الهی پیر نشی ننه!

اخیرا به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم زیاد پیر بشم! از این پیری های همراه با پادرد و کمردرد. از این پیرهایی که به سختی می شینن و بلند می شن و راه می رن. چون فهمیدم زندگی این جوری واقعا سخته! یعنی به برکت وجود دردهای مختلفی که این روزها دارم, کاملا لمسش کردم! این قدر با آه و ناله نشستم و بلند شدم که خودم خسته شدم بقیه رو نمی دونم! دل خوشیم اینه که این دردها موقتیه و تا چند ماه دیگه تموم می شه اما دردهای دوره پیری که تموم شدنی نیست! بیشتر می شه که کم تر نمی شه!

انگار عضلاتم تحمل وزن این شکم قلنبه رو ندارن و هی دردناک می شن! خانم دکتر هم با خونسردی می گه تو بارداری دوم چون عضلات ضعیف ترن این دردها طبیعیه! و من موندم زن های قدیمی چه طور این همه بچه به دنیا می آوردن؟! بنیه شون از زن های امروزی قوی تر بوده یا نازشون کم تر؟!

الان وضعیت قلنبگیم در حدیه که هر کی منو می بینه یا می پرسه کی زایمان می کنی و باورش نمی شه حالا دو ماه و نیم دیگه مونده یا می گه مطمئنی دو قلو نیست؟! صورتمم که روز به روز بیشتر ورم می کنه و یه دماغ باد کرده و لبای قلوه ای و چشمای بی حالتی پیدا کردم که رغبت نمی کنم خودمو تو آینه نگاه کنم!!!



چند شب پیش این قدر موقع خواب ناله کردم که یه کم احساسات انسان دوستانه همسر گرامی به جوش اومد! اونم چه جوری؟! می گه: این دختره چرا این قدر تو رو اذیت می کنه؟ به دنیا که بیاد چند تا گازش می گیرم!!!




دغدغه های یک مادر مشنگ!

خواب دیدم رفتم بیمارستان برای زایمان. اون وقت دو تا دختر به دنیا آوردم! دو قلو بودن و این مساله تا لحظه زایمان مشخص نشده بوده!!! بعد من به جای این که نگران این باشم که چه جوری از پس نگهداری دو تا نوزاد بربیام, همه فکرم شده بود این که اسم اون یکی قل رو چی بذارم که به اسم انتخابیمون بیاد!

بعد هم که از خواب بیدار شدم یادم اومد زمان بارداری گل پسر خواب دیدم بودم که یه پسر خیلی سبزه و مشکی به دنیا آوردم ولی گل پسر بور و سفید شد. اما تو خواب این دفعه ام دخترام! بور و سفید و چشم آبی بودن, حالا نگرانم نکنه خانم کوچولو سیاه سوخته از کار دربیاد!!!



می بینین چه نگرانی ها و دغدغه های مهمی دارم من؟!


فرشته بارداری در بلاگستان!

گویا مدتیه بال های فرشته بارداری و بچه داری روی بلاگستان سایه انداخته و این فرشته نازنین زیاد دور و بر خانم های بلاگر می چرخه! در همین راستا بنده علاوه بر این که خودم باردارم تعداد زیادی هم دوست وبلاگی باردار دارم و این روزها به خیلی از وبلاگ ها برخورد می کنم که نویسنده هاشون باردارن!

بین این دوستان عزیز, مانا هفته پیش فارغ شد و دختر گلشو در آغوش گرفت. (که همین جا بهش تبریک می گم  و براش روزهای شادی رو در کنار دخترش آرزو می کنم.)   ما هم امروز وقت زایمان داشت که امیدوارم تا حالا به سلامتی زایمان کرده باشه, پخموله بانو و دارچین و مامان مستطاب هم روزهای آخر رو می گذرونن. انشاالله به سلامتی فارغ بشن و چه بسا که تا حالا بچه هاشون به دنیا اومده باشن! مهربون خانم و فانوس و زن متاهل و بانوی تابستان و فاطی خاکی هم مثل بنده ماه های میانی بارداری رو می گذرونن که انشاالله همه ما هم به وقتش و به سلامت بارمون رو زمین بگذاریم.


خلاصه گفتم که حواستون باشه. می بینین که فرشته بارداری بدجوری به خانم های وبلاگنویس پیله کرده!!!




سلامتی همه نی نی های وبلاگستان, متولد شده ها و تو دلی ها, یه صلوات بلند بفرستین!



و تو این روزها و شب های عزیز برای همه اونایی که مدت هاس منتظر فرشته آسمونیشون هستن دعا کنیم. امیدوارم به زودی خبر بارداری قندک بانو و مهسا میم رو بشنوم...


+ تو دعاهای روز عرفه تون ما رو فراموش نکنین.




بعدا نوشت: تبریک فراوان به دارچین و ما و پخموله بانوی عزیز که دخترای گلشون به سلامتی متولد شدن. انشاالله قدمشون پر از خیر و برکت باشه و زندگیشون شیرین تر بشه.


مامامان مستطاب هم هنوز خبر جدیدی از خودش نداده اما این طور به نظر می رسه که پسر گلش به دنیا اومده. مبارک باشه انشاالله!



وقتی گلابتون بانو مامان بزرگ می شود!

یکی از جالب ترین جاهایی که این روزا می رم, کلاس های دوره بارداریه. این که یه عده خانم با شکم های قلنبه دور هم جمع می شیم, راجع به بارداری و بچه داری صحبت می کنیم, تجربه ها و مشکلاتمون رو با هم درمیون می ذاریم, ورزش می کنیم و ... حس خوبی بهم می ده! خانم مامایی هم که مسئول کلاس هاس خیلی خوش برخورد و پرحوصله و بانشاطه و جو کلاس رو گرم می کنه! یک ساعت آموزش تئوری داریم در خصوص مسایل مربوط به بارداری و زایمان و یک ساعت هم تمرینات یوگای بارداری انجام می دیم. حدود ده دقیقه آخر کلاس هم ریلکشین داریم با یه موسیقی خیلی ملایم که باحال ترین قسمت کاره و من باهاش رسما می رم فضا و کلی حالم خوب می شه! حتی تو دو جلسه اول که موقع ریلکسیشن به توصیه خانم ماما بچه مونو تصور می کردیم, منی که خیلی کم پیش میاد گریه ام بگیره, اشکام سرازیر شده بود!!! (آیکون یه مامان لبریز از احساسات!)


بعد بین این خانم ها فقط منم که بچه دومم رو باردارم , به همین دلیل با این که جزء کم سن و سال ترین های کلاسم, یه جورایی مامان بزرگ محسوب می شم و خیلی وقتا بالای منبرم و در حال بیان تجربیاتم در خصوص زایمان و بچه داری! امروز هم بحث سیسمونی داغ بود و همه از من نظر می خواستن که کدوم وسیله ها کاربرد داره و چه مارکایی خوبه! بعد هم حرف اسم شد و فهمیدم فقط منم که اسم بچه مو انتخاب کردم و بقیه هنوز تصمیم نگرفتن. علتش هم بیشتر از سخت بودن انتخاب اسم این بود که مدام از دیگران نظر می خواستن و هر اسمی انتخاب می کردن اطرافیان رایشون رو می زدن! بنده هم دوباره حس مامان بزرگیم گل کرد و توصیه کردم که نظرخواهی در مورد اسم بچه اصلا کار درستی نیست چون این مساله کاملا سلیقه ایه و شما هر اسمی دوست دارین انتخاب کنین و فقط به بقیه بگین ما می خوایم فلان اسم رو بذاریم نه این که بپرسین فلان اسم خوبه یا نه!

خوب برای من زیاد قابل درک نیست که اواسط دوره بارداری برسه و جنسیت بچه هم مشخص بشه, اما اسمش هنوز انتخاب نشده باشه. این که برسه به اواخرا بارداری یا بعد تولد بچه که دیگه اصلا! خصوصا که خودم هر دوبار از قبل باردار شدن اسم بچه ام تعیین شده بود. اما عصری که رفتیم ختم یکی از اقوام دور شازده و با یکی از فامیل هاشون که حدود یه ماهه نوه دار شده صحبت کردم, متوجه شدم قضیه می تونه خیلی حادتر از این حرفا هم باشه! پرسیدم:"اسم نوه تون چیه؟" گفت:"تو شناسنامه فلان به انتخاب مادرش, باباش می گه بهمان صداش کنیم, عمه هاشم یه چیز دیگه می گن, حالا هنوز خیلی معلوم نیست!!!" گفتم:"خوب به سلامتی قدمش مبارک باشه." اما تو دلم گفتم واقعا خسته نباشن این پدر و مادر که بعد از یه ماه از تولد بچه هنوز سر این که دخترشونو چی صدا کنن به توافق نرسیدن!!!



باطری تمام!

بعضی روزا سمت عصر احساس می کنم باطریم داره تموم می شه! چشمام سیاهی می ره, احساس ضعف و بی حالی  شدید می کنم و ولو می شم یه گوشه! یه کم که استراحت کنم و چیزای شیرین بخورم حالم جا میاد, منتها گاهی این وسط گل پسر هوس بازی کردن با من به سرش می زنه!  روی من بپر بپر می کنه و باید مواظب باشم روی شکمم فرود نیاد, یا تمام بالشتک ها و کوسنای مبل رو می ریزه روم و منو زیرشون مدفون می کنه یا ... کلا کاری می کنه ازاستراحت کردن منصرف بشم!

 امروز بعد ازظهر وقت دکتر داشتم و گل پسر موقع رفتن تو ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم و بیدار شد, شدیدا بداخلاق بود! نزدیک یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و رسما از اداهای گل پسر موهام سیخ شد! وقتی خوراکیاشو خورد و تموم شد,مدام غر زد که بریم خونه! وقتی هم داشتم با یکی از مراجعه کننده ها که تازه زایمان کرده بود راجع به بیمارستان صحبت می کردیم دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت دلم نمی خواد حرف بزنی!... دیگه رسما داشتم قاطی می کردم و منشی و چند نفر از مریضا به تکاپو افتاده بودن که حواس گل پسر رو پرت کنن تا آروم بگیره و دست ازسر من برداره! حالا جالب این جاس که همیشه از محیط مطب خوشش میومد و دوست داشت که باهام بیاد, نمی دونم امروز چه اش بود! وقتی هم پیش دکتر بودم این قدر به در شیشه ای اتاق ور رفت که کم مونده بود از جا دربیاد! دیگه به حالی رسیده بودم که دلم می خواست گل پسر و دکتر و منشی و ... خلاصه همه رو بزنم!!! برای ماه بعد که وقت گرفتم با کلافگی کامل به منشی گفتم برام یه جوری وقت بذارین که زیاد معطل نشم با این بچه! موقع برگشت هم با سرعت و بد و بیراه گفتن به تمام راننده هایی که یواش یا بد می رفتن اومدم! گل پسر این لطف بزرگ رو  کرد که تو ماشین خوابید و بعد رسیدن هم به خوابش ادامه داد! یه بستنی دبل چاکلت برای خودم گرفتم, بعدش هم یه شیر نسکافه درست کردم خوردم. با این وجود هنوز ته مغزم درد می کنه!




البته انصافا گل پسر این روزا نسبت به قبل خیلی بهتر شده. بیشتر وقتا خودش برای خودش بازی می کنه و کاری به من نداره. خواب و خوراکش هم بهتر شده. اما امان از وقتی که قاطی می کنه!!! خوب بالاخره یه ارث از مادرش برده دیگه!



+ قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! قالب قبلی رو 8 ماه نگه داشتم که رکوردی بود برای خودش!



++ تسلیت به مصی عزیز بابت درگذشت برادرش. دوست خوبم صمیمانه تسلیت می گم و از خدا برای روح برادرت آمرزش و آرامش و برای خودت و خانواده ات صبر می خوام.




دنیای بزرگ تر...

حالا که تکون های خانم کوچولو بیشتر شده, چند روزه حرکاتش از روی شکمم معلومه و داره روز به روز جاش تنگ تر میشه, حالا که طبق تمرینات کتاب تولدهای جادویی, گهگاه تمرکز می کنم و وضعیت خانم کوچولو رو تو دنیای خودش تجسم می کنم, تو اون محیط تنگ و تاریک با صدای گردش خون و حرکات روده از داخل و صداهای مبهم یا واضح از خارج, و مقایسه می کنم که چه قدر تفاوته بین محیط درون رحم و دنیای خارج از اون و بچه بعد تولد وارد چه دنیای بزرگ و پر نور و پر رنگی میشه, یاد روایتی می افتم که می گه نسبت این دنیا به عالم برزخ مثل نسبت دنیای جنین به این دنیا می مونه و فکر می کنم مرگ هم مثل تولد نوزاد باید رها شدن از یک محیط تنگ و تاریک باشه و ورود به یه عالم خیلی بزرگ تر, خیلی روشن تر و با امکانات خیلی بیشتر. پس باید تجربه خوشایندی باشه. با این تفاوت که نوزاد پاک و بی گناه وارد این دنیا می شه و ما کم و بیش آلوده وارد عالم برزخ می شیم و شاید همین باشه که مرگ رو برامون دلهره آور می کنه...


البته که با همه این تفاسیر من دلم نمی خواد حالا حالاها بمیرم و دوست دارم بزرگ شدن و سروسامون گرفتن بچه هامو ببینم!!!


 

ادامه مطلب ...

دنیای رنگارنگ

دو روزه که دنیام رنگی تر شده, پر از صورتی و یاسی! پر از پیرهن ها و دامن های چین دار و گل سرهای خوش و آب رنگ, موهای بافته شده و دم موشی! لبخندهام بیشتر شده و پر رنگ تر, ذوق و شوقم زیادتر, خیال پردازیام جورواجورتر...

آخه فهمیدم مامان یه دخترم!

خدایا شکرت...

دکتر که گفت دختره با بهت گفتم:"مطمئنین؟! واقعا دختره؟!" گفت:"بله." گفتم:"مطمئن؟!" گفت:"آره نکنه دلت نمی خواد دختر باشه؟!" گفتم:"چرا خیلی دلم می خواد!" بعد خانم دکتر که خیلی با احساس بود و تحت تاثیر ذوق زدگی من قرار گرفته بود دونه دونه همه جاشو نشونم داد و با لبخند گفت:" خیالت راحت دختره!" منم کلی ازش تشکر کردم!
بعدش قرار بود برم دنبال شازده که از سرکار رفته بود خونه مامانش. سر راه یه کیک گرفتم و به خانم قناد گفتم اسم دخترمونو با یه خانم روش بنویسه! با تعجب نگام کرد که یعنی چی! به شکمم اشاره کردم و گفتم می خوام به باباش خبر بدم که دختره! خندید و گفت:"مبارک باشه به سلامتی!" شازده بهم زنگ زد و هر چی پای تلفن خواهش کرد تا بهش بگم, نگفتم! گفتم بذار هر وقت دیدمت می گم و تا منو کیک به دست دید با خنده گفت:"دختره که رفتی کیک خریدی!" گفتم:"بازش کن ببین!" و وقتی اسم دخترمونو روش دید با هیجان گفت:"دیدی گفتم دختره!" گویا این بار حس های پدرانه شازده بیشتر از حس های مادرانه من کار کرده بود!
گل پسر هم از قبل گفته بود دلش می خواد نی نی مون دختر باشه و حتی دستور فرموده بودن براش کش
سر هم بخریم!!!
ادامه مطلب ...

یک عدد لب و لوچه بسیار آویزان داریم!

الحمدلله که معلوم شد جیقیل ما هر چی که هست بچه بسیار ماخوذ به حیاییه! برای همینم امروز طی دو تا سونوگرافی به عمل اومده به فاصله یک ساعت از هم به هیچ وجه پاهاشو باز نکرد و به طور کامل ناحیه مربوطه رو مورد پوشش قرار داد! کاری هم نداشت که مامان و باباش چه قدر مشتاقن بدونن ایشون دختر تشریف دارن یا پسر! و باباش صبح کلا از کار و زندگیش افتاده که مامانشو ببره سونوگرافی و برگردونه! در نتیجه ما با لب و لوچه آویزون, دست از پا درازتر برگشتیم خونه!

دیروز دکتر برام سونو نوشت. موقع برگشتن یه راست رفتم سونوگرافی ولی خیلی شلوغ بود و پذیرش نکردن. شازده که خیلی مشتاق فهمیدن جنسیت جیقیل شده, گفت خودم فردا صبح می برمت. ما هم از اشتیاق فهمیدن این که دختر داریم یا پسر زود بیدار شدیم و راهی! پذیرش سونوگرافی یه قیمت بالایی رو خواست و در مقابل تعجب من گفت که سونوتون غربالگری دومه! بعد یک ساعت نوبتم شد اما خانم دکتر گفت برای تشخیص سلامت کامل اعضای جنین الان یک کم زوده و بهتره دو, سه هفته دیگه بیام و فعلا یه سونوی معمولی انجام می ده. گفتم جنسیتش رو بگین اما هر چی دستگاهش رو بالا پایین کرد معلوم نشد. تصویر رو آورد جلو و دیدم پاهاشو جمع کرده تو شکمش! از دکتر خواهش کردم که دوباره آخر وقت یه سونوی دیگه انجام بده و رفتم آبمیوه گرفتم خوردم که جیقیل تکون بخوره و تغییر موقعیت بده. چند بار هم دستمو به جاهای مختلف شکمم فشار دادم که شاید پاهاشو باز کنه!!! اما دفعه دوم هم پاهاشو به صورت ضربدری نگه داشته بود پایین شکمش و چیزی معلوم نبود! جواب سونو و مابه التفاوت هزینه سونوی معمولی و غربالگری رو گرفتم و با حال گرفته اومدم بیرون! حالا باید دو سه هفته دیگه صبر کنیم تا ببینیم موقع انجام سونوی غربالگری دوم, جیقیل جان تصمیم می گیره شرم و حیا رو بذاره کنار یا هم چنان می خواد ما رو تو خماری نگه داره؟!


مساله این نیست!

چند روزه فکرم به شدت درگیر این مساله اس که جیقیل دختره یا پسر؟!

قبل بارداری و اوایلش این فکرا رو داشتم. یه مدت حس می کردم پسره و بی خیال شده بودم, اما چند روزه دوباره فکرم مشغولش شده!

هی فکر می کنم و مقایسه می کنم که هر کدوم چه خوبی ها و مزیت هایی داره و چه نگرانی ها و دغدغه هایی, و به نتیجه قطعی هم نمی رسم! دیشب نشستم سرچ کردم در مورد علایم جنسیت جنین, بعضی علایمم به دختر می خورد بعضیاش به پسر!!!

تصمیم داشتم تا هفته بیستم برای سونوی تعیین جنسیت صبر کنم مثل زمان بارداری گل پسر, اما اگه وضعم این باشه فکر نمی کنم بتونم! هفته دیگه وقت دکتر دارم و باید ببینم نظرش چیه. می دونم از حالا جنسیتش با سونو قابل تشخیصه ولی می خوام جوری باشه که قطعی مشخص بشه نه با احتمال که اصلا اعصابشو ندارم!!!

صبح موقع صبحونه خوردن نتایج سرچ های دیشبم رو برای شازده گفتم. عقیده داره بیشتر علایمم به دختر می خوره! _چند بار هم تا حالا گفته سر بارداری گل پسر خوشگل شده بودی و پوستت شفاف بود اما حالا پوستت کدر شده! _هر چند بعد کلی صحبت در این باره با خنده گفت:"ولش کن حالا چه فرقی داره؟! هر چی باشه خوشحال می شیم! دختر باشه خوشحال می شیم, پسر باشه خوشحال می شیم!!!" حرفش درسته کاملا. خودمم نظرم همینه و گفتم:"آره خوب ما کلا از داشتن یه بچه دیگه خوشحال می شیم!" اما نمی دونم این چه فکراییه که افتاده به سرم! شاید به خاطر اینه که بارداری دوممه و قصد آوردن بچه دیگه ای رو ندارم و می ترسم آرزو به دل بمونم!!!

دیشب خواب دیدم موقع زایمانه و رفتم بیمارستان. دکترم هم هست. اما روز آخر اسفنده _ انشاالله قراره اوایل بهمن زایمان کنم_ دکترم هم پیرتره! من درد ندارم و همه فامیل هم اومدن تو حیاط بیمارستان و داریم دور هم می گیم و می خندیم! و منم با خودم فکر می کنم خوبه بچه ام فردا که روز اول فروردینه به دنیا بیاد و به خاطر یه روز, سال تولدش یه سال بالاتر نشه! برای شازده که خوابمو تعریف می کنم می خنده و می گه احتمالا خوابت مربوط به بچه سوممونه و ربطی به این یکی نداره!!!


و البته که خیلی مهم تر از همه اینا سالم و صالح بودنشه.


+ خیلی قر و قاطی و جفنگ نوشتم! می دونم! به قول بازیگوش:"نوشتن ِ هر از گاهی, یک عدد پست دری وری ؛ از ملزومات هر نویسندۀ أصیل ِمقیم بلاگستان میباشد! بگو خب!"


نتایج خوش بینانه ازیک مهمانی دوستانه!

یه وقتایی انجام یه کارایی بی خودی برای آدم سخت می شه! مثل برگزاری یه مهمونی دوستانه! مدت ها بود که می خواستم دو تا از دوستام رو دعوت کنم اما نمی شد. قبل عید که چند ماه سر خونه زندگیمون نبودیم, بعد عید فاطمه دعوتمون کرد و گفتم یه مدت فاصله بیافته. بعدش هم که دچار عوارض ماه های اولیه بارداری بودم و یه بار هم که خودشون گفتن می خوان یه روز عصر بیان گفتم که فعلا حالم خوب نیست و بذارین حالم که بهتر شد می گم یه روز از ناهار بیاین حسابی دور هم باشیم. می خواستم بعد ماه رمضون دعوتشون کنم ولی حس می کردم خیلی کار سختیه!

جمعه من دوباره افتاده بودم به جون خونه و کلی تمیز کاری کردم. چند تا کار مونده بود که دیدم دیگه توان ندارم و گذاشتم برای شنبه. شنبه که مشغول بقیه کارها بودم و تصمیم داشتم بعد از ظهرش هم برم تره بار خرید, فکر کردم خوبه حالا که خونه تمیزه و خرید هم می خوام بکنم, برای یکشنبه دعوتشون کنم و خیالم رو راحت! بهشون زنگ زدم و قرار مهمونی ناهار یکشنبه رو گذاشتیم.

این مهمونی علاوه بر دورهمی دوستانه, نتایج دیگه ای هم برای من داشت! هدی _که یه دختر یک سال و چهارماهه داره_ هم مثل من بارداره. با همیم دقیقا. ولی خیلی تفاوت بینمونه! من خودمم و خودم, اما همه خانواده هدی مثل پروانه دورش می چرخن! در حال حاضر هم مادر و مادرشوهرش یک روز در میون میان پیشش و همه کاراشو انجام می دن! هر جا هم بخواد بره پدر یا پدرشوهرش می رسوننش! تا یه چیزی هوس کنه چند نفر براش می پزن و میارن, مثل هفته پیش که هوس آبگوشت کرده بوده و هر روز یکی یه مدل براش آورده...!!!  دخترش رو هم با خودش نیاورده بود خونه ما و گذاشته بود پیش مادرشوهرش تا راحت بیاد مهمونی. باباش هم رسونده بودش! بیشتر مدت هم دراز کشیده بود و می گفت حال ندارم! هر چند که من و فاطمه اولش کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که خدا شانس بده و چه قدر همه بهت می رسن و دست راستت زیر سر ما و ... ولی بعدش بهش توپیدیم که پاشو خودتو جمع کن! یعنی چی که همه اش خوابیدی؟! هر چی بیشتر خودتو بزنی به بی حالی بدتره و افسردگی می گیری...

بعدش یه مقایسه کردم بین بارداری خودم و هدی! من که همه کار از نظافت و آشپزی و نصف خریدای خونه و رسیدگی به گل پسر با خودمه و اون که تمام مدت در حال استراحته و همه کاراشو بقیه براش انجام می دن! اولش حسودیم شد و دلم برای خودم سوخت! ولی بعد که دقیق تر فکر کردم دیدم من اصولا آدمی نیستم که خودمو بکشم کنار و دوست داشته باشم دیگران کارامو انجام بدن! اصلا یکی از دلایلی که همیشه باعث می شده به خودم امیدوار باشم اینه که از همون اول ازدواجم که کم سن بودم و دانشجو, به مامانم دور بودم و کمکی ازش نمی گرفتم و همه کارامو در هر شرایطی از مریضی و ایام امتحانات و مهمون داری و ... خودم می کردم. البته شازده اون اوایل برخلاف حالا که زیادی درگیر کار شده, خیلی کمک حالم بود! ولی همیشه خودمون گلیم خودمونو از آب بیرون کشیدیم و به کسی وابسته نبودیم. بعدش خیلی احساس خوبی بهم دست داد که با وجود مشکلات ناشی از بارداری هنوزم می تونم خودم از پس کارام بربیام و به کسی نیاز ندارم! اصلا بی خودی حسودی کردم و درست ترش اینه که هدی به من حسودی کنه!!! 

برای همین کلا از دیروز حس بهتری دارم! امروز هم به تلافی سه روز پر کار, تصمیم گرفتم حسابی استراحت کنم و خوش بگذرونم!


یه نکته جالب این که هم اون شبی که با دو تا خانم باردار از فامیلای شازده رفته بودیم سینما, هم دیروز که هدی اومده بود خونه مون, بنده حائز رتبه اول در داشتن قلنبه ترین شکم شدم!!! کلا اونا رو نا امید کردم با این شکم گنده ام!