دوستان قدیمی

من و فاطمه و هدی از دوران بچگی با هم دوستیم. بچه محل بودیم و تو دوران ابتدایی همکلاسی و این دوستی تا حالا ادامه پیدا کرده. هر چند وقت یه بار سه تایی تو خونه یکیمون دور هم جمع می شیم, می گیم و می خندیم... من زودتر از اونا ازدواج کردم و بچه دار شدم. تا همین چند وقت پیش مواقعی که دور هم بودیم بسیار خوش می گذشت ولی حالا که اونا هم بچه دار شدن و این بچه ها اصلا سر سازگاری با هم ندارن با هم بودنمون فاجعه اس!!! امروز فاطمه به مناسبت خرید خونه جدیدش دعوتمون کرده بود و ما هم خوش و خرم راهی شدیم ولی نصف وقتمون صرف ساکت کردن و جدا کردن بچه ها از هم و رفع اختلافاتشون شد! تا میومد حرفامون گل بیاندازه صدای یکیشون در میومد!

بچه فاطمه دست بزن داشت و گل پسر به شدت ازش می ترسید و تا میومد سمتش جیغ بنفش می کشید! هدی هم روی اعصاب بود بس که روی دختر یه ساله اش حساسه و مدام دنبالش راه می رفت!!! همه چی رو جمع کردیم و گفتیم بذار بچه راحت باشه ولی فایده نداشت! برای همینم از یه کم بعد ناهار گیر داده بود که بلند شو بریم من کلافه شدم! منم با خونسردی گفتم:"بعد مدتها دور هم جمع شدیم, فاطمه هم کلی زحمت کشیده, حالاچه عجله ایه؟!" یه کم بعد دوباره گفت:"بیا بریم خونه, نمازم قضا می شه!" گفتم:"چرا همین جا نمی خونی؟" گفت:"آخه دلم شور دخترمو می زنه!!!" گفتم:" خوب من حواسم بهش هست" گفت:" نه! تو که خیلی خونسرد و بی خیالی! حواست به بچه خودت هم نیست! من یادمه یه بار گل پسر کوچیک بود اومدین خونه ما سرش خورد به تخت ولی تو اصلا خودتو ناراحت نکردی!!!" با حیرت گفتم:" خوب بچه همینه دیگه! باید خودمو می کشتم؟!" گفت:" خوب آدم باید مواظب بچه اش باشه! وقتی جایی می ره باید مدام دنبالش راه بره که اتفاقی براش نیافته!!!" یعنی من هنگ کرده بودم اساسی! اصلا خوشم نیومد که دوست قدیمیم به خاطر  اتفاق کوچیکی که مدت ها قبل برای پسرم افتاده خیلی راحت متهمم کنه به بی مسئولیتی! من روی بچه ام حساسیت بی خودی ندارم, خودمو آزار نمی دم برای بچه داری, عقیده دارم بچه باید زمین بخوره, باید خیلی چیزا رو خودش تجربه کنه تا یاد بگیره ولی بی توجه هم نیستم! اونم مثل این که فهمید زیاده روی کرده چند دقیقه بعد گفت:" لطفا حواست به دخترم باشه من برم نماز بخونم." و از اون جایی که خیلی راجع به زن برادرش که تازه عروسی کرده حرف زده بود که زیادی لوس و نازپرورده اس و مدام گیرای الکی می ده و زندگی رو به کام خودش و برادرم تلخ می کنه, آخر سر بهش گفتم: "ببینن اگه این طوری روی بچه ات حساس باشی, لوسش می کنی و آخرش یکی می شه مثل همین زن برادرت که این قدر ازش شاکی هستی!" دیگه یه کم دلم خنک شد! ولی دلم تنگ شد برای جمع های سه نفره راحت و بی دغدغه ای که قبل ها داشتیم...
 
بر عکسش دیروز بازیگوش جان اومد خونه مون و بسیار خوش گذشت. راحت و آسوده نشستیم به حرف زدن. کلی غذای جدید از هم یاد گرفتیم! خصوصا که گل پسر هم تا بعد از ظهر مهد بود!
بازیگوش عزیز امروز به این نتیجه رسیدم من اصلا کار خوبی نکردم که چند وقت پیش مثل مادرشوهرا بهت گیر دادم بچه دار شو!!!

نظرات 19 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 10:31 ب.ظ http://en-qolt.blogsky.com

پرتابه چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 10:35 ب.ظ http://partabeh.com

سلام عزیز
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com

مهسا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 10:49 ب.ظ http://khateraaat.blogfa.com

خوب گفتی بهش

آفرین چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 11:19 ب.ظ http://mylivesky.blogsky.com/#

آدم اگه بخواد مثل اون خانم بچه داری کنه که بعد از مدتی خسته میشه و برای ادامه راه براش انرژی نمی مونه.

آره واقعا خیلی خودش اذیت می کنه.

آنی چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 11:28 ب.ظ http://ansherly.persianblog.ir/

خوش به حالتون

چرا؟!

سمیه-تهران نوشت پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 12:29 ق.ظ http://tehrannevesht.blogsky.com

به نظر من هم بچه باید بازی کنه و حس کنجکاویشو ارضا کنه اما خوب میشه توی مهمونی ها کمی بیشتر مراقبت کرد اون هم به خاطر مراعات حال میزبان و بقیه مهمان ها اما توی خونه باید حتی با بچه واسه کارهاش همراهیش کرد نه اینکه هی بگیم این کارو بکن اون کارو نکن

دوستم مدام راه می رفت دنباله بچه و نمی نشست! با این که چیز خطر ناکی هم نبود و صاحبخونه همه چی رو جمع کرد که بچه راحت باشه ولی خیلی حساسه!

قندک بانو پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 02:05 ق.ظ

منم دوست ندارم جمعایی که توش بچه ها باشن
چی پخته بودی برای ناهار

بستگی به بچه اش داره!
قیمه جات خالی!

بهار(بوسه ی تقدیر) پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 06:58 ق.ظ http://gozashtehagozashte.blogfa.com

عین همین فاصله به خاطر بچه ها را منم تجربه کردم.

زیر این آسمون آبی (فاطیما) پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 07:32 ق.ظ http://zireasemoon.blogsky.com/

من با نظر تو کاملاً موافقم
وقتی هر دقیقه دنبال بچه باشی، هم خودت خسته میشی و هم بچه مستقل بار نمیاد
منم میگم تا بچه نخوره زمین یاد نمیگیره روی پای خودش وایسه


آفرین به تو!

باران پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

یه کم بچه ها بزرگ بشن بهتر میشه
منم خیلی رو بچم حساسم . کاش میشد مثل شما بشم تا خودم کمی آرامش بگیرم

اون که البته.
چرا آخه؟! من اصلا این حساسیت ها برام قابل درک نیست!

جوجو پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 10:54 ق.ظ http://jojomagmag.blogfa.com/

سلام اخ که دلم خیلی جمع زنونه می خواد ...وبلاگم و تازه راه انداختم و خوشحال میشم کنارم باشی واسه راهنمایی و استفاده از تجربه هات

سلام.جمع زنونه خوبه به شرطی که پر ازصدای بچه نباشه!

یک زن پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 12:09 ب.ظ

اون دوستت بعدا که بچه ش بزرگ بشه خیلی دچار مشکل میشه. چون بیشتر از حد معمول براش زحمت کشیده بیشتر هم از بچه توقع داره...

بازیگوش پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 04:15 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

وووی چقد این هدی حرفش رو اعصاب منم بودااا
کلن از ادمایی که رو بچشون حساسن کفری میشم!
بچه بچه است خو باید بچگی کنه و بیفته و زخمی شه حتی! اه!

میبینم که رسیدی به حرفم:-))))
خیلییییییییییییی خونتون خوش گذشت عزیزممم خصوصن باقالی پلوووش:-))))9
مرسی عزیزم:-*

خووبه که تفاهم داریم در این زمینه!
آره دیگه بازی روزگاره! حالا من یه چیزی از رو عصبانیت گفتم ولی تو باید بچه دار بشی!!!

جیکو پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 07:01 ب.ظ http://jikjikooo.blogfa.com

اووووووووووو چه حافظه ای داشت! فک کنم خودت به سختی یادت بود که سر گل پسر به تخت خورده

آره باور کن خودم یادم نبود!!!

ساغر 1دختر ورنا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 07:33 ب.ظ http://vornayan.blogfa.com

حیف جمع های قدیمی ِ دوستی که خراب بشن

خانم اردیبهشتی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 07:55 ب.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
این جور مادری کردن برای استقلال کودک مثل سم می مونه!

سلام
دقیقا! ولی هر چی بهش می گفتم قبول نمی کرد. فکر می کرد کار من غلطه!

زهرا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 09:46 ب.ظ http://onceuponatime.blogfa.com/

منم به نوبه خودم از حرفش خوشم نیومد!! من حاضرم دخترم توی پارک زمین بخوره و چیزیش بشه و خوشحال باشه، تا این که صحیح و سالم توی خونه(و محیط گلخونه! مانند) غمگین و غصه دار باشه!

آره درسته!

ابراهیم جمعه 27 اردیبهشت 1392 ساعت 05:25 ق.ظ http://www.namebaran.blogfa.com/

از نظر روانشناسی هم باید بچه رو آزاد گذاشت تا بازی کنه
فکر می کردم این پسر شما بزن باشه اما مثل اینکه برعکس شد .

نه اصلا دست بزن نداره!

حکیم بانو شنبه 28 اردیبهشت 1392 ساعت 01:33 ب.ظ

جوابت به دوستت خیلی خوب و عاقلانه بود. شاید باید همدیگه رو بدون بچه ها بیرون از خونه ببینید. پارک بانوان چطوره؟

اون جوری که خوبه اما بچه های اونا مهد نمیرن پارک هم بریم می خوان بیارنشون! بعد هم تو فکر کن دوست من با اون حساسیتش اصلا بچه رو جایی نمیذاره!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد