اولین سفر امسال که امیدوارم آخریش نباشه!

تو این سال هایی که از دواجم می گذره, هیچ وقت نشده بود دلم برای دوران مجردی به معنی واقعی کلمه تنگ بشه و هوس برگشتن به اون دوره به سرم بیافته! تا سفر هفته پیشمون به شمال با خانواده دوستم سین که اولین سفرم با دو تا بچه بود و بیشتر از باقی سفرهام احساس مسئولیت می کردم و کار داشتم! اون جا بود که از اعماق وجود دلتنگ سفرهای شمال دوران قبل ازدواجم شدم. سفرهایی که از قبل کلی براش شوق و ذوق داشتم, توش مسئولیت خاصی نداشتم و بسیار بهم خوش می گذشت! 

ویلایی که گرفته بودیم, نزدیک مجتمع تفریحی متعلق به اداره پدرم بود که قدیم ها هر سال یک سفر پنج روزه می رفتیم اون جا و من کیف می کردم. تو مسیر رفتن به جنگل که برای خرید چیزی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدم, یهو دیدم کنار همون مجتمعم! با حسرت داخلش رو نگاه کردم و کلی یاد خاطرات و حال و هوایی که اون جا داشتم کردم و دل تنگیم بیشتر شد. اصلا دلم می خواست زمان برگرده به عقب و بیافتم تو دل یکی از سفرهای قدیمی تو همون مجتمع و با همون حال و هوا !!!

علاوه بر اون تو زمان مدرسه هم دو بار با سین رفته بودیم اردوی شمال و کلی با هم یاد خاطرات شیرین اون اردوها کردیم و حتی تصمیم گرفتیم بچه هامون که بزرگ شدن بذاریمشون پیش شوهرامون و یه بار دیگه مجردی بیایم شمال!

البته که این سفر هم خوش گذشت و خوب و خاطره انگیز شد.


 

ادامه مطلب ...

روز مهمانی

دیروز برای ما یه روز شلوغ و پر مهمون بود! روز قبلش شازده گیر داد که مثل سال های قبل مهمونی بگیریم و خانواده من و خودش رو دعوت کنیم. اما من اصلا با بچه کوچیک حس مهمونی گرفتن نداشتم! خانواده خودم که گفته بودن روز تولدم میان, گفتم فقط خانواده خودشو دعوت کنه, به شرط این که کارا رو خودش انجام بده که قبول کرد! عصرش با مامان و داداشش رفتیم امامزاده صالح و تو تجریش یه گشتی زدیم که همون جا دعوتشون کرد و به برادر بزرگش هم تلفن کرد که بیان. شب که برگشتیم, یه مقدار جمع و جور کردم و رفتم سر پروژه خوابوندن خانم کوچولو, شازده هم تا نصف شب مشغول تداراکات مهمونی بود و بیشتر کارا رو انجام داد.

دیروز از خواب که بیدار شدیم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و بعد به خاطر وضعیت به هم ریخته هورمونیم و تعطیلی مطب دکترم, یه سر به بیمارستانی که زایمان کرده بودم زدیم. ویزیت شدم و کلی یاد خاطرات روز به دنیا اومدن خانم کوچولو کردم! گفتن وضعیتم طبیعیه, هر چند از نظر خودم اصلا طبیعی نبود! موقع برگشتن در یه تصمیم یهویی رفتیم سمت باغ پرندگان. خیلی قشنگ بود و هوا هم که عالی! فقط خیلی پله و سربالایی و سر پایینی داشت که با خانوم کوچولو خیلی خسته شدیم. موقعی که تو باغ پرندگان بودیم, برادرم و عمه کوچیکم زنگ زدن که عصری می خوان بیان عید دیدنی. منم که دیدم قراره اینا بیان, با عمه بزرگه و دختر عمه و پسر عمه ام هم که چند بار زنگ زده بودن بیان, اما ما خونه نبودیم, تماس گرفتم و گفتم امروز هستیم تشریف بیارین! 

یه ساعت بعد از برگشتنمون مهمون ها به ترتیب اومدن و رفتن تا شب که خانواده شازده اومدن. من پذیرایی می کردم و شازده هم یکی در میون به آشپزخونه سر می زد تا بقیه کارهای شام رو انجام بده. حالا خوب بود که بیشتر کارا رو قبلا کرده بود. هر چند اولش بهش غر زده بودم که تو چرا این قدر هولی! خانوم کوچولو هم افتاده بود رو دنده غرغر! بعد شام مامان شازده و جاری جان آشپزخونه رو جمع و جور کردن و ظرف ها رو تو ماشین چیدن, من مشغول خانوم کوچولوبودم! حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم نتونستم بکنم!



 وقتی خانوم کوچولو بالاخره خوابید, بلند شدم و میوه و شیرینی و پیش دستی ها و فنجون ها رو جمع کردم, ظرف های باقی مونده رو شستم, میزها رو دستمال کشیدم و بعد چندین ساعت بدو بدو تونستم با آرامش بشینم و یه لیوان چایی بخورم! 

 تقریبا همه مهمون هامون اومدن. فامیل های خودم و دو تا از دوستام که اومدن. فامیل شازده هم بزرگتراشون که اصولا رسم ندارن بازدید کوچیکترها رو پس بدن! جوون ها هم اکثرا مسافرتن. البته چند تا از فامیلاشون برای زایمانم نیومده بودن دیدن و گفته بودن عید میان, اما هنوز هیچ خبری ازشون نشده!


ما چهار نفر!

از امروز رسما وارد زندگی چهار نفره می شیم. از امروز که دیگه کسی پیشمون نیست و منم و دو تا وروجک و کلی کار! 9 روز مامانم خونه مون بود و 11 روز هم من خونه مامانم بودم و حالا در بیست روزگی خانوم کوچولو برگشتیم خونه خودمون. خیلی دلتنگ آرامش خونه شده بودم! دوست داشتم زودتر برگردم و کنترل اوضاع رو بگیرم دستم, اما نمی شد.نه حالم حسابی جا اومده بود, نه مامانم رضایت می داد!

زمانی که گل پسر به دنیا اومد, تا 40 روزگیش خونه مامانم بودم و عجله ای برای برگشتن به خونه نداشتم! هم به خاطر بی تجربگی از تنها موندن با یه نوزاد یه کم واهمه داشتم, هم درگیر امتحانات اختبار کانون وکلا بودم و باید درس می خوندم. اما برای بچه دوم وضع خیلی فرق می کنه. دیگه نه بی تجربه ام, نه وجود دو تا بچه اجازه می داد که بیشتر از این خونه مامانم بمونم! این مدت هم واقعا خسته شدم بس که به گل پسر بکن نکن کردم تا بقیه رو با آتیش سوزوندن هاش _که اون جا شدت گرفته بود_ کلافه نکنه, که خوب البته چندان هم موفق نبودم و گل پسر رسما موهای همه رو سیخ کرد! طوری که وقتی می خواستیم بر گردیم, برادرهام با خنده می گفتن الهی شکر که دارین می رین خونه تون!!!



حالا گلی مونده و حوضش! از خدا صبر و توان بیشتر می خوام که بتونم از پس نگهداری گل پسر و خانوم کوچولو با هم بربیام. الهی به امید تو...


گل پسر و خانوم کوچولو رو خوابوندم, تمام لباس ها و وسایلی رو که از خونه مامانم آورده بودیم, جا به جا کردم و حالا نشستم در سکوت و آرامش دلچسب خونه _که احتمالا صبح خبری ازش نیست!_ پست می ذارم!