عکس های دیروز, تصویرهای امروز


دیشب که خونه مامان بودم, آلبوم های زمان بچگی و نوجوونیم رو از کمد درآوردم و غرقشون شدم. بیشتر تو عکسای یک سالگیم, زمانی که هم سن خانم کوچولو بودم! اون وقت به این نتیجه رسیدم که برخلاف تصورات قبلیم, دخترم چه قدر داره بهم شبیه می شه! چه قدر حالتای چهره اش و خصوصا چشم و ابروش شبیه بچگی های خودمه! بقیه هم تایید می کنن. بعد کیلو کیلو قندیه که تو دلم آب می شه از بابت این که یکی آرزوهام داره برآورده می شه. این که یه دختر شبیه خودم داشته باشم!



می رم سراغ آلبوم های بعدی. عکس های دوران مدرسه. می رسم به عکس های اردوی سال اول دبیرستان. عکس های سه نفره من و سین و فاطمه. _با فاطمه از زمان ابتدایی دوست بودم و با سین تو دوره راهنمایی دوست شدم. سال اول دبیرستان با هم بودیم و با این که سال بعدش من مدرسه ام رو برای خوندن رشته علوم انسانی عوض کردم, رابطه مون ادامه داشت._ بی اختیار اون تصویر سه نفره شاد و سرخوش شانزده سال پیش رو مقایسه می کنم با تصویر سه نفره دو هفته پیش که سین و فاطمه هر دو خونه مون بودن. خبری از اون شادی و سرخوشی نبود. به جاش گریه های فاطمه بود به خاطر اختلافات شدیدی که اخیرا با شوهرش پیدا کرده و تلاش من و سین برای این که آروم بشه و یه تصمیم درست بگیره. دلم خیلی گرفت, خیلی تنگ اون روزای بی خیالی شد...


در احوالات روزهای زمستانی


تو این روزای دلگیر زمستونی,که نه هوا آن چنان که باید و شاید سرده, نه برف و بارون درست و حسابی میاد, فقط دلم می خواد بچسبم به خونه! مدتیه نه باشگاه می رم نه پیاده روی و می ترسم این چند کیلویی که با زحمت کم کردم دوباره برگرده.

باشگاه رفتن سخت شده بود, چون باید تند و تند صبحانه خانم کوچولو رو می دادم  و غذا براش درست می کردم و وسایلش رو آماده و لباس تنش و می رفتم تاخونه مامان شازده می ذاشتمش اون جا و بعد هم باشگاه. یه ساعت ورزش سنگین و دوباره برداشتن خانوم کوچولو و رفتن دنبال گل پسر و رسیدن به خونه خسته و کوفته! بعد هم خانم کوچولو تو ماشین یه خواب مبسوطی می کرد و دیگه نمی ذاشت من بعدازظهر بخوابم و تا شبش بی حال و حوصله بودم. دیدم نمیارزه به این همه دردسر و خستگی! مامان شازده که رفت کربلا و نبود خانم کوچولو رونگه داره و بعدش هم خودم مریض شدم, حسابی پشتم باد خورد و ورزش تعطیل!

هی گفتم صبح ها پیاده گل پسر رو می برم مدرسه و بعدش هم می رم پارک پیاده روی که تنبلی می کنم و نمی رم! سختمه تو سرمای اول صبح! دلم می خواد زود برگردم خونه و تا خانم کوچولو بیدار نشده دوباره بخوابم!

از آبان هم قصد دارم برم پیش دکتر تغذیه که مدام پشت گوش اندختم! یه بار وقت گرفتم برم که کاری پیش اومد و نشد. دیگه هم وقت نگرفتم. می ترسم منی که مدام ضعف می کنم و می رم سراغ خوراکیای شیرین, از پس رژیم گرفتن برنیام! دوست داشتم تا عید از شر اضافه وزنم خلاص بشم, اما هنوز خیلی راه مونده!



حالا بعد این همه تنبلی و خونه نشینی تصمیم گرفتم اقلا یه کم به خونه برسم! اتاق گل پسر رو که تو چند ماه اخیر به یک فاجعه تبدیل شده و بدجور روی اعصابم بود, طی یک اقدام یهویی کاملا مرتب کردم که کار بسیار سخت و زمان بری بود, اما وجدانم رو راحت کرد! بعد هم رفتم سراغ کابینت ها که از پارسال همین موقع ها که باردار بودم و شدیدا مشغول تمیز و مرتب کردن خونه, دست نخوردن و وضعشون خرابه! قرار گذاشتم که روزی یه کابینت رو تمیز کنم که یه وقت بهم فشار نیاد خدای نکرده! امروز هم از کثیف ترین کابینت شروع کردم و امیدوارم این روند به خوبی ادامه پیدا کنه تا کابینت هام به زودی عاقبت به خیر بشن!


تنهایی


مشتاقانه منتظر بودم دور جدید سفرهای کاری شازده که دو هفته ای بود حرفش رو می زد و قرار بود طولانی هم باشه, شروع بشه. که بره و من یه مدتی به حال خودم باشم و تا جایی که بچه ها بذارن آزاد! برای خودم کتاب بخونم, فیلم ببینم, بافتنی ببافم, با دوستام چت کنم... خونه و زندگی رو ول کنم به حال خودش, حاضری بخوریم و از همه مهم تر مجبور نباشم هر شب قیافه گرفته شازده و بی حوصله گی هاش رو تحمل کنم!!!

اما حالا که چند روزه رفته و من بافت پیراهن و کلاه عید خانوم کوچولو رو بالاخره تموم کردم, نصف بیشتر رمانی رو که ماه پیش خریده بودم خوندم, یکی از فیلم هایی رو که ماه هاست تو کشوی میز تلویزیونه دیدم و آشپزی هم نکردم, هیچ حس خوبی ندارم!

دل تنگم و با خودم فکر می کنم تنها زندگی کردن چه قدر سخته. این که منتظر اومدن هر روزه کسی به خونه ات نباشی. و بیشتر از همه این چند ماهی که یک پیر زن تنها همسایه واحد روبرویی مون شده, براش دل سوزوندم.

و غصه ام شده که نکنه زمانی مجبور به تنها زندگی کردن بشم...



حالا خوبه تو این چند روز بچه ها حسابی ریختن و پاشیدن و مغزم رو خوردن, وگرنه معلوم نبود چه فکر و خیالاتی سراغم بیاد!!!



سلامتی نمعت بزرگی است!


اصولا مادری که بچه کوچیک داره نباید مریض بشه, که اگر بشه واویلاس! اونم در شرایطی که کسی نتونه برای پرستاری کردن ازش و نگهداری از بچه اش بیاد و بدتر این که اون بچه هم مریض باشه و نیاز به رسیدگی بیشتر داشته باشه! در چنین شرایطی اون مادر اصلا و ابدا حق مریض شدن نداره, اما این ویروس های نامرد که حق و ناحق حالیشون نیست! ناغافل حمله می کنن و همه اهالی خونه رو یکی پس از دیگری ناکار! 



بله! این است حکایت روزهای گذشته ما که بس سخت و طاقت فرسا سپری شد!

فعلا بهتریم شکر خدا.



+ مریضی خر است!!!


++ مامان جان که معمولا در این گونه موارد به دادم می رسید, چند هفته ایه که دیسک کمرش عود کرده و خوابیده. خیلی بده که در شرایط فعلی نه من می تونم کمک حال مامان باشم نه اون کمک من...

خدایا به همه پدرها و مادرها سلامتی بده.




وقتی گلی مربی بافتنی می شود!


پاییز برای من فصل بافتنیه. پاییز که میاد هوس بافتنی بدجور به سرم میافته و چند تا پروژه برای خودم ردیف می کنم و مدل انتخاب و کاموا می خرم و مشغول می شم. بافتنی هم برام یه سرگرمی مفرحه, هم بهم آرامش و اعتماد به نفس می ده. چون کاریه که می تونم خیلی خوب انجامش بدم!

امسال در اثر دختردار شدن سمت قلاب بافی هم رفتم. قبلا که مدل های پیراهن و تل و کلاه و پاپوش های دخترونه قلاب بافی رو تو نت می دیدم, می گفتم هر وقت دختردار شدم می رم سراغش, یاد می گیرم و می بافم! اینه که امسال به میمنت حضور خانم کوچولو, ما هم رفتیم سراغ یاد گرفتن قلاب بافی. البته تو سال های نوجوانی با قلاب رومیزی زیاد بافته بودم و اصول اولیه اش رو بلد بودم, اما در مورد بافت لباس باهاش تجربه ای نداشتم که با کمک سایت های آموزشی و گروه های آموزش قلاب بافی تو واتس اپ و تلگرام بالاخره موفق شدم یک کلاه, یک پاپوش و دو تا تل ببافم و یک پیراهن رو هم تا نصفه برسونم که این آخری خیلی وقتم رو گرفت. چون بدون آموزش حضوری, مجبور شدم چندین بار بشکافم و دوباره ببافم تا دستم بیاد باید چی کار کنم!



حالا امسال این بافتنی بافتن یه جورایی دردسرساز شده برام! چون هر کس لباس های بچه ها خصوصا پیراهن خانم کوچولو رو که پارسال تو زمان بارداریم براش بافته بودم رو تنشون می بینه, هوس بافتنی بافتن می کنه که البته آموزشش هم گردن خودم میافته!

اولین آموزش ها بعد به دنیا اومدن گل پسر شروع شد. تمام بافتنی های سیسمونیش رو خودم بافته بودم و فامیل های شازده خیلی خوششون اومد. یکی از دخترخاله هاش هم که خیلی به کارای هنری علاقه داره گفت:"نمی دونستم بافتنی بلدی! حالا باید ازت یاد بگیرم!" و چندین ماه بعد در دو سری کلاس آموزشی که تو خونه خودمون برگزار شد بافت ژاکت رو یاد گرفت  و برای دخترهاش بافت!  این کلاس ها هم صبح بود و زمانی که دخترهاش مدرسه بودن و زمان زیادی رو نگرفت!

پارسال که برای خانم کوچولو چند سری لباس بافته بودم, یکی دیگه از اقوام شازده که اون هم با من باردار بود و یه روز برای دیدن وسایل خانم کوچولو اومد خونه مون که ایده بگیره برای خرید سیسمونی خودش, وقتی بافتنی ها رو دید خوشش اومد و گفت که کاموا می خره تا یادش بدم اون هم برای سیسمونیش چند تا تکه ببافه.خصوصا که مادرشوهرش هم خیلی اهل بافتنیه و میخواست بهش ثابت کنه اونم می تونه ببافه!!! چند هفته بعد یه روز از ناهار اومد خونه مون و تا شب بافتیم و کار رو به یه جا رسوندیم و بقیه اش رو هم بعدا با راهنمایی خاله اش بافت.


اما امسال این آموزش ها خیلی وسیع تر شده! اول پاییز جاری جان گفت دلش می خواد یه کلاه و شال گردن با قلاب ببافه و مدل هم انتخاب کرد. یه روز با هم رفتیم کاموا خریدیم و بعد من به صرف شام و ناهار رفتم خونه شون و قلاب بافی یادش دادم! این یکی خیلی خوب بود که خونه خودم نبود و کلی هم پذیرایی شد ازم! البته بعدش نظر جاری جان از بافت با قلاب برگشت و تصمیم گرفت با دو میل ببافه که بقیه آموزش ها در منزل پدری شازده انجام شد و آخر هفته ها که اون جا مهمون بودیم, بافتنی هم می بافتیم! پدر شازده هم به شوخی بهم می گفت:"خودت کم بودی یک سره میل و کاموا دستته که اینم معتاد بافتنی کردی؟!" جاری جان هم می گفت:"بافتنی خیلی حال می ده. من همیشه می گفتم گلی خسته نمی شه این قدر می بافه؟! تازه امسال فهمیدم چه لذتی داره!" و کلی هم تشکر کرد که با دنیای بافتنی آشناش کردم!

مورد بعدی همون فامیلمون بود که الان یه دختر هم سن خانم کوچولو داره و یه روز به صرف ناهار و شام اومد خونه مون که بافتن پیراهن دخترونه رو یاد بگیره تا لباس عید دخترش رو خودش ببافه. و خوب با وجود دو تا وروجک از ظهر تا آخر شب, کلا چند رج بیشتر نتونستیم ببافیم!!! فقط من به شدت خسته شدم و به حالی افتادم که وقتی رفتم خانم کوچولو رو بخوابونم خودمم یه ربعی کنارم خوابم برد و وقتی از خواب پریدم از شدت خستگی اولش اصلا نفهمیدم کِیه و کجام! اما بعد بلند شدم دوباره رفتم پیش مهمون ها! البته گفته بود که من برم خونه شون اما به خاطر گل پسر که شب ها باید زود بخوابه و خونه اون ها که کوچیکه و پر از مبل و صندلی و وجود سه تا بچه با هم توش کلافه کننده می شه, گفتم اون بیاد. شب هم شوهرش اومد و تا نصف شب نشستن با شازده به حرف زدن!!!

دوستم سین چند وقته می گفت قلاب بافی یادش بدم. چند سال پیش یه بار کاموا گرفت که شالگردن ببافه ولی هنوز نصفه نیمه مونده! گفت از قلاب بیشتر خوشش میاد! اما موقعیتش پیش نمی اومد تا یه بار که اومده بود خونه مون, بعد از ظهر همه بچه ها به طرز بی سابقه ای با هم خوابیدن و منم رفتم کاموا و قلاب آوردم و شروع کردیم. برای اول کار یه دایره ساده یادش دادم و رج به رج توضیح می دادم. اما به رج چهارم نرسیده, سین گفت:"ولش کن. دیگه حوصله شو ندارم!!!" من که غش کردم از خنده! گفتم:" این همه وقته می گی قلاب بافی یادم بده, همین بود؟! دو رج بافتی خسته شدی؟! اصلا ولش کن تو بافنده نمی شی!!!" اما هفته بعد دوباره تماس گرفت که من فردا می خوام بیام خونه تون بریم با هم کاموا بخریم. چند مدل شال و کلاه هم پیدا کردم که یادم بدی. می خوام برای تولد خواهرم ببافم. حالا که اومده و مدل ها رو نشونم می ده, می بینم یه مدلایی انتخاب کرده که کار بافنده های حرفه ایه! چند تاش رو هم اصلا بلد نبودم! اون وقت هر چی می گم اینا سخته, تو اول کاری نمی تونی این مدلا رو ببافی, زیر بار نمی ره و می گه آخه من اینا رو دوست دارم!!! بعد هم اصرار می کنه که این مدلایی رو که بلد نیستم برم یاد بگیرم و به اونم یاد بدم!!! دیگه کلی تو عکس های اینترنتی گشتیم تا یه مدل راحت و خوشگل انتخاب کردیم و راضیش کردم اون مدلی ببافه. بعد هم کاموا خریدیم و شالش رو سر انداختیم. حالا کی به سرانجام برسه نمی دونم!!!

همسایه طبقه بالاییمون هم که یه خانم مهربون و خوش برخورده و امسال با هم خیلی صمیمی شدیم و بعضی وقتا که کاری دارم خانم کوچولو رو نگه می داره, بعد از دیدن پیراهن و تل خانم کوچولو, یه روز اومد خونه مون که بافتن گل با قلاب رو یادش دادم و یه روز هم اومد که شال گردن دخترش رو سربیاندازم و مدلش رو دربیارم تا بقیه اش رو خودش ببافه. پرسیدم:"چه مدلی می خواین؟ اینایی که وسطش پیچ داره خوبه؟" گفت:" آره. دخترمم این مدلی دوست داره." بعد من شروع می کنم و یه پیچ گیس باف خوشگل وسط شال می اندازم و یه کم می بافم ٬ توضحاتشو میدم و کار رو تحویلش میدم. اما وقتی سه بار بعدش دوباره میاد دم خونه مون برای سوال و رفع اشکال, می فهمم بنده خدا اصلا تا حالا پیچ ساده هم نبافته چه برسه به گیس باف!!! و این مدل براش سخته! اینه که برای راحت کردن خودم و خودش, پیشنهاد می دم شال رو بشکافم و از اول یه مدل دیگه که ساده تر باشه بیاندازم که با استقبال خانم همسایه مواجه می شه! دوباره یه کم می بافم و تحویلش می دم!

حالا هم دخترعموم تو یه مهمونی لباس خانم کوچولو رو دیده و خیلی خوشش اومده و گفته:" من خیلی وقته دوست دارم بافتنی یاد بگیرم. نمی دونستم تو بلدی! حالا باهات هماهنگ می کنم میام ازت یاد بگیرم!"


یک دفعه هم عکس پیراهن مذکور رو تو یکی از گروه های بافتنی تلگرام گذاشتم, این قدر راجع به طریقه بافتش ازم سوال کردن که پشیمون شدم! دیگه هم جرات نکردم عکس بافتنی هامو تو هیچ گروهی بذارم! حالا سوال جواب دادن مشکلی نیست, مساله اینه که خیلی ها چون تجربه بافت ندارن, بدون آموزش حضوری متوجه نمی شن. اما اصرار عجیبی دارن با چند تا پی ام بافتنی رو در حد پیشرفته یاد بگیرن! اون وقت هی سوال می پرسن و بی خیال هم نمیشن!!!


به نظرم بهتره از سال آینده خودم یه کلاس بافتنی بذارم و زمانش رو به فامیل و دوست و آشنا اعلام کنم. شهریه هم بگیرم!!! این جوری هم برنامه ام منظم می شه, هم لازم نیست واسه هنرجوها ناهار و شام بپزم و ازشون پذیرایی کنم! تازه یه پولی هم درمیارم بعد این همه وقت گذاشتن!





اللهم ارزقنا زیارت الحسین


همه خانواده شازده و تعدادی از فامیلش امروز عازم کربلا شدن, همین طور یک دوست عزیز. خیلی از دوستان مجازی هم مرتب این روزا تو گروه های مختلف پی ام خداحافظی می دن...

و سهم من فقط شد خداحافظی, التماس دعا گفتن, حسرت و آرزوی این که زیارت اربعین زمانی روزی ما هم بشه ...



از صبح بر "مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا" رو _ به سبکی که مداح های قدیمی می خوندن و فیلمش رو همین محرم یکی از دوستان تو واتس اپ فرستاده بود_ زیر لب  می خونم و بغض می کنم...

لذت کتاب


روزایی که حالم خیلی خوبه, روزایی که حالم زیاد خوش نیست و میخوام که خوش بشه, وقتایی که دلم تنوع می خواد و عوض شدن حال و هوام رو, می رم شهر کتاب! چرخیدن بین کتاب ها و ورق زدن و انتخاب کردن و خریدنشون از لذت های بزرگ زندگی منه!



مثل امروز که حالم ملغمه ای بود از همه این ها و برای همین هم قبل از برداشتن گل پسر از مدرسه, یه سر خیلی کوتاه به شهر کتاب نزدیک خونه زدم و دو جلد کتاب برای خودم و یکی هم برای گل پسر خریدم که تو راه نشونش دادم و با دیدنش کلی ذوق زده شد و بعد از رسیدن به خونه راضی نمی شد ازش دل بکنه و بره لباس عوض کنه!

خیلی دلم می خواد بتونم یه بچه کتاب خون بار بیارم! که البته لازمه اش قطعا اینه که بچه ام بیشتر از گوشی و لپ تاپ, کتاب دستم ببینه!


+ همین حس و حالی رو که نسبت به شهر کتاب و خرید کتاب جدید و خوندنش دارم, نسبت به کاموا فروشی و خریدن کامواهای رنگی و شروع بافتنی تازه هم دارم!!!


قصه ما به ده رسید...


حتما تجربه کردین که غذاهایی مثل خورشت و آبگوشت, هر چی بیشتر سر اجاق بمونن و قل بخورنن, جا افتاده و خوش طعم تر می شن. به نظر من رابطه ها هم می تونن همین جوری باشن. هر چی یه رابطه طولانی تر بشه, عمیق تر می شه و محکم تر!


درسته که روزای اول زندگی مشترک,هیجان و جذابیتش زیاده, اما کشمکش و ناهماهنگی هم فراوون داره!  گذشت سال ها, به دو طرف سازش و گذشت یاد می ده, صبورشون می کنه و خلاصه زندگی کردن رو یادشون می ده! برای همین حالا که زندگی مشترکمون زیر یک سقف ده ساله شده, خوشحالم و راضی! و شاکر لطف خدا که تونستیم دیشب ده سالگی زندگیمون رو جشن بگیریم, هرچند ساده و مختصر!



البته منکر این نیستم که گاهی دلتنگ سرخوشی و کم مسئولیتی و فراغ بال سال های اول می شم!

 

ادامه مطلب ...

خوش آمدی آذر ماه!


 یه روزایی هم باید تو زندگی باشه که آدم بشینه, درست و حسابی با خودش فکر کنه و حساب و کتاب داشته هاش رو دربیاره. همه چیزایی که باعث خوشحالی و افتخارشه, چیزایی که شاید برای بقیه حسرت یا آرزو باشه, چیزای خیلی ساده و معمولی که شاید اصلا به چشم نیان اما نبودنشون زندگی رو خیلی سخت می کنه... اون وقت نداشته ها و ناراحتی ها و مشکلات قطعا خیلی کم تر آدم رو آزار می ده...

برای همینه که دیشب, بعد روزهای متمادی کلافگی و بی حوصلگی و نق زدن, با یه کم فکر کردن فهمیدم چه آدم بیخودی شدم و کلی خجالت کشیدم از خودم که این قدر زود کم میارم! به خدا گفتم تو غر زدن هام رو جدی نگیر و نزن پس کله ام! از روی خستگیه و نفهمی! فقط کمکم کن شاکر باشم و قوی...  به خودم قول دادم که یه کم با خودم و اطرافم مهربون تر باشم و انرژی های منفی رو بریزم دور و امروز از صبح زود دارم تلاش می کنم!


 

امروز هم قسمت شد رفتم مجلس روضه دهه آخر محرم, خونه یه دوست عزیز که خیلی حالم رو بهتر کرد.

و امید دارم که سومین ماه پاییز خیلی شاداب تر باشه برام!


در آرزوی خانه ای تمیز!


عاشق دنیای بچه کوچولوهام! این که محیط اطراف فوق العاده براشون جدید و جذابه و کوچکترین چیزی می تونه مدت ها سرگرمشون کنه, این که با هیجان فراوان دنبال کشف چیزای جدیدن و هر چیز از نظر ما بی اهمیتی می تونه برق شادی رو به چشماشون بیاره, شده حتی یه تکه نخ کاموا! و گاهی به حالشون غبطه می خورم که این قدر راحت و بی دردسر شاد و سرگرم می شن و کیف دنیا رو می کنن برای خودشون!

در اثر همین شوق و ذوق برای کشف دنیای اطراف و کنجکاوی های فراوان خانوم کوچولو که در حال حاضر در دهمین ماه زندگیشه, شکل و شمایل خونه ما تا حدی عوض شده. تمام وسایل روی میزها و رومیزی ها جمع شده, عطر و اسپری ها و لوازم آرایش از روی میز آرایش و تلفن از روی میزش برداشته شده و... به زودی هم باید دستگیره در کابینت ها با کش به هم بسته بشه! و البته که همیشه آثار لک وکثیفی در گوشه کنار خونه قابل رویته! اینا در کنار یه پسر پنج ساله که دوست داره موقع بازی همه اسباب بازی هاشو دور و برش پخش و پلا کنه, می شه خونه ای که هیچ وقت خدا تمیز و مرتب نیست!!!



با این وضعیت انگیزه ای هم برای تمیزکاری نمی مونه! وقتی می دونم هنوز کار نظافتم تموم نشده پشت سرم دوباره ریخت و پاش می شه و با وجود دخترکی که خوشش نمیاد مدت زیادی ازش دور باشم و هر وقت هم من حال و حوصله کار خونه داشته باشم, با جیغ و گریه هاش مانع می شه, مدت هاس فقط در حد ضرورت و خیلی هول هولکی و سرهم بندی شده کارای خونه رو انجام می دم! و این برای منی که از آشفتگی و به هم ریختگی متنفرم یعنی فاجعه! گاهی اصلا رغبت نمی کنم به اطرافم نگاه کنم و بدجوری کلافه می شم! داشتن یه خونه تمیز و مرتب و چیده واچیده برام شده یه رویای دست نیافتنی!!!

دیگه امروز احساس کردم کثیفی و به هم ریختگی داره خفه ام می کنه و بعد مدت ها با وجود خستگی زیاد افتادم به جون خونه و یه حال اساسی دادم بهش! جارو و تی و دستمال ,شامپو فرش کشیدن مبلا, عوض کردن ملافه ها... و بعد پیچیدن بوی مواد شوینده تو خونه و کم شدن حجم چرک و کثیفی ها, کلی حالم خوب شد!

شام رو گذاشتم و ولو شدم رو مبلای تمیز و خوش بو و اومدم گرد خاک این جا رو هم بتکونم! هر چند خانم کوچولو داره غر می زنه و سعی داره هر جوری هست خودشو به لپ تاپ برسونه!!!


و به این فکر می کنم که بالاخره یه روزی نظم و نظافت به خونه مون بر می گرده. اما شاید اون روز دلتنگ همین روزایی بشم که اسباب بازی های بچه ها رو از گوشه کنار خونه جمع می کنم و با دستمال جای دستای کوچولوشون رو از تلویزیون و میزها پاک می کنم٬ روزایی که خونه مون بوی زندگی می ده... شاید باید سعی کنم که به جای کلافه شدن لذت ببرم!