خیلی مواظب خودتون باشین. دکتر می گفت الان فصل این بیماری های ویروسی همراه با تهوع و اسهاله. انشاالله بلا دور باشه از همه تون.



روزهای دوست داشتنی


با وجود این که نه درس می خونم و نه سر کار می رم, روزهای تعطیل رو دوست دارم و ازقبل برای اومدنشون ذوق!

با این که تو این روزا کار چندان خاصی انجام نمی دیم, کارم توی خونه بیشتر می شه, بچه ها هم اتفاقا زودتر از روزهای غیر تعطیل از خواب بیدار می شن و ... اما این حس که همه اعضای خانواده دور هم جمعن, این که می تونیم با آرامش و بدون دغدغه دیر شدن کار شازده و مهد گل پسر با هم صبحانه بخوریم, با شازده ولو بشیم رو مبل های جلوی تلویزیون و فیلم ببینیم و ... برام لذت بخشه! حتی با این که بعضی وقت ها این روزا برام کسل کننده می شه, باز هم مشتاقشونم و منتظر آخر هفته ها!



یکی از خوشایندترین کارهایی که همیشه وقت و حوصله لازم رو برای انجامش ندارم, بازی کردن با گل پسره! اگه کار نداشته باشم و حوصله هم داشته باشم و از اون مهم تر گل پسر رو دنده چپ نباشه و بشینیم با هم نقاشی بکشیم و پازل درست کنیم و بازی های فکری انجام بدیم و ... بعدش کلی حالم خوبه! مثل دیروز که گل پسر اعلام کرد نمی خواد بره مهد کودک و دوست داره تو خونه پیش من و خانوم کوچولو باشه و امروز! اصلا جو خونه با نشاط می شه و محبت بین و گل پسر قل قل می کنه!



این روزها که این قدر دنیا تاریک و سیاهه و موج اخبار تلخ احاطه مون کرده, من دست و پا می زنم تا شاید بتونم کمی فضای خونه ام رو شاد نگه دارم...



روزی روزگاری وبلاگستان...


اون زمان ها, زمان گوگل ریدر مرحوم منظورمه, اگر دو سه روز به وبلاگستان سر نمی زدم, وقتی صفحه ریدر رو باز می کردم, تعداد پست های جدیدی که نخونده بودم معمولا 1000+ بود!  چند وقت پیش صفحه فیدلیم بیشتر ازسه هفته بود که باز نمی شد و وقتی یهو خودش درست شد و بازش کردم, تعداد پست های نخونده به 500 تا هم نمی رسید...  در کنار این کاهش شدید تعداد کامنت ها هم هست که به حدود یک سوم قبل و کم تر رسیده!

وبلاگستان روز به روز کم رونق تر و بی حال تر می شه, خیلی از وبلاگ نویس های قدیمی که قلم قشنگی داشتن و مشتاقانه منتظر دیدن پست های جدیدشون بودم به طور رسمی یا غیر غیر رسمی وبلاگشون رو تعطیل کردن و رفتن! بقیه هم یا کم می نویسن یا دیگه نوشته هاشون اون شور و حال قبل رو نداره و خلاصه خیلی کم شدن وبلاگ نویس هایی که هنوز مثل قبل دارن ادامه می دن!


واقعیت این که شبکه های اجتماعی جدید بدجور زیرآب وبلاگستان رو زده و می زنه و به شدت هم اعتیاد آوره! چت ها و کپی پیست کردن پی ام های وایبری و واتس اپی و ... جای کامنت بازی ها و دید و بازدیدها ی وبلاگی رو گرفته! چون هم خیلی راحت تره, هم جذاب تر و هم در دسترس تر!



جدیدا مدام تو گروه های مختلف وایبری اضافه می شم. گروه هم کلاسی های راهنمایی و  دبیرستان و دانشگاه, گروه های فامیلی و دوستانه. تو این گروه ها از حال هم خبر می گیریم, عکس هامون رو رد و بدل می کنیم, از هر دری حرف می زنیم و تبادل نظر می کنیم... این ها خوبه اما گاهی احساس می کنم این حجم بالای تایپ کردن, داره حرف زدن رو از یادم می بره! داره رو در رو تبادل نظر کردن رو برام سخت می کنه! داره حوصله ام رو نسبت به آدم های واقعی اطرافم کم می کنه.... این ها جدا از وقتیه که ازم گرفته می شه و باعث می شه بخش عمده ای از اوقات فراغت محدودم تلف بشه!!!

و من شدیدا سعی دارم با این وابستگی مقابله کنم! یک سری از گروه هام رو حذف کردم, بقیه گروهها رو روی حالت MUTE گذاشتم و بعضی روزها هم اصلا وای فای گوشیم رو روشن نمی کنم. باید بیشتر به زندگی واقعیم برسم و بعد هم به این جا, وبلاگ دوست داشتنیم که هیچ کدوم از این ها نمی تونه و نباید که جاشو بگیره!



+ شدیدا نگران نسلی هستم که از سنین دبستان و پایین تر سرشون تو تبلت و گوشیه! نه بلدن با هم سن و سال هاشون بازی کنن, نه قهر و دعوا! آینده این بچه های دیجیتالی چی قراره بشه؟؟؟ ما که اون همه تو کوچه ها با بچه های فامیل و همسایه خاله بازی و توپ بازی کردیم, عاقبتمون این شد وای به حال اون ها!!!

چند روز پیش دیدم تو ایسنتا گرام یک بچه ده ساله از اقوام یکی ازعکس هام رو لایک کرده!!! یعنی فکم رو نمی تونستم از روی زمین جمع کنم! آخه بچه ده ساله رو چه به گوشی اندروید و اینستاگرام؟؟؟!!!


++ چند وقت پیش یکی از اقوام داشت از یکی گله می کرد که بی معرفته و ما رو گذاشته کنار و کم محلی می کنه و ...آخرش هم گفت:"اصلا دیگه جدیدا پست هم تو لاین می ذارم لایک نمی کنه!!!" بالاخره عصر تکنولوژی و ارتباطات مجازیه دیگه, گله ها و دلخوری ها هم در همین راستا پیش می ره!



روی دور تند


این روزا انگار یکی زندگیم رو گذاشته روی دور تند! ازصبح تا شب بدون این که کار خاص و ویژه ای انجام بدم, دور خودم می چرخم و اصلا نمی فهمم صبحم چه جوری به شب می رسه!

وجود دو تا بچه, یکی پنج ساله و یکی شش ماهه و رسیدگی و انجام کارهای مربوط بهشون اون قدر هست که با اضافه کردن انجام کارهای روتین و ضروری خونه, فرصت دیگه ای برام باقی نمونه! خصوصا که خانوم کوچولو روز به روز وابستگی و چسبندگیش به من بیشتر می شه و اجازه نمی ده که از کنارش تکون بخورم! وضعیت این جوری ادامه پیدا کنه, باید مثل کانگوروهای مادر یه کیسه به خودم وصل کنم و خانوم کوچولو رو بذارم توش که همیشه همراهم باشه!!!

علاوه بر این ها روند وزن گیری خانوم کوچولو هم مدتیه کند شده. بعد کلی پرس و جو دکترش رو عوض کردم و دکتر جدید هم چندین مدل مکمل برای هر دومون تجویز کرده. در کنار این باید غذاهای کمکیش رو هم مقوی تر و بیشتر کنم که در نتیجه روزی یکی دو مرتبه مراسم پختن غذای مخصوص و بعد از اون فرو کردنش تو حلق خانوم کوچولو با آداب مخصوص تر رو دارم!



و البته که دخترکم همین جور داره شیرین تر و خواستنی تر می شه و دلم نمیاد هیچ فرصتی رو برای بازی کردن باهاش و لذت بردن ازش از دست بدم!


در نتیجه تمام این حرف هاس که فرصتم برای سر زدن به وبلاگ دوست داشتنیم که زمانی نه چندان دور از اولویت های اصلیم بود بسیار کم شده. همین طور برای خوندن وبلاگ های دوستان و کامنت گذاشتن براشون! چه پست ها که تو ذهنم نوشتم و می نویسم اما فرصت تایپ و انتشارشون رو پیدا نمی کنم! دیگه شما دوستان کم پیدایی های منو به بزرگی خودتون ببخشین!


تو این اوضاع واقعا خوشحالم که ازقبل تولد خانوم کوچولو کارم رو تعطیل کردم! یکی از درست ترین تصمیماتم بوده که بابتش نه پشیمونم و نه حسرت می خورم! همین جوری نه به خواب و استراحت درست و درمون می رسم, نه به خیلی از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم و نه حتی اون جور که کاملا مطلوبم باشه به بازی و سر و کله زدن با هر دو تا بچه هام!

مدت هاست می خوام برای خودم یه مانتوی خوشگل طبق سایز و سلیقه ام _که تو مغازه ها پیدا نمی شه_ بدوزم, چندین جلد کتاب نخونده دارم که گوشه کمد دارن خاک می خورن, کلی کیک و شیرینی و غذای جدید هست که دوست دارم امتحانشون کنم... اما دریغ از وقت فراغت کافی!!!



+ از کامنت های محبت آمیزتون برای پست قبل خیلی ممنونم.



یا من اسمه دواء...


چند هفته پیش بود که یهویی حال مامان بزرگم (مادربزرگ پدری) بد شد. اولش ضعف و بی حالی خیلی شدید طوری که به سختی حرف می زد و دیگه قادر به دستشویی رفتن هم نبود, بعد هم خونریزی روده که کارش رو برای ده روزی به بیمارستان کشوند. تو این مدت سه بار رفتم دیدنش, هر بار رنجور تر و ناتوان تر از دفعه قبلیه. یک بار که گریه می کرد و می گفت از خدا بخواین عزراییل بیاد و منو ببره. در کنار این پدربزرگم هم هست که با وجود حواس پرتی و فراموشیش به شدت نگران مامان بزرگه و تو این مدت از خواب و خوراک افتاده...

از دو روز پیش که آخرین ملاقاتمون بود فکرم خیلی مشغولشه. علی رغم تمام خاطرات ناخوشایندی که از دوران بچگی که با هم تو یه ساختمون زندگی می کردیم برام مونده, علی رغم همه بی توجهی ها و کم محبتی ها و بداخلاقی های مامان بزرگ, دیدنش روی تخت و تو اون حال و روز نزار ناراحتم می کنه. و من رو می ترسونه از آینده مبهم خودم که نکنه منم یه روزی زمین گیر بشم و اسیر تخت مریضی و محتاج دیگران...



چه قدر دلم می خواست اون همه اصراری رو که مامان بزرگ اون روز بهم می کرد تا برای ناهار خونه شون بمونم _ و منم به خاطر این که خانوم کوچولو خوابش می اومد و گریه می کرد و باید گل پسر رو هم از مهد بر می داشتم, نتونستم_ یک بار قبلا موقعی که حالش خوب بود, بهم کرده بود...

یادم باشه که باید تو روزای خوشی و سلامتی مون بیشتر به هم توجه کنیم و با هم مهربون تر باشیم.



+ لطف کنین برای بهبودی مامان بزرگم سوره حمد بخونین.