چرا این چنین است؟!

 دو سوال اساسی ملت همیشه حاضر در صحنه در مورد گل پسر و خانوم کوچولو, یکی اینه که چرا گل پسر بوره و خانوم کوچولو مشکی؟! و دوم این که چرا اسماشون به هم نمیاد؟!



در رابطه با مورد اول که خوب بنده هیچ دخالتی نداشتم! اما بعضیا جوری با جدیت می پرسن چرا که انگار من یه قلمو دست گرفتم و خودم بچه هامو رنگ آمیزی کردم و لابد می خوان بفهمن که علت تفاوت سلیقه ام چی بوده! (خواب زمان بارداریم رو که یادتونه؟!) به چشم من که هر دوتاشون خیلی قشنگن!

در مورد دوم هم خودم قبول دارم که اسمای بچه هام هیچ ربطی به هم ندارن, اما دلیلی هم نمی بینم که لازم باشه حتما اسم خواهر و برادرا به هم بیاد! این دو تا اسمو دوست داشتیم و گذاشتیم! و با اعتماد به نفس کامل اینو برای همه پرسشگران گرامی هم توضیح می دم!


و صد البته که هیچ خوشم نمیاد از این سوالات بی ربط!



+ این پست روزهای مادرانه رو دوست داشتم. خیلی درست می گه!




چیزی به مراتب بالاتر از سنگ پای قزوین!

چند روز پیش یهو یاد کار و کاسبی کرده بودم و همکار و رییس قدیمی آقای وکیل! پیش خودم فکر کردم چه قدر بی معرفته که این همه از من کار کشید, اون وقت تو این مدت یه تماس نگرفت احوالی بپرسه و یه تبریک خشک و خالی برای تولد خانوم کوچولو بگه! بعد آخر شب که ازبیرون برگشتیم دیدم هم شماره اش رو تلفن خونه افتاده هم رو موبایلم! منم سرخوش فکر کردم تا اینا از ذهن من گذشت بهم زنگ زده! و صد البته هم مطمئن بود برای احوال پرسی و تبریک تماس گرفته! فردا صبحش که داشتم تو پارک قدم می زدم بهش زنگ زدم. اما زهی خیال باطل! نه تبریکی نه چیزی زود رفت سر اصل مطلب که چی؟! "من می خوام یه وام بگیرم, تو فامیلامون هم چند نفری هستن که شغل های دولتی خوب دارن و می تونن ضامنم بشن, اما نمی خوام بهشون رو بیاندازم. می خواستم شما بیاین ضامنم بشین!!! با همسرتون صحبت کنین اگه از نظر ایشون ایرادی نداشت تا امروز عصر بهم خبر بدین!!!" یعنی بی راه نگفتم اگه بگم دود از کله ام بلند شده بود! خدای من! آخه آدم هم این قدر پررو؟!


 

ادامه مطلب ...

یک روز بارانی

فصل بهار تو این چند سال اخیر برای من فصل پارک رفتن شده! از دو سال پیش که گل پسر رو  بعد تعطیلات عید تو مهد کودکی ثبت نام کردم که روبروی یه پارک بزرگه, کارم این شده که بعد برداشتنش از مهد به خاطر علاقه شدیدش به بازی تو پارک, حداقل یه ساعتی تو پارک بمونیم. یا خودم بعد گذاشتنش, برم یه دوری تو پارک بزنم و از هوا و منظره بهاریش لذت ببرم! حالا هم که بعد از چندین ماه خونه نشینی گل پسر و تلاش بسیار من و شازده جهت متقاعد کردنش برای دوباره رفتن به مهد, دوباره از اول اردیبهشت ثبت نامش کردم, برنامه همینه! با این تفاوت که امسال خانوم کوچولو هم تو این پارک گردی همراهمونه!



این چند روزه گیگول رو از شازده پس گرفتم. قبل عید ماشینش رو فروخته و با گیگول می ره سر کار. منم گفتم دیگه لطف کنه با تاکسی بره! چون مهد کودک بهمون بدمسیره. تاکسی خور نیست. پیاده هم راه طولانیه و باید از اتوبان رد شد و نمی شه کالکسه برد. گل پسر رو که می ذارم مهد, خودم با خانوم کوچولو می ریم سرای محله کلاس! خانوم های اون جا عاشق خانوم کوچولو شدن و می گن این دخترت از حالا میاد سر کلاس, پروفسور می شه! یه بار هم که نق می زد و نمی ذاشت سر کلاس بمونم, یکی از مسئولین اون جا اومد ازم گرفتش و گفت من عاشق بچه ام و برد پیش خودش خوابوندش! بعد هم که می ریم دنبال گل پسر حتما باید یه سلام بلند و بالایی خدمت پارک مربوطه عرض کنیم و هر چه قدر هم که خسته باشم و دلم بخواد برم خونه هیچ فرقی نمی کنه! گل پسر این قدر معصومانه خواهش می کنه بریم پارک که دلم نمیاد نبرمش! کالکسه رو از صندوق عقب درمیارم و می ریم سمت زمین بازی. من با خانوم کوچولو یه گوشه می شینم کتاب می خونم, گل پسر هم می ره بازی. امروز فکر کردم ما که باید پارک رو بریم, پس بهتره یه کم خوراکی بردارم و حصیری رو که تو صندوق عقبه یه گوشه پهن کنم و با خیال راحت بشینم و یه چیزی هم بخورم تا مثل روزای قبل از گرسنگی حالم بد نشه! بعد که این همه تجهیزات دنبال خودم راه انداختم و یه گوشه دنج کنار زمین بازی پیدا کردم و زیرانداز رو پهن کردم و به یه درخت تکیه دادم و مشغول کتاب خوندن و پرتقال خوردن شدم, چند تا رعد و برق زد و تا گل پسر رو راضی کنم که از بازی دل بکنه و برگردیم خونه بارون گرفت و تا برسیم به ماشین یه نمه هم خیس شدیم!

از اون طرف هم شازده گفته بود یه چک از خونه بردارم و ببرم دم دفترش بهش بدم. تو راه یه تگرگ وحشتناکی شد که نگو! خیابون ها رو هم حسابی آب گرفته بود و نمی تونستم درست و حسابی جایی رو ببینم! خانوم کوچولو هم گرسنه شده بود و گریه می کرد! با یه مکافاتی رسیدم اون جا! دیگه فکر کنم اون یه مقدار واهمه ای که از رانندگی کردن با بچه کوچیک و گریه کردنش داشتم تا حد زیادی ازبین رفت!