ماجراهای اصلاح کنون!


چند سال پیش دختر عمه شازده که دندون پزشکه, تو یکی از عید دیدنی ها برام تعریف کرده بود که وقتی چند روز مونده به عید برای برداشتن ابرو می خواسته از آرایشگاهی که مشتریشه وقت بگیره, چه قدر براش کلاس گذاشتن و بد برخورد کرده بودن که وقتمون پره و باید زودتر تماس می گرفتین و این صحبت ها! بعد هم گفته بود من این همه سال زحمت کشیدم و درس خوندم, اون وقت نه این همه برو بیا و درآمد اون آرایشگری که شاید دیپلم هم نداشته باشه رو دارم, نه این همه کلاس می ذارم برای مشتری هام!!! و خلاصه خیلی شاکی بود!

بنده از اون جایی که کلا خیلی اهل آرایشگاه رفتن نیستم, خصوصا آرایشگاه های معروف که حوصله شلوغیش رو به هیچ وجه ندارم, با همچین موردی برخورد نکرده بودم تا دیروز که با خاله جانمان رفتیم یکی از این آرایشگاه های اسم و رسم دار برای اصلاح کنون جشن عقدش که ماجرایی بود! (همین جا داخل پرانتز بگم که همین جمعه عقد کنونه انشاالله!) خودم از قبل بهش گفته بودم که هر روزی خواستی بری اصلاح بگو منم باهات بیام. پریروز تماس گرفت و گفت:"از آرایشگاه زنگ زدن و گفتن فردا بیام. اما از یکشنبه تا جمعه که موهای صورتم درمیاد و بعد هم می ترسم جوش بزنم." (بار اولش بود که می خواست اصلاح کنه.) شماره آرایشگاه رو ازش گرفتم و زنگ زدم و بعد چند بار به این و اون وصل کردن, یه خانمی گوشی رو برداشت و سریع و با تحکم گفت که فردا وقت مشاوره شونه و بیان با آرایشگرشون صحبت کنن هر چی نظر ایشون بود!!!

دیگه قرار گذاشتیم برای صبح دیروز با خاله ام و مادر داماد و البته خانوم کوچولو رفتیم آرایشگاه! اولش وارد یه سالن بزرگ و شلوغ شدیم. رفتیم پذیرش, برگه ای رو که موقع گرفتن بیعانه داده بودن و باقی هزینه رو به طور کامل گرفتن و خاله مو گذاشتن تو نوبت! بعد جا نبود که بشینیم و رفتیم چند تا صندلی که یه گوشه روی هم بود رو در آوردیم و روشون نشستیم. یه کم که گذشت, یه نفر اومد گفت:"لطفا این جا نشینین. کنار کمد رنگه, ممکنه رنگی بشین! برین اون طرف!" گفتیم چشم!!! بلند شدیم صندلی ها رو بردیم جایی که اون خانوم گفت. چند دقیقه نشستیم باز یه نفر دیگه اومد گفت:"چرا این جا نشستین؟! ممنوعه!!!" گفتیم:"جا نیست و همکار خودتون گفته این جا بشینیم!" گفت:"نه برین اون طرف بشینین." دوباره صندلی ها رو برداشتیم و رفتیم جایی که گفتن! بعد یهو خانومه چشمش خورد به کالسکه خانوم کوچولو و گفت:"اجازه گرفتین اینو آوردین داخل؟!" گفتم:"نه! حالا اشکالش چیه؟! بچه تو بغلم خسته می شه, می ذارمش تو کالسکه." گفت:" آخه شلوغ می شه!" گفتم:" نه می ذارمش کنار خودم!" یه کم بعد اسم خاله ام رو صدا زدن و گفتن برین طبقه بالا. رفتیم سالن مشاوره عروس! اون جا یه کارت انداختن گردن خاله ام مثل کارت های جلسه امتحان و گفتن لباساتو بذار تو کمد سالن روبرو و برو طبقه بالا تو سالن گریم پیش فلانی که گریمور شماس باهاش مشاوره کن! دوباره رفتیم بالا و گفتن فقط عروس اجازه داره بیاد داخل شما برین پایین! ما دوباره برگشتیم طبقه اول و نشستیم منتظر تا یه کم بعد که خاله ام اومد و البته هیچ مشاوره خاصی هم در کار نبود! فقط پرسیده بود می خواد رنگ موهاشو عوض کنه یا لنز بذاره؟! که خاله ام گفته بود نه! بعد گفتن باید امروز اصلاح کنه و هر چی ما گفتیم امروز زوده و بذارین یکی دو روز مونده به مراسم, هیچ کس کوچک ترین توجهی نکرد!!! فقط گیر دادن موهاشو رنگ کنه خیلی بهتره! اونم در صورتی که موهای خودش خیلی خوش رنگه! که خاله ام سفت ومحکم گفت نمی خوام! رنگ موهای خودم خوبه!!!

بعد فرستادنش تو سالن اصلاح و ابرو. یه کرم به صورتش زدن و گفتن نیم ساعت بشین دوباره بیا! یه چیزی هم به ابروهاش زده بودن که ما فکر کردیم از همون کرمه اما وقتی صورتشو شست, فهمیدیم رنگ بوده و ابروهاش یه رنگ زرد ناخوشایندی شد!!! حالا ابروهای خودش قهوه ای روشنه اصلا نفهمیدم منظورشون از این کار چی بود اونم بدون این که قبلش چیزی بگن! بدتر این که بعدش تمام موهای صورتش رو هم با تیغ زدن! دوباره که خواست بره تو سالن اصلاح باز گفتن فقط خود عروس باید بره و یکی از کارکنانش پشت چشم نازک کرد که "برای چی این همه آدم(!!!) دنبال عروس اومدین؟! این کارا مال قدیم بود! عروس باید تنها میومد!" منم گفتم:"نه نمی شه! عروسه! بار اوله می خواد اصلاح کنه!" پرسید:"چه نسبتی باهاشون داری؟" گفتم:"خاله مه!!!" یه کم نگاه کرد و گفت:" اصلا شما برای چی با این بچه اومدی این جا؟! برو خونه تون بی خود معطل می شی!!!" تو دلم گفتم به شما ربطی نداره و رفتیم با مادر داماد یه گوشه سالن نشستیم. دوباره یکی دیگه اومد با اخمای تو هم گفت:"خانم! برای چی کالسکه آوردین داخل؟! یه بار هم بهتون تذکر دادن توجه نکردین! این جا رو شلوغ کردین!!! ببرین بذارین زیر پله ها!" منم دیگه اون روم داشت میومد بالا!!! با عصبانیت گفتم:" این همه آدم و صندلی این جاس, این کالسکه زیادیه فقط؟! فکر کنین این هم یه صندلیه که بچه من روش نشسته!!! نمی تونم که این همه وقت بچه رو بگیرم تو بغلم کلافه می شه!" بعد هم غر غر کنون مثلا با خودم گفتم:"حالا چه خبره؟! انگار دفتر ریاست جمهوریه!!!" دیگه مادر داماد که اونم ازاین همه گیر دادن عصبانی شده بود گفت:"بگیر بشین. ولشون کن!!!" یه کم که عصبانیتم خوابید بی توجه به کارکنان گیربده بلند شدم رفتم تو سالن اصلاح و یه کم با خاله ام شوخی کردیم و بعد از آرایشگره که خوش اخلاق تر از بقیه بود اجازه گرفتم که عکس از خاله ام با ابروهای تا به تای یکی برداشته یکی برنداشته اش بگیرم برای یادگاری! کلی نقشه داشتم. دوربین برده بودم که مثل اصلاح کنون خودم و زن برادرم و جاریم فیلم بگیرم. می خواستم نقل و شیرینی پخش کنیم تو آرایشگاه و ... اما کاری که نذاشتن بکنم هیچ, اعصابم رو هم خرد کردن!!!

بالاخره بعد حدود سه ساعت معطلی کار تموم شد و خاله ام با یه ورژن جدید اومد بیرون! مادر داماد هم یه تراول رونما داد و  از آرایشگاه دراومدیم. داماد زنگ زد به خاله ام و گیر داده بود که یه عکس بگیر از خودت بفرست برام ببینم چه شکلی شدی! خاله ام هم گفت نمی شه! باید خودت بیای ببینی!!! دیگه از مادر داماد تشکر و خداحافظی کردیم و رفتیم گل پسر رو از مهد برداشتیم, خاله ام رو رسوندم خونه شون و له و خسته و عرق ریزان برگشتم خونه!



تو آرایشگاه با اون وضعیت, یاد حرف های چند سال پیش دختر عمه شازده افتادم و حالشو درک کردم! اتفاقا با مادر داماد هم همین حرف شد و گفت که الان تحصیل کرده های ما اندازه این آرایشگاه های معروف درآمد ندارن! به علاوه این همه کلاس گذاشتن و بگیر و ببند!!! شازده اون اوایل عروسیمون چند بار گفت بیا برو دوره آرایشگری ببین و آرایشگاه بزن درآمدش خیلی خوبه, گوش نکردم! گفتم من حقوق خوندم می خوام وکیل بشم!!! از وکالت که با اون همه دردسر بهش رسیدم چیز زیادی عایدم نشد, آرایشگر شده بودم قطعا وضعم خیلی بهتر بود!!!



بعدا نوشت: شکر خدا مراسم عقد به خوبی و خوشی برگزار شد. آرایش عروس هم با تمام این حرف ها بسیار عالی شده بود!



از مزایای تکنولوژی!


بعضی ها عقیده دارن استفاده زیاد از تکنولوژی های جدید و ارتباطات مجازی, آدم ها رو از هم دور می کنه, روابط خانوادگی رو کم رنگ می کنه و از این جور صحبت ها!

در بعضی موارد این حرف صادقه. مثل وقتایی که من و شازده نشستیم کنار هم, اما سر یکیمون تو لپ تاپه, سر اون یکی تو گوشی! و من با این که می دونم این وضعیت اصلا مطلوب نیست و ما باید با همدیگه صحبت کنیم, اما  هم چنان با پررویی به سیر در عالم مجازی ادامه می دم!

اما خیلی وقت ها هم می شه از همین تکنولوژی ها و ابزارهای ارتباطی در جهت تحکیم پیوندهای خانوادگی استفاده کرد. موقعیتی رو در نظر بگیرین که یه زن و شوهری الکی بحثشون شده و قهر کردن مثلا! بعد خانومه تصمیم جدی گرفته که تا زمان عذرخواهی آقا به قهرش ادامه بده و کوتاه هم نیاد! شام هم نخورده باشن هنوز و اصلا شامی نباشه برای خوردن در اثر همون بحث و قهر! بعد خانومه گرسنه باشه. یه دفعه ببینه صفحه گوشیش روشن شد و یه پیغام وایبری داره. بازش کنه ببینه آقا نوشته شام چی بخوریم؟! بعد در همون حال که هر دو پشتشون به همه و گوشی دستشون, هی برای هم پیغام بفرستن و یواشکی بخندن و به این نتیجه برسن اصلا الکی قهر کردن و بهتره به فکر شام باشن و منو هم املت انتخاب بشه! آقا هم خودش بره املت درست کنه و میز رو بچینه تا تنبیه بشه مثلا و دیگه الکی به خانومش گیر نده!!!





و این بود پایان خوش دلخوری هفته پیش ما, با یک استفاده مثبت از ابزارهای جدید ارتباطی!!!



یک صبح دل انگیز!


امروز از اون روزاییه که می شه گفت تو چند ماه اخیر بی سابقه بوده! این که صبح چشمامو باز کنم, خونه رو در سکوت و آرامش ببینم, از اتاق بیام بیرون, ببینم که کسی نیست و ساعت هم حدود 12 قبل از ظهر رو نشون می ده!

و این یعنی بعد از این که حدود 8 صبح گل پسر گفته نمی خوام برم مهد کودک و من با خوابالودگی کامل گفتم خوب نرو! و شازده ازم پرسیده صبحانه می خوری؟ و من باز هم با خوابالودگی کامل گفتم نمی دونم!, خودشون صبحانه شون رو خوردن و با هم رفتن مهد کودک!!! تلفن رو نگاه می کنم دو بار شماره یکی از دوستام افتاده در حالی که من اصلا صدای زنگ تلفن رو متوجه نشدم! و این یعنی یک خواب عمیق و دلچسب صبحگاهی که با وجود این که خانم کوچولو چند باری وسطش بیدار شد و شیر خورد اما خستگی مو کامل از بین برد!




بعد هم یه لیوان چایی داغ با خامه شکلاتی و نون بربری به عنوان صبحانه! هنوزم احساس می کنم دارم امروز صبح رو خواب می بینم!!!


+دیروز سه تا از دوستان وبلاگی عزیز مهمونم بودن که در جوارشون فوق العاده خوش گذشت! هم به ما و هم به بچه ها! و من بیشتر از قبل به صمیمیت دوستی های وبلاگی ایمان آوردم!

دوستان گلم خیلی ممنون!


ترجیح می دم خودم درباره مهمونی چیزی ننویسم! اگر دوستان نوشتن, لینکش رو می ذارم.


++ روایت مامان ریحانه




سومین دیدار وبلاگی

تو این سه سال اخیر, هر سال با یکی از دوستان وبلاگی قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم! دو سال پیش با بازیگوش, پارسال با مامان ریحانه و  هفته پیش هم با آرزو. یادم نیست چه جوری با وبش آشنا شدم اما از همون اول حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم! اواخر بارداریم که خیلی کسل و بی حوصله شده بودم و این پست رو گذاشته بودم, سریع برام شماره اش و کتاب هایی رو که داشت کامنت گذاشت و تاکید کرد حتما بهش زنگ بزنم تا برام بفرسته و فرستاد! دیگه از اون موقع ارتباطمون بیشتر شد و گهگاهی تماس تلفنی و پیامکی و واتس اپی داشتیم. اما چون راهمون به هم خیلی دور بود و هر دومون هم بچه داریم نشده بود همدیگه رو از نزدیک ببینیم تا ماه پیش که آرزو اثاث کشی کرد, اومد نزدیک ما و من بسیار از این مساله خوشحال شدم!

 
بالاخره چهارشنبه هفته پیش تو جشنواره گل و گلاب فرهنگسرای اشراق قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم! اونم چه قراری؟! یک قرار وبلاگی با حضور چهار فروند بچه!!! که یا آب می خواستن یا خوراکی, یا می خواستن برن با وسایل بازی بازی کنن! دیگه معلومه که نشد اون جوری که دلمون می خواد با هم از هر دری صحبت کنیم! باز هم خدا خیر بده به همسر آرزو که اومده بود و تو جمع و جور کردن بچه ها کمکون کرد وگرنه همین دو کلمه حرف رو هم نمی شد بزنیم! اما با تمام این ها دیدار خوبی بود و البته که آرزو هم مثل تصور قبلیم خودمونی و دوست داشتنی! و امیدوارم رفت و آمدهامون ادامه دار باشه.
قبل راه افتادنم این قدر خانوم کوچولو گریه کرد و گل پسر اذیت که واقعا کلافه ام کردن و نتونستم به موقع راه بیافتم و یه نیم ساعتی دیر رسیدم! برای همین دوربینم رو هم یادم رفت ببرم که عکس بگیرم برای این جا‍!


+ کالسکه خانوم کوچولو رو که یادتونه دزد از صندوق عقب ماشینمون برد؟! (+) هیچی! فقط می خواستم بگم کریرش رو هم از صندلی عقب ماشین دزدیدن, به علاوه ضبطمون رو!!! این دله دزدها به روح اعتقاد دارن اصلا؟! زن داداشم می گه احتمالا یه نفر می خواد سیسمونی درست کنه میاد وسایل خانوم کوچولو رو از ماشینتون برمی داره!!!

++ فانوس و فروغ عزیز! 27 ساله شدنتون مبارک!

اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

رسیدیم به شب نیمه شعبان. شبی که بر خلاف باقی عیدها هیچ وقت برام شاد نیست. هر سال تو یه همچین شبی یه غم غریبی تو دلم می شینه, یه دلتنگی عمیق. وقتی امام عزیزی که شب ولادتشه, سال هاست که در غیبته و ما آدم های مدعی محبت اهل بیت, تو این سالیان دور و دراز به اندازه سیصد و سیزده نفر یار واقعی از بینمون در نیومده, که خودمون هر کدوم یه جورایی اصلا شدیم مانع ظهور! این شب بیشتر از هر وقت دیگه ای گناهان و بدی ها و کاستی ها و غفلت هام رو یادم میاره, بیشتر از همیشه خجالت زده ام... چه قدر سعی کردم که درست باشم که لایق باشم تا یار امامم یا نه اصلا منتظرش باشم؟؟؟ چند بار از ته دل و با همه وجود برای ظهورش دعا کردم؟؟؟ چند صبح جمعه برای خوندن دعای ندبه بیدار شدم؟؟؟... امشب شب روسیاهیه...



امشب مولودی ها و چراغونی ها زیباست, شیرینی و شربت پخش کردن باصفاست, اما بیشتر از هر چیز شب استغفار و دعاست. بیایم از خدا آمادگی دل هامون رو برای ظهور حضرت صاحب الزمان بخوایم...

التماس دعا.


در مصایب مهمانداری با بچه کوچک!


تجربه ثابت کرده یکی از سخت ترین کارها, مهمونی گرفتن با بچه کوچیک و بدون کمکه! یعنی خیلی سخته ها! خصوصا که اون بچه نازنین, دقیقا موقعی که شما به شدت درگیر تدارکات مهمونی هستین, بخواد فقط تو بغل باشه و اگر محلش نذارین گریه هایی سر بده آن چنانی! و مجبورتون کنه خیلی از کارها رو یه دستی انجام بدین و هول و استرس بهتون وارد کنه که نکنه نرسم کارهامو به موقع تموم کنم!!! اونم برای یه آدم خود آزاری که اصرار داشته باشه تا قبل اومدن مهمون ها همه کارها انجام و همه چیز چیده شده و مرتب باشه! اینو که بذارین کنار پذیرایی کردن از مهمون ها که حتما باید درست و کامل صورت بگیره, بعد از اتمام مهمونی می تونین یه جنازه تحویل بگیرین!!!


از یک سال و نیم پیش تا حالا که از سفر کربلا برگشتم, دوست داشتم دوباره همسفرهام رو ببینم و دور هم جمع بشیم. بس که اون سفر در جوار هم بهمون خوش گذشت! اون وقت تا سه ماه بعد برگشتنم که کلا خونه زندگی نداشتم به خاطر بازسازی خونه, بعدش که عید شد. یه کم دست دست کردم باردار شدم و حس و حال مهمونی دادن نداشتم و بعد هم که درگیر خانوم کوچولو بودم! دیگه شد دیروز بالاخره! هیچ کدوم از همسفرها هم تو این مدت مهمونی نداده بودن که همدیگه رو ببینیم! فقط گهگاه تلفنی حال همدیگه رو می پرسیدیم و اخیرا هم یه گروه تو وایبر درست کرده بودیم و اصلا هاهنگی زمان مهمونی و دعوت مهمون ها هم همه تو همین گروه انجام شد! بعد چون دوتاشون فامیل بودن یعنی دختر عمه و عروس عمه ام, به تبع اون ها عمه ام و اون یکی عروسش رو هم دعوت کردم و همه هم با بچه هاشون اومدن و حسابی شلوغ پلوغ شد!




دلم می خواست خیلی خوش بگذره. بشینیم دور هم, بگیم و بخندیم. اما من این قدر خسته شدم که چیز زیادی از مهمونی نفهمیدم! روز قبلش که درگیر تمیز کردن خونه بودم که حسابی کثیف و نامرتب شده بود و نیاز به یه نظافت اساسی داشت, دیروز هم از صبح زود مشغول خرید و آشپزی و آماده کردن کارها بودم. البته مهمونی عصرونه بود و منم فقط کیک و سالاد الویه درست کردم. اما همین هم با وجود خانوم کوچولو که دیروز کلا رو مود گریه و بی قراری بود و حساسیت خودم به آماده و مرتب بودن همه چیز و پذیرایی خوب اونم دست تنها, کل انرژیم رو گرفت! تمام مدت در حال راه رفتن و گذاشتن و برداشتن بودم! اما خدا رو شکر به مهمون ها خیلی خوش گذشت و همه شاد بودن! کیک و الویه هم با استقبال بسیار مواجه شد و همه خیلی تعریف کردن و گفتن که ما اصلا راضی نبودیم تو با بچه کوچیک این همه تو زحمت بیافتی! بعد هم قرار شد که این دورهمی ها ادامه داشته باشه و هر چند وقت یه بار دور هم جمع بشیم که امیدوارم همین طور بشه و تو دفعات بعد بیشتر  بهم خوش بگذره!

عمه ام و عروس کوچیکه اش قبل رفتن همه ظرف ها رو بردن تو آشپزخونه و منم اصرار که نمی خواد بشورین می ذارم تو ماشین! بعد که همه به سلامتی رفتن, اول گل پسر و خانوم کوچولو رو که دو تایی از خستگی قاطی کرده بودن خوابوندم! بعد هم شازده اومد و شامش رو آوردم و نماز خوندم. دیگه هرچی خواستم بی خیال اون خونه آشفته بشم و رو مبل لم بدم, دیدم نمی شه! بلند شدم اسباب بازی های گل پسر رو جمع کردم و جارو برقی کشیدم. بعد هم رفتم خدمت آشپزخونه و ظرف ها! خونه که تمیز و مرتب شد, چایی دم کردم و نشستیم با شازده به فیلم دیدن و چایی و میوه خوردن که این قسمت آخرش واقعا دلچسب بود!


حالا فکرم این شده که من که پارسال ماه رمضون به خاطر ویار و بدحالیم مهمونی نکردم و قصد داشتم امسال چند تا مهمونی افطار درست و حسابی برگزار کنم, با خانوم کوچولو چه کنم؟! اگر بخواد وضعیت مثل دیروز باشه که واقعا در توان خودم نمی بینم!


رانندگی مادرانه

لازم می دونم این نکته رو یادآوری کنم که اگر دیدین یه خانومی با یه تیپ همچین سنگین و رنگین نشسته پشت فرمون, داره رانندگی می کنه و در همون حین با صدای بلند آواز می خونه, به نظرتون عجیب نیاد و فکر هم نکنین خل شده!
یه کم مثبت اندیش باشین! شاید بچه کوچیکش عقب ماشین داره گریه می کنه و اون خانوم تو اون شرایط برای ساکت کردنش کار دیگه ای جز آواز خوندن و درآوردن اصوات عجیب و غریب ازش برنمیاد!!!


پروژه واکسن 4 ماهگی

یکی از تراژدی ها برای هر مادری معضلیه به اسم واکسن و تبعات بعدیش از قبیل تب و گریه و قطره استامینوفن! این به کنار, معطلی سه ساعت و نیمه تو مرکز بهداشت با چاشنی شنیدن انواع و اقسام گریه ها و ونگ زدن بچه های مختلف از جمله شخص شخیص خانوم کوچولو که از اون جا موندن کلافه شده بود, واقعا خسته ام کرد! اولش که اجازه ندادن کالسکه ببرم داخل و گفتن ممنوعه! داخل هم به طرز وحشتناکی شلوغ بود و بعد از گرفتن شماره به زحمت جا برای نشستن پیدا کردم. قسمت مخصوص شیر دادن هم که کلا پر بود و خالی نمی شد! مخصوصا که امروز بعد چند روز تعطیلی, کلی نوزاد رو آورده بودن برای آزمایش غربالگری. دیگه این قدر خانوم کوچولو رو از این طرف بغلم دادم به اون طرف و راهش بردم و نشستم و در سخت ترین وضعیت ها شیرش دادم که دست هام از جا دراومد و داشتم قاطی می کردم! اون وقت هر کس رو می دیدم یا شوهرش همراهش بود یا مادرش. گویا فقط من دست تنها بودم! دیگه یه کم که خلوت تر شد, رفتم کالسکه رو از دم در آوردم و خانوم کوچولو رو که از تو بغل موندن خسته شده بود گذاشتم توش و یه کم راهش بردم تا نق نقش ساکت بشه!

تو اتاق واکسن که رفتم, مسئولش غر زد که چرا کالسکه آوردین داخل و ممنوعه! منم صدام دراومد که چند ساعته با این بچه این جا معطلم و دیگه چاره ای نداشتم! گفت:"خوب باید شکایتتون رو بنویسین بیاندازین تو صندوق انتقادات و پیشنهادات این جا که بیان بخونن بلکه بفهمن نیرو کم داریم و یه فکری بکنن. ما که هر چی می گیم گوش نمی دن!!!" راست هم می گفت بنده خدا! اون همه جمعیت میان اون جا, اون وقت یه نفر برای واکسن زدن بود, یه ماما برای کنترل قد و وزن, یه نفر هم که نوبت می داد!



زمان گل پسر این جوری نبود. هر بار می رفتم نهایتا دو یا سه نفر جلوتر از من بودن و تو کمتر از 20 دقیقه کارم تموم می شد. البته اون موقع مرکز بهداشت نزدیک خونه مامانم براش پرونده تشکیل داده بودم. اما این مرکز نزدیک خونه مون رو هربار که می رم از شلوغی در حال انفجاره! حالا نمی دونم تو منطقه ما بچه زیاده یا سیاست های افزایش جمعیت جواب داده و کلا بچه ها زیاد شدن؟! اون وقت چرا یه فکری به حال کمبود نیروی این مراکز نمی کنن؟! بالاخره این بچه هایی که این همه تشویق به تولدشون می شه نیاز به واکسن و کنترل سلامت هم دارن دیگه!!!



+تو اتاق واکسن که بودم یه خانوم باردار حدودا سی ساله اومده بود که واکسن کزاز بزنه و بی نهایت می ترسید! هی دستش رو می کشید عقب و با بغض و التماس می گفت:"تو رو خدا یواش بزنین! باشه؟! قول؟!" منم خنده ام گرفته بود و خیلی عجیب بود برام که کسی تو اون سن و سال و در آستانه مادرشدن این قدر از یه واکسن ساده بترسه! گفتم:"خانوم! شما چه جوری می خوای زایمان کنی؟!!!" خیلی بدجنسی کردم؟!


++ این پست در لینک زن



خوابم آرزوست!


منی که عاشق خواب صبح بودم و جز در مواقع اجبار زود بیدار نمی شدم (+), دیگه نهایت خوابم شده تا ساعت 8 صبح. روز تعطیل و غیر تعطیل هم نداره! تصمیم گرفتم ساعت خواب گل پسر وخانوم کوچولو رو درست کنم. گل پسر شب زود بخوابه که صبح هم زود بیدار بشه و به موقع بره مهد و برای پیش دبستانی رفتن  آماده بشه. خانوم کوچولو رو هم قبل 6 ماهگیش عادت بدم که شب ها زود بخوابه تا کلا عادتش بشه. چون دوستان توصیه کرده بودن که بچه زیر6 ماه اگه ساعت خوابش منظم بشه و هر شب حدود یه ساعتی بخوابه, دیگه اون ساعت خوابیدن براش عادت میشه  و بعدها خودش تو همون ساعت می ره می خوابه. زمان گل پسر که این چیزا رو نمی دونستم و ساعت خوابش رو تنظیم نکردم و همیشه منو سر خوابیدنش به غایت اذیت کرد, گفتم این یکی دیگه این جوری نشه! برای همین تو مهمونی ها هم می برم سر موقع می حوابونمش یه وقت خللی تو برنامه تنظیم خوابمون پیش نیاد خدای نکرده! حالا دیگه نمی دونم بعدا که بزرگ تر بشه و ووروجک تر, از قوانین خوابی من پیروی می کنه یا نه؟!

در نتیجه این دو نو گل نوشکفته از ساعت 7 صبح برای مادر خوابالوشون سرود بیدار باش می خونن و هر چی خودم رو این طرف و اون طرف می کنم و پتو رو می کشم رو سرم و به گل پسر می گم هنوز برای مهد رفتن زوده و خواهش می کنم صدا نکنه بذاره یه کم دیگه بخوابم و خانوم کوچولو رو می ذارم رو تخت کنار خودم, نهایت بتونم نیم ساعت دیگه نصفه و نیمه بخوابم! این قدر این فسقلی ها اصوات مختلف از خودشون تولید می کنن یا دوتایی ور دل من با هم می خندن که نمی ذارن به خواب خوشم ادامه بدم و باید از جا بلند بشم. هر چه قدر از شازده خواهش کنم یه روز هم اون گل پسر رو ببره مهد تا من یه کم بخوابم فایده ای نداره. همون جور خوابالو می گه:"نه دیگه خودت ببرش. آفرین!"



حالا که یه چند روزیه دیگه ماشین هم نمی برم و خانوم کوچولو رو می ذارم پیش شازده و پیاده می ریم. هم خودم یه کم پیاده روی کنم شاید فقط یه ذره از این اضافه وزن لعنتی دست از سرم برداره_ بماند که چه قدر با این هیکل به هم ریخته و شکم آویزون شده دلم باشگاه و ورزش کردن اساسی می خواد که نمی شه_ هم این که طبق توصیه روانشناس مدرس کلاس مهارت های فرزند پروری, گل پسر یه کم سختی هم بکشه و همه چی همیشه براش آماده نباشه مثلا! آره دیگه! دو قدم پیاده راه می رم کلی هدف از توش اسخراج می کنم! پس چی فکر کردین؟! موقع برگشت هم علی رغم این که دلم لک می زنه تو اون هوای خوشایند اول صبح در حالی که کتونی و لباس راحت هم تنمه برم و تو پارک بزرگ و خوش منظره روبروی کوچه مهد گل پسر  همراه با خیل کثیر ورزشکاران پیاده روی کنم, نون بربری تازه می خرم و برمی گردم خونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم!

از خواب بعد ازظهر هم خبری نیست معمولا! چون به فرض این هم که خانوم کوچولو خانومیش گل کنه و بگیره مثل دخترای خوب بخوابه و منم بخوام کنارش یه چرتی بزنم, به محض گرم شدن چشمانم گل پسر میاد با هیجان بیدارم می کنه که چی؟ مسخره ترین و بی ربط ترین سوالاتی رو که همون موقع به ذهنش رسیده ازم بپرسه یا خط خطی هاشو که از نظر خودش شاهکار نقاشیه, به محض کشیدن بهم نشون بده تا بیات نشن خدای نکرده!

برای همین این روزها در بی سابقه ترین حالت عمرم قبل از ساعت 10 شب خوابم می گیره و دلم می خواد همون موقع که کنار گل پسر دراز کشیدم و نوازشش می کنم تا بخوابه یا گهواره خانوم کوچولو رو تکون می دم, بخوابم! اما اون وقت شازده تازه از سر کار برگشته و باید ازش پذیرایی بشه! بعد هم که دیگه خواب از سرم می پره و باید کلی تلاش کنم تا دوباره برگرده!

الان یکی از دست نیافتنی ترین رویاهام چند ساعت خواب بی وقفه اس تو هر ساعتی از شبانه روز که دلم بخواد و بعد هم بیدار شدن تو زمانی که خوابم تکمیل شده باشه و خودم بخوام بیدار بشم! می شود آیا؟ فکر نکنم حالا حالاها!!! 


+ با این وضعیت و در ادامه پست قبل باید بگم الان واقعا خوشحالم که دیگه سرکار نمی رم وگرنه کلا نابود می شدم!!!




و آرزوی روزهای دور من را دوست قدیمی محقق کرده!


عکس پروفایل وایبرم رو چند روز پیش عوض کردم. قبلا یه عکس بود از من و گل پسر. حالا یه عکس گذاشتم از گل پسر و خانوم کوچولو که تو سفر دو هفته پیشمون ازشون گرفتم و خیلی دوستش دارم! یکی از دوستان دانشگاهی که مدتی بود ازش خبر ندارم و تا قبل از اون هم تو وایبر چت نداشتیم, برام پیغام گذاشت: "این کوچولو کیه؟ قدم نورسیده؟!" براش نوشتم:"دخترمه. بهمن به دنیا اومده" و گفتگوها ادامه پیدا کرد.

آخرین باری که  دیدمش تو یه مهمونی دوستانه بود, دو سال پیش. فوق لیسانسش رو گرفته بود و با شوهرش که اونم وکیله یه دفتر وکالت بالای شهر داشتن و سرشون هم شلوغ بود حسابی! دیروز فهمیدم داره دکتراش رو هم می گیره و بچه دار هم نشده هنوز.     

می دونم! خواست خودم بود که کارم رو تعطیل کنم. هر دو تا بچه ام رو با میل و رضایت خودم به دنیا آوردم. از وضعیت فعلیم و بودن در خدمت خانواده ناراضی نیستم. وجود بچه ها _که دوستم اذعان داشت با دیدن عکسشون دلش بچه خواسته!_ برام خیلی خیلی لذت بخشه... اما از دیروز تا حالا یه چیزی داره ته دلم رو قلقلک می ده و بفهمی نفهمی هواییم می کنه!!!





+امروز یه سری از همکلاسی های دانشکده, خونه یکی از بچه ها که تازه ازدواج کرده جمع شدن. منم دعوت داشتم اما راه خیلی دور بود و هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم دست تنها این همه راه رو با دو تا بچه کوچیک برم! نه با ماشین که اصلا مسیر رو بلد نبودم و موقع برگشت قطعا تو ترافیک می موندم, نه با مترو که باید خط عوض می کردم و تا ته خط می رفتم به علاوه کمی پیاده روی! مجبور شدم علی رغم تمایلم به دیدن همکلاسی های قدیمی که خیلی وقته ندیدمشون, از شرکت تو مهمونی انصراف بدم!