خدای مهربون من..

خدایا

تو می دونی که حالم بد بود، خیلی بد.اون قدر که دوست داشتم بمیرم، نباشم... می ترسیدم از خودم، از اون همه بغض و نفرتم...

تا صبح نخوابیدم. دل آشوب و پریشون. یهو دیدم دارم وضو می گیرم و سجاده پهن می کنم . دو رکعت نماز و سر رو سجاده گذاشتن و هق هق گریه. باز شد اون بغض لعنتی... بهت گفتم دلم برات تنگ شده... بغلم کن، محکم بغلم کن... بذار حست کنم. بذار پر از تو بشم... صورتم خیس بود. صدای اذان اومد...و من گرمای آغوشتو حس کردم...

یادم اومد آزار دهنده تر از هر چیز دیگه  اینه که نزدیکی تو رو حس نکنم. یادم اومد تویی  که  می تونی تو اوج غصه  شادی بدی و تو اوج پریشونی آرامش...

ممنون که یادم انداختی، ممنون که کنارم هستی، ممنون که این همه مهربونی....

 خواستم این حسو ثبتش کنم که  یادم نره، که هر وقت پریشون و پر غصه شدم یادم باشه  آغوش گرم تو هست...