715

یه بسته اینترنت نامحدود شبانه گرفتم، تند تند سریال دانلود می کنم و تمام وقتای بی کاری وسط کارهای خونه و رسیدگی به کارهای مدرسه بچه ها سریال می بینم! در حدی که شب ها هم دنباله سریال رو تو خواب می بینم اونم با زبان اصلی و دیالوگ های انگلیسی!!! 
بله! این وضعیت قرنطینه خانگی هر چی که نداشت، باعث شد زبانم بدون خوندن حتی یک خط کتاب درسی به نحو چشمگیری تقویت بشه! 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

712

قرار بود یه همچین موقعی تو آرایشگاه باشم، موهامو درست کنم بیام خونه، آماده بشیم، لباس هایی که مخصوص امروز خریده بودیم رو بپوشیم، بریم جشن عقد خواهر شازده و کلی خوش بگذرونیم. جشنی که کلی براش تدارک دیده شده بود. از گشتن دنبال سالن و خرید و دوختن لباس عروس و غیره.
حالا اما همه نشستیم تو خونه هامون، مراسمی در کار نیست و همه چیز کنسل شده! به جای آرایشگاه رفتن و لباس شیک پوشیدن و رفتن به مراسم، موهامو گیس باف انداختم پشتم و با یه لباس راحتی به همراه گل پسر مشغول تمیزکاری شدیم! 
لعنت به کرونا!

710

رفته بودیم مراسم تشییع جنازه دایی بزرگ مامان تو شهر آبا و اجدادی شون، شهری که زمان بچگی زیاد می رفتیم و کلی خاطره خوب ازش دارم، خاطره مهمونی ها، عروسی ها، دور همی ها، گشت و گذار تو باغ های اطراف شهر و...، شهری که چندین سال بود نرفته بودم و حالا این مراسم بیشتر از غم و اندوه برام تجدید خاطره بود و دیدار اقوام دور و یه جورایی خوشحال شدن و آرامش گرفتن!
روز بعدش، روز اول ماه رجب، عقد خصوصی خواهر شازده بود و شادی و تبریک!
جلوه های متفاوت زندگی در دو روز پشت سر هم همراه با مراقبت های بهداشتی جهت جلوگیری از ابتلا به ویروس کرونا!!!

 

708

از فواید اومدن داماد جدید به خانواده شازده هم این که در بی حال و حوصله ترین روزی که در این هفته داشتیم بهمون دو تا بلیط جشنواره پیشنهاد بده و ما هم با کمال میل قبول کنیم! اون وقت من و شازده به همراه دو کبوتر عاشق برای اولین بار پامون به جشنواره فیلم فجر باز بشه، فیلم ببینیم و حال و هوامون عوض بشه! حالا درست که خودشون در تمام مدت پخش فیلم کله هاشون تو هم بود و ریز ریز حرف می زدن و حتی مهم ترین دیالوگ فیلم رو هم متوجه نشدن و از من پرسیدن، اما ما فیلم رو با دقت دیدیم و لذت بردیم!


*فیلم آتابای به کارگردانی نیکی کریمی و بازی هادی حجازی فر و جواد عزتی


706

دیروز صبح تا چشمش بهم افتاد دوید اومد تو بغلم و با هیجان گفت: «مامان! من میدونم امروز تولدمه!» محکم چسبوندمش به خودم، سرش رو بوسیدم و گفتم: «آره عزیزم تولدت مبارک! چه قدر خوبه که خدای مهربون تو رو به من داده!...» 
خانوم کوچولومون شش ساله شد و گل پسر اولین کسی بوده که بهش تبریک گفته و روز تولدش رو بهش خبر داده! من نقشه کشیده بودم درست تو روز تولدش که روز جمعه و تعطیلی بود و خانوم کوچولو از خیلی وقت پیش منتظرش، براش یه جشن تولد خانوادگی بگیرم اما یه هفته قبلش متوجه شدم همون روز عروسی دعوت شدیم و با این که هیچ دلم نمی خواست برم اما بنا به ملاحظات فامیلی مجبور شدیم بریم و جشن تولد کنسل شد! برای همین چیزی به خانوم کوچولو نگفته بودم تا تو یه موقعیت مناسب براش جشن بگیرم.
عروسی هم که چه عرض کنم، بیشتر مجلس سرسام بود با صدای آهنگ وحشتناک بلندی که برای حرف زدن با بغل دستیم باید در گوشش داد می زدم و اصلا بعضی مهمونا رو هم از سالن عروسی به سمت حیاط فراری داد! بیشتر چراغ ها هم تا نزدیک آخر مجلس خاموش بود. نه چیزی می‌دیدیم و نه چیزی می شنیدیم! حتی عروس رو فقط تو عکسا و کلیپی که پخش شد دیدیم نه از نزدیک! (ما فامیل نسبتا دور داماد بودیم و من قبلا عروس رو ندیده بودم.) تو تاریکی و شلوغی رقصندگان  خستگی ناپذیر که اصلا عروس پیدا نبود! آخر مجلس هم نبود که با مهموناش خداحافظی کنه و اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد! اصلا هدف از این مدل عروسی گرفتن ها رو درک نمی کنم!


703

صبح که ساعت هشدار گوشیم زنگ زد، خواب‌آلود قطعش کردم تا پنج دقیقه دیگه که دوباره زنگ می زنه بخوابم. فکر کردم باید از لحاف و شوفاژ که بهشون چسبیدم جدا بشم و بچه ها رو راهی کنم و خودم برم کلاس و اوووف، چند دقیقه خواب بیشتر هم غنیمته! گوشیم که دوباره زنگ زد تو خواب و بیداری با چشمای نیمه باز یه نگاه به صفحه اش انداختم و دیدم دو تا پیامک روی صفحه اس، یه چیزایی راجع به تعطیلی مدارس! اول چشمامو باز کردم و بعد هم پیامک ها رو! یکیش از مامانم بود که نوشته بود امروز مدرسه ها تعطیله، یکی دیگه هم از مربیم که زده بود به علت بارش برف و تعطیلی مدارس کلاس امروزمون کنسله! یه کش و قوس به خودم دادم و پنجره رو باز کردم. از دیدن حیاط سفید پوش لبخند اومد روی لبم و دوباره خزیدم زیر پتو!
یک ساعت بعد گل پسر نگران میاد بالای سرم که مامان بیدار شو! مدرسه مون دیر شد! میگم برو بخواب امروز مدرسه ها تعطیله و دوباره به خوابیدن ادامه میدم! بالاخره از سر و صدای بچه ها که می خوان صبحانه بخورن و برن برف بازی بیدار میشم. شازده چای با هل و گل دم کرده، با هم صبحانه می خوریم، بچه ها لباس گرم می پوشن، یه هویج از تو یخچال بر میدارن و هیجان زده میرن تو حیاط. من نگران سرماخوردگی و سرفه هایی که چند روزه دچارشم و زانو درد چند هفته ای که تازه دو روزه با مراقبت بهتر شده هم چنان به شوفاژ چسبیدم و ترجیح می دم برف رو از پشت پنجره ببینم! این برفی که همه جا رو سپید پوش کرده و خدا کنه سیاهی ها و تلخی ها رو کم کنه و کلی از غصه ها رو با خودش بشوره و ببره... 

698

امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم! مشغول مراسم بله برون خواهر شازده که از یه مراسم ساده و جمع و جور که اولش قرار بود باشه، در عرض چند روز تبدیل شد به یه مراسم مفصل با مهمونای بیشتر و همه ما یه جورایی چلونده شدیم تا این مجلس به خوبی و خوشی برگزار شد و یه نفر به اعضای خانواده شازده اضافه! 

696

بخش زیادی از امروز رو مشغول نظافت و آشپزی و باقی کارای خونه بودم، نه از این جهت که کدبانوگریم گل کرده باشه یا خیلی خانوم شده باشم، فقط به دلیل حوصله سررفتگی وافر ناشی از حبس اجباری در خانه به خاطر آلودگی هوا!
بعد هم یه کوچولو خودمو از حبس درآوردم و رفتم از پارچه فروشی محل یک و نیم متر پارچه مخصوص آشپزخونه با طرح میوه و سبزی خریدم _خانوم کوچولو هم این قدر خوشش اومد که گفته از این براش بخرم و کت و دامن بدوزم!!!_ در اندازه های مختلف برای دستمال و کیسه و خشک کن بریدمش و تا کرده و مرتب گذاشتم کنار چرخ خیاطی تا فردا برم سراغ دوختنش.
البته اینا بخش گل و بلبل امروزه! بخش دیگه اش شنیدن سر و صدای جیغ و دعوای بچه ها و سعی بر واسطه گری و سرگرم کردنشون با کتاب خوندن از نیمه دوم روز به بعده که طبیعتا حوصله شون به میزان بیشتری از من سر رفته بود!
هر چی از جناب شازده خواهش کردیم بیاد و از تهران فرار کنیم قبول نکردن! فردا جلسه دادگاه مهمی داره که به خاطرش هم باید می موند و هم خیلی بی اعصاب و بی حوصله اس و اصولا نمی شه زیاد باهاش وارد بحث شد!
آخرشم نفهمیدیم این هفته تعطیلی آلوده رو کجای دلمون باید بذاریم!!!