685

صبح در حالی ور تنبل و ور پرتلاش درونم در حال جنگ و جدال با همدیگه ان، شلوار ورزشی و کتونی پا می کنم تا شاید یه فرجی بشه و بتونم به بی حوصلگی صبحگاهی ام غلبه کنم و بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه برم پارک برای پیاده روی!  بچه ها رو می ذارم مدرسه، اول گل پسر و بعد خانوم کوچولو. مدرسه ای شدن خانوم کوچولو باعث شده مثل سال های قبل نشه با گل پسر پیاده تا مدرسه اش برم و توفیق اجباری پیاده روی داشته باشم. چون مسیر مدرسه اش یه مقدار دوره، باید ماشین بردارم و دو تاشون رو با هم ببرم.
خلاصه لباس و کفش مناسب رو پوشیدم و حتی وقتی خانوم کوچولو رو پیاده کردم و بردم دم مدرسه تحویل دادم از هوای پاییزی بعد از چند روز بارندگی لذت بردم و ور پرتلاش درونم گفت یه روز عالی برای پیاده رویه ها! اما وقتی دوباره سوار ماشین شدم ور تنبل درونم گفت ول کن بابا حوصله داری. برو خونه ولو شو! و همون طور که معلومه ور تنبل به راحتی تونست حرفش رو به کرسی بشونه! اومدم خونه یه لیوان شیر نسکافه برای خودم درست کردم و با کتابی که تازگی ها از دوستم امانت گرفتم ولو شدم روی تخت! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد