درس خواندن یا نخواندن، مساله این است؟!

از جمله مسائلی که برای من بسیار غیر قابل درکه، حساسیت عجیب و غریب مامان شازده روی درس بچه هاشه.یعنی یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین! برای روشن شدن مطلب چند تا مثال می زنم: وقتی ما عقد کردیم شازده دانشجو بود. قرار بود یه سال عقد کرده بمونیم تا درسش تموم بشه اما یه ترم بیشتر طول کشید و عروسیمون شد اواسط ترم آخر شازده و ترم 5 من. موقع امتحانا مامان شازده بیشتر شبا زنگ می زد ببینه شازده درساشو خونده و برای امتحان آماده اس یانه!!! کلی هم نصیحتش می کرد که درساتو خوب بخون! این جریان رو با برادر شازده هم داشت. یعنی برادره عروسی کرده بود و دانشجوی فوق بود (یه مرد گنده عاقل و بالغ!) اون وقت کلا تو ایام امتحاناتش  دل مامانش مثل سیر و سرکه می جوشید و مدام نذر و نیاز می کرد که پسرش واحداشو پاس کنه! با وجود این که برادره خیلی هم درس خونه! یه بار که داشت از غصه هاش برای امتحانات پسرش می گفت من خیلی ریلکس گفتم حالا چرا این قدر شما حرص می خوری؟ بچه که نیست! خودش می خونه! نهایتش اینه که پاس نمی کنه ترم بعد دوباره می گیره! گفت: وای! نه! بچه ام کلی عقب میافته! فلان قدر باید شهریه بده و...! شازده هم خودش برام تعریف کرده تو ایامی که برای کنکور درس می خونده مامانش چه قدر گیر بوده و صبح کله سحر بیدارش می کرده که درس بخونه و خودش هم بیدار می مونده که حواسش به درس خوندن پسرش باشه! بعد این قدر گیر داده و فشار آورده که آخرش شازده چند ماه مونده به کنکور خسته می شه و تقریبا درس خوندن رو ول می کنه و با وجود این که درسش خیلی خوب بوده و معلم خصوصی های خوبی داشته، دانشگاه آزاد شهرستان قبول میشه. الان هم که شغل آزاد داره و هیچ استفاده ای از درسی که خونده نمی کنه! شازده یه برادر و یه خواهر دیگه هم داره. سر اینا هم این ماجراها ادامه داره. مامان شازده اون طوری که خودش می گه تو ایام امتحانات بچه هاش شبا از دلهره این که برای امتحان خواب نمونن اصلا درست خوابش نمی بره و این قدر حرص می خوره و گیر می ده تا امتحانا تموم بشه! طوری که من یه موقع واقعا دلم برای این دو تا می سوزه بس که بهشون می گه درس بخونین و هر چی می گن خوندیم و بلدیم ول نمی کنه و می گه دوباره دوره کنین!!! تمام درس ها رو هم باید ازشون بپرسه تا مطمئن بشه خوب بلدن! یعنی پای به پای بچه هاش درس می خونه و امتحان می ده حتی شدید تر!

حالا با این اوصاف برادر دومی شازده الان پیش دانشگاهیه و شما دیگه تا تهش برین! بماند که از اول سال تحصیلی چه قدر ما از درس خوندن و برنامه های مدرسه و غصه ها و نگرانی های مامان شازده برای قبول شدن پسرش شنیدیم، هر چی به کنکور نزدیک تر می شیم این بحث ها شدیدتر می شه! اینا برای پیش دانشگاهی حدود 9 میلیون هزینه کردن! شیوه مدرسه این جوریه که تا ده شب بمونن و زیر نظر معلم ها و طبق برنامه ریزی مشاور مدرسه درس بخونن.حالا این آخر کاری به این نتیجه رسیدن که شیوه مدرسه و برنامه ریزی هاشون اصلا خوب نیست! برای چند تا درس معلم خصوصی گرفتن و یه مشاور هم برای برنامه ریزی درسی، با قیمت های خیلی بالا! حالا اینا به کنار مامان شازده این قدر نگرانه و حرص می خوره که رسما داره مریض می شه!امشب ما اون جا دعوت داشتیم. من به دلایلی خیلی دپرس بودم و می خواستم برم یه جا یه کم دلم باز بشه. ولی وقتی رسیدیم برادر کنکوری معلم خصوصی داشت تا ده شب و ما رو سایلنت بودیم تا ایشون رفتن! بعد هم تا ساعت یک شب حرف درس و مدرسه و معلم و ... بود. خفه شدم دیگه! آخرش برگشتم به مامانش می گم برای چی این همه حرص می خورین؟ برای شازده این همه حرص خوردین آخرش چی شد؟ خوبه که تجربه شو دارین. بعد هم گفتم با این حرفا و کارا فقط استرس این بچه رو بیشتر می کنین. این الان به یه محیط آروم نیاز داره. بذارین هر جور خودش راحته درس بخونه...

حالا اینا در شرایطیه که برادر کوچیکه منم پیش دانشگاهیه! می ره مدرسه و میاد و خودش درسش رو می خونه و کسی کاری به کارش نداره! تا حالا چندین بار مامان شازده ازم پرسیده برادرت چی کار می کنه؟ چه جوری می خونه؟ کدوم آزمون رو می ده؟ ... منم هر بار می گم نمی دونم!!!

مامان من برعکس مامان شازده اصلا روی درس خوندن من و برادرام گیر نبوده. همیشه گفته ایمان و اخلاقتون از همه چی برای من مهم تره. موقع کنکور هم بهمون می گفت انشاالله اگه دانشگاه رفتن خیر و صلاحتونه ، قبول بشین. هیچ وقت هم خبری از درس پرسیدن و معلم گرفتن و این حرفا نبوده. با این وجود شکر خدا من و برادر بزرگم (بابای سه قلوها) هر دو دانشگاه سراسری قبول شدیم. برادر دومیم هم که زیاد درس خون نبود و همه هم اینو پذیرفته بودیم، دانشگاه آزاد یکی از شهرهای حومه تهران قبول شد. برادر کوچیکه خیلی درس خونه و مدام سرش تو کتابه. ما هم زیاد کاری بهش نداریم و امیدواریم یه رشته و یه دانشگاه خوب قبول بشه!

حالا جدای از این مسائل یه تفاوت فرهنگی خیلی بزرگ دیگه بین ما اینه که مامان من همیشه سعی می کرد ما رو مستقل و خود ساخته بار بیاره. کلا خبری از لوس کردن و لی لی به لالا گذاشتن تو خانواده ما نبود که الان اثر مثبتشو تو زندگیم می بینم و از مامانم ممنونم. ولی تو خانواده شازده برعکسه. برای روشن شدن مطلب فقط یه چیز می گم. مامان شازده هنوز برای پسر پیش دانشگاهی و دختر دبیرستانیش صبحانه لقمه می گیره!!! استدلالش هم اینه که اگه براشون لقمه نگیرم نمی خورن و سردرد می گیرن و ...!!! تا اواخر سنین دبستان هم نصف غذاشون رو دهنشون می ذاشت و می گفت اگه من بهشون ندم خوب نمی خورن!!! چند بار خیلی محترمانه گفتم مامان جون اینا بزرگ شدن عقلشون می رسه، گرسنه شون باشه خودشون می خورن! این همه دلسوزی هم خوب نیست! 


حالا یه کم راحت شدم! چیه خوب؟! این همه میاین پشت سر فامیل شوهراتون حرف می زنین بذارین یه بار هم من بگم! اشکالی داره؟!


پ.ن: ببخشید که طولانی شد! تازه خیلیاشو نگفتم!


بعدا نوشت: لطفا بیاین اینجا و پای این درخواست رو امضا کنین. برای شفای مادر دوست عزیزمون فندق 50 کیلویی.

کدبانو گری!

دیروز که بعد چند روز پرکار خونه بودم، تصمیم گرفتم یه کم کدبانو بشم! خصوصا که بعضی از این بلاگر های کدبانو مثل نازنین و الی قهرمان هی غذاهای خوشمزه می پزن و عکسشو می ذارن آدم وسوسه می شه! یه مدت بود هوس آش جو کرده بودم شدید ولی سبزی آماده نداشتم. صبح دست گل پسر رو گرفتم و با هم رفتیم خرید.حبوبات و سبزی آش گرفتم و اسفناج که بپزم برای ریختن تو ماست. بعد مدت ها سبزی پاک کردم! بعد هم دلم خواست با دست خردشون کنم نه خرد کن! حالا بماند که در اثر این هنرمندی یه قسمت از پوست کف دستم کنده شده! حبوبات هم خیس کردم و اسفناج ها رو باسیر پختم و کوبیدم. بعدش خواستم آشپزخونه رو سبزی زدایی کنم که یهو قوری چایی که کنار دستم بود واژگون شد و آشپزخونه پر شد از تفاله چایی! و همین سرآغاز دور جدیدی از فعالیت ها شد! یه دستمال آوردم که آثار ریختن چایی رو تمیز کنم که یهو جو گیر شدم و کل آشپزخونه رو که خیلی کثیف و نا مرتب شده بود، ریختم به هم و یه تمیزکاری اساسی کردم. بعد هم نوبت یخچال بود که تر و تمیز بشه. بعد هم هال و...! وقتی ویرم  می گیره دیگه ول نمی کنم! در همون حین جو و حبوبات رو گذاشتم بپزه و کم کم آش رو آماده کردم که برای شام بخوریم. عصری گل پسر نوبت دکتر پوست داشت. هیچ کدوم حال نداشتیم بریم ولی چون از یه هفته قبل وقت گرفته بودم و اگزمای گل پسر هم ناجور شده ناچارا راهی شدیم. وقتی تو مطب منتظر نوبت بودم به شازده تلفن کردم ببینم رسیده یا نه (یه سفر کاری یه روزه رفته بود) که گفت شب مهمون داریم! یه سری از جوونای فامیلشون می خواستن بیان. قبلا خیلی با هم رفت و آمد داشتیم ولی یه مدته روابطمون کم شده. حالا یکی افتاده بود جلو و می خواست دوباره همه رو دور هم جمع کنه و قرعه به نام ما افتاده بود! بعد برگشتن و کلی تلفن بازی برای هماهنگ کردن قرار شد برای شام بیان. می خواستم سریع یه چیزی آماده کنم ولی چون نه وقت داشتم نه حال غذا پختن، فقط برنج گذاشتم و شازده از بیرون کباب و جوجه گرفت و آشی که با اون همه زحمت درست کرده بودم ناکام موند! حالا یه روز کدبانوگری من گل کرده بودها!!!



عکس تزیینی است!!!

شمارش معکوس

شمارش معکوس برای تولد سه قلوها شروع شده! انشاالله طی دو هفته آینده به دنیا میان. امروز رفتم دیدن مامان سه قلوها که یه ماهه استراحت مطلقه و مامانش و مامانم شیفتی میان پیشش. امروز شیفت مامان من بود. بنده هم به عنوان یک خواهر شوهر نمونه و یه عمه مهربون! زن داداش عزیز رو که قادر به آرایشگاه رفتن نیست، خوشگل موشگل کردم که برای ورود و دیدار فرزندان دلبندش آماده باشه!

گفته بودم می خوام سه تا سرهمی براشون ببافم. دو تاش تموم شده و سومی مدتیه نیمه کاره اس. ولی چون وقت زیادی نمونده چند روزه تا بی کار میشم بافتنی رو دست می گیرم تا زودتر تموم بشه. سیسمونی رو قراره این هفته بیارن. نجاری که قرار بود کمدها رو بسازه خیلی بدقولی کرده! داداشم روی یکی از دیوارای اتاق بچه ها رو مثل آسمون نقاشی کرده. خیلی خوشگل شده.

من که حسرت به دل موندم یه دفعه تکون خوردن این وروجک ها رو ببینم. تا دستم رو می ذارم رو شکم مامانشون آروم میشن! هر چی خواهش می کنم یه لگد کوچولو به خاطر گل روی تنها عمه شون بزنن، فایده نداره و چشم سفیدی می کنن! منم می خوام به تلافی این حرکت هر وقت به دنیا اومدن نفری یه نیشگون ازشون بگیرم!!!

... هنوز نمی تونم تصور کنم سه تا نوزاد با هم یعنی چی؟!



استقلال عمل!

از اون جایی که جناب شازده هنوز برای خودش ماشین نخریده و هر روز گیگول رو صبح می بره و شب میاره، فرصتی نیست که من خودم تنهایی رانندگی کنم و حالشو ببرم! فقط گاهی کنار شازده رانندگی می کنم البته اگه گل پسر بذاره! چون بعضی وقتا به شدت گریه می کنه و می گه: "بشین این ور!‍ باید بابا جون رانندگی کنه!!!" بعد هم شازده این قدر می گه این جوری کن و اون جوری کن که گاهی اصلا رانندگی یادم می ره! هیچ وقت هم نمی ذاره تنهایی بشینم. تصورش اینه که اگه خودش کنارم نباشه حتما تصادف می کنم و یه بلایی سر خودم میارم! یعنی کشته مرده این همه اعتماد به نفسیم که بهم می ده! خلاصه که ما عقده ای شدیم برای یه دفعه تنهایی و با اعصاب راحت رانندگی کردن! این وضعیت بود تا دیروز که شازده یه سفر کاری یه روزه رفت و ماشین تو خونه بود! شبش هم به مناسبت تولد خاله ام خونه مامانیم دعوت داشتیم. دیگه لازم نیست بگم که من از روز قبلش تصمیم گرفتم بدون این که چیری به شازده بگم خودم با ماشین برم تولد؟! از بعد از ظهر با گل پسر صحبت کردم که امروز می خوایم بریم خونه مامانی  من می خوام رانندگی کنم و تو باید پسر خوبی باشی و بشینی عقب و گریه نکنی... اولش که هیچ جوره زیر بار نمی رفت و می گفت باید بابا جون رانندگی کنه! شازده خودش کمه پسرش هم رانندگی منو قبول نداره! اما بعد از تلاش های فراوان بالاخره راضی شد! قبل از شلوغ شدن خیابون ها با احتیاط فراوان راه افتادیم.اولش صدقه کنار گذاشتم و هر چی ذکر بلد بودم خوندم! یه کم که اومدم ترسیدم و فکر کردم اصلا چرا ماشین برداشتم و چه جوری تا اون جا برم؟! ولی بعدش به خودم گفتم تو می تونی! کاری نداره که! به هر حال با آرامشی که مدام به خودم می دادم رفتیم و رسیدیم. وقتی ماشین رو پارک کردم انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد! خیلی هم احساس خوشحالی و توانمندی داشتم!


به شازده تلفن زدم و گفتم عزیزم من با ماشین اومدم! صحیح و سلامت رسیدم. نگران نباش! اولش فکر کرد شوخی می کنم، بعد یه کم سکوت کرد و گفت: گلی تو واقعا چه فکری کردی؟ نگفتی تصادف کنی یه طوری بشه؟! گفتم: نه! مگه قراره تصادف کنم؟ حالا هم که مشکلی پیش نیومده!

شب که اومد دنبالم و برگشتیم خونه یه چیزایی می پرسه که انگار من نه رانندگی بلدم و نه گواهی نامه دارم! می گه: راستی ماشینو چه جوری از تو پارکینگ درآوردی؟!  ـ به راحتی!  ـ سرچهارراه فلان رسیدی چی کار کردی؟! ـ وایستادم چراغ که سبز شد دوباره راه افتادم!  ـ مشکلی نداشتی تو راه افتادن؟!  ـ نه! چه مشکلی؟! ...

یاکریم های محله ما

مدتیه که یا کریم های محل پشت پنجره آشپزخونه ما رو یاد گرفتن و آدرسش رو به هم می دن! برای همینه که چند ساعت بعد از این که ته مونده برنج ها و نون ها رو اون جا می ریزم، برخلاف قبل یه ذره اش هم باقی نمونه! حس خوبی داره سیر کردن شکم یا کریم های محل! خصوصا وقتی دونه خوردنشون رو از پشت پنجره با گل پسر تماشا می کنیم و هیجان و خوشحالی رو تو نگاه گل پسر می بینم!

موقعی هم که تو خونه پدری بودم، با یا کریم ها ماجراها داشتیم! روی کولر بالکن اتاقم لونه می ساختن و صبح ها با سر و صداشون بیدارم می کردن! گاهی با برادرام به لونه شون سرک می کشیدیم ببینیم تخم گذاشتن یا تخم هاشون جوجه شده؟!

من این یاکریم های خاکستری خنگول رو خیلی دوست دارم، انگار اون ها هم همین حس رو نسبتن به من دارن!!!

السلام علیک یا فاطمة الزهرا

بر حاشیه برگ شقایق بنویسید

گل تاب فشار در و دیوار ندارد...



چه تلخ و غمناکه این شب. آخرین شب فاطمه(س) و علی(ع)

بعد از امشب چاه شنوای درد های دل خون شده علیست...



گلی نوشت: امشب انگار نه روضه می خواد و نه روضه خون. دلت رو فقط یه لحظه ببر به اون خونه ای که در نیم سوخته داره، مادر تو بستر بیماریه و بچه های کوچیکش با نگاه نگران کنارش...

التماس دعا



خیالات امروز من...

اگه بهم نخندین می خوام اعتراف کنم که امروز به طرز غریبی دلم می خواست یه زن خونه دار بودم که با شوهرم و سه تا بچه هام تو یه خونه حیاط دار کوچیک ساده تو یه محله قدیمی زندگی می کردیم. صبح ها که از خواب بیدار می شدم می رفتم نون تازه و شیر و سبزی خوردن و بادمجون می خریدم و تو راه با همسایه ها احوال پرسی می کردم. رو تخت گوشه حیاط با  آقای خونه و بچه ها صبحونه می خوردیم و راهیشون می کردم. بچه کوچیکه تو خونه می موند و بقیه با باباشون می رفتن مدرسه.

ظرفای صبحانه رو که می شستم چند تا از زنای همسایه میومدن با هم سبزی پاک می کردیم و بادمجون پوست می کندیم. از این در و اون در حرف می زدیم و درد دل می کردیم. بچه هامون کنار حوض کوچک حیاط بازی می کردن و خودشونو خیس آب می کردن. چند تا ذلیل مرده نثارشون می کردیم و لباساشونو عوض می کردیم! سبزی ها رو کنار حوض می شستیم و همسایه ها می رفتن. بعد یه میزرا قاسمی اساسی برای ناهار آماده می کردم، خونه رو مرتب می کردم و می نشستم منتظر آقای خونه و بچه ها. سفره ناهار رو پهن می کردم و بعد خوردن غذا از سماور چایی می ریختم. سفره رو که جمع می کردم رختخواب ها رو تو اتاق پهن می کردم و همه یه چرتی می زدیم.

عصر آقای خونه دوباره بر می گشت مغازه و من خورشت شام رو بار می ذاشتم، باغچه رو آب می دادم و بعد دست بچه ها رو می گرفتم می رفتیم پارک سر خیابون، بستنی و پف فیل می خوردیم. بچه ها بازی می کردن و من تماشا.

آقای خونه سر شب بر می گشت با چند تا کیسه خرید. چیزایی که خریده بود رو جابجا می کردم و با بچه ها سفره شامو می انداختیم. بعدش به پشتی تکیه می دادیم، میوه و چایی می خوردیم، چند تا سریال آبکی می دیدیم، رختخواب ها رو تو ایوون پهن می کردیم و یه خواب شیرین بدون هیچ فکر و خیالی...

 چی می شه که ما زن های امروزی بعد این همه تلاش و درس خوندن و ...برای این که به یه جایی برسیم و مستقل باشیم و  همه فکر و ذکرمون شوهر و بچه و کار خونه نباشه، گاهی این قدر دلمون لک می زنه برای این که یه زن خونه نشین ساده و معمولی باشیم که استرس و دغدغه کار و درس و مشکلاتش رو نداره، برای چیزی که این همه سعی کردیم نباشیم... اصلا راه درستی انتخاب کردیم؟؟؟



عزیز دل مامان

لذت واقعی زندگی وقتیه که توی آغوشمی و از بوی موها و تنت لبریز می شم...

وقتی که منو می بوسی نه یک بار و دوبار،حداقل سه بار! وقتی دستای کوچیکتو دور گردنم حلقه می کنی و سرتو رو شونه ام می ذاری...

وقتی با اون صدای قشنگت برام شعر می خونی و قصه می گی ...

وقتی میام مهد کودک دنبالت و تو با اشتیاق میای پیشم و چشمای قشنگت از شادی برق می زنه...

وقتی از دستت عصبانی می شم و می خوام دعوات کنم با ملایمت می گی:"عصبانی نشو عزیزم!"

وقتی بی حوصله ام و با مهربونی می پرسی:"چی شده مامان جون؟"


وقتی با همه بچگی این همه خوبی و این همه مهربون...


چه اهمیتی داره این همه چیزی که به کام من نیست وقتی تو هستی!



کاش مادر بهتری بودم...

مهریه عشقولانه

امروز برای آماده کردن دادخواست یه طلاق توافقی رفته بودم دفتر. پرونده رو از منشی گرفتم و دادخواستش رو نوشتم تا تایپ کنه. طبق بررسی های این جانب زن و مرد 9 سال پیش تو سن 21 و 17 سالگی ازدواج کردن. پارسال طلاق گرفتن ولی بعد سه هفته رجوع کردن! حالا هم دوباره قصد طلاق دارن. یه توافق نامه تو پرونده بود که طبق اون قرار بود شوهر سی میلیون تومان و یک پژوی 206 در ازای مهریه به زن بده. عقدنامه شون نبود که ببینم میزان مهریه چه قدره. طبق همین توافق دادخواست رو آماده کردم و منتظر موندم تا آقای وکیل بیاد و عقدنامه رو از تو گاو صندوق بهم بده. فکر می کنین مهریه چه قدر بود؟ 14 شاخه گل محمدی! همین فقط! یه مهریه عشقولانه! به آقای وکیل میگم در ازای 14 تا شاخه گل این همه می خواد بگیره؟! چه جوریاس؟! دوباره نگاه کردیم فهمیدیم پارسال که طلاق گرفتن و رجوع کردن شوهره یه تعهد نامه نوشته مبنی بر این که اگه دوباره خواستن طلاق بگیرن نصف اموالش رو به زن بده و اون پول و ماشین برای همینه. دادخواست رو عوض کردم و دادم به خانم منشی تا  اصلاحش کنه و سعی کردیم کشف کنیم برای چی می خوان از هم جدا بشن. چیز دیگه ای جز بچه دار نشدن به ذهنمون نرسید! (یه وقت فکر نکنین ما فضولیم ها! ) آقای وکیل هم اون وسط به من و خانم منشی گیر داده مهریه تون چه قدره و از این خانم یاد بگیرین!!! بعد به شوخی میگه بیا برو مهریه تو ببخش، شوهر به این خوبی داری!

خواستم بگم چه قدر زن ها هستن که مهریه های هزار سکه ای دارن و یه سکه شو هم نمی تونن بگیرن و مجبور میشن همه رو ببخشن تا طلاق بگیرن، یکی هم مهریه نداره ولی شوهرش این قدر آدم هست که بدون هیچی طلاقش نده. نتیجه این که مهریه زیاد خوشبختی نمیاره!

چیز جدیدی که امروز فهمیدم اینه که کا.نون وکلا هر گونه فعالیت تبلیغی رو برای کار وکالت ممنوع کرده. این یعنی اون چند نفری هم که در اثر تبلیغات میومدن دفتر و کارشون رو می سپردن به ما دیگه نمیان و اوضاع کسادتراز این میشه. این قانون هم رو کسایی گذاشتن که خودشون بارشون رو بستن و پولشون از پارو بالا می ره و اون قدر سرشناس هستن که نیازی به تبلیغ نداشته باشن. اون وقت ما وکلای تازه کار لابد باید بشینیم دست به دعا برداریم که کسی بیاد سراغمون! هر چند که خدا خودش روزی رسونه...


یک ورژن از آرامش

یک بعد از ظهر روز تعطیل که پدر و پسر خوابن، یعنی سکوت و آرامش کامل...

...و یک وبگردی درست و حسابی!