خاطرات مادرانه

از اون جایی که زمان بارداری و نوزادی گل پسر متاسفانه وبلاگ نداشتم و خاطراتشو جایی ننوشتم،  به مناسبت سه ساله شدنش تصمیم گرفتم یه نگاهی به اون روزا بیاندازم و یه چیزایی رو بنویسم که یادگاری بمونه...

21 دی ماه سال 87 بود که بعد از 5 ماه انتظار با دادن آزمایش خون مطمئن شدم باردارم.چند روزی بود که از علایم حس می کردم منتها به خاطر تعطیلات ماه محرم نتونتستم زودتر برم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی بروز ندادم حتی به شازده و بی خبر رفتم آزمایش دادم. تا عصری که جواب حاضر بشه دل تو دلم نبود. اون روز ناهار خونه یکی از دوستای مامانیم دعوت بودیم. صبح قبل رفتن آزمایش دادم و عصر موقع برگشتن جوابشو گرفتم. از شدت هیجان نمی تونستم تمرکز کنم و مثبت و منفی بودنش رو متوجه بشم! آخرش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این یعنی مثبت یا منفی؟! با لبخند گفت مثبته! این قدر ذوق زده شدم  که می خواستم بپرم بغلش ولی خودمو کنترل کردم! از آزمایشگاه که اومدم بیرون انگار رو ابرا سیر می کردم! وقتی رسیدم به شازده تلفن کردم و گفتم امشب زود بیا خونه کارت دارم. گفت چی کار داری همین الان بگو! گفتم نمیشه باید بیای خونه. گفت آخه کنجکاو شدم گفتم پس زودتر بیا! چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که چی شده گفتم تا نیای خونه بهت نمیگم! هر چند که ایشون هم لطف کرد و چون کاری براش پیش اومده بود ازهر شبش دیرتر برگشت خونه. حدود ساعت 11! وقتی اومد و درو باز کردم گفتم سلام بابا شازده! اولش گیج و منگ نگام کرد بعد پرسید این یعنی الان حامله ای؟! گفتم آره! گفت از کجا می دونی؟! گفتم آزمایش دادم! گفت کی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم این جوری هیجانش بیشتر بود!!! یه کم فکر کرد و گفت الان من باید چی کار کنم؟!!!

دوران بارداری برای من خیلی خوب بود. یکی از بهترین دوره های زندگیم. از ویار شدید و استراحت نیمه مطلق ماه های اول که بگذریم دوران خوش و سرشار از آرامشی بود، روابط من و شازده هم عالی و عشقولانه! کارآموزی وکالتم رو تموم کردم و بعد کلی مشکل مالی و بدهکاری، کار شازده دوباره داشت روی غلطک میافتاد و اوضاعمون روبراه می شد. من به زعم شازده هم خوش اخلاق شده بودم هم خوشگل! و عقیده داشت اصلا باید زودتر باردار می شدم! همه اون دوران برام پر از هیجان بود، وقتی جواب مثبت تستم رو گرفتم، وقتی اولین تکون های گل پسر رو حس کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی، وقتی رفتم سونوی تعیین جنسیت و با حس مادرانه ام مطمئن بودم دکتر می گه پسره و گفت پسره!...

تا ماه آخر تصمیم قطعی داشتم طبیعی زایمان کنم ولی باز از خدا می خواستم هر چی خیرمه به دلم بیاندازه. دکترم که کلا با زایمان طبیعی مخالف بود و می گفت سیستم بدن رو به هم می ریزه و عوارض داره ولی من سر حرف خودم بودم! ماه آخر دچار شک شدم. نگرانی افتاده بود به جونم که اگه طبیعی زایمان کنم به مشکل بر می خورم. می ترسیدم بند ناف دورن گردن بچه پیچیده باشه.یه شب مهونی خونه مامان بزرگم بودیم دخترعمه ام پرسید:"گلی می خوای طبیعی زایمان کنی یا سزارین؟" گفتم:"نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم!" گفت:"خوبه! پس بذار باشه هر وقت زاییدی با هم تصمیم می گیریم!!!" این دختر عمه ام دو تا دختر داره، سر زایمان اولش برای طبیعی رفته بود ولی بعد کلی درد کشیدن چون بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود سزارین کرد و از اون به بعد کلا مخالف زایمان طبیعی شد و منو هم به سزارین تشویق می کرد! هر چی زمان بیشتر می گذشت بیشتر به دلم میافتاد بهتره سزارین کنم و بلاخره تو آخرین معاینه از دکترم خواستم برام وقت عمل بذاره و روز 22 شهریور سال 1388 مصادف با 23 رمضان تو بیمارستان پیامبران با بی حسی اسپینال زایمان کردم.

 روز قبلش رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و رنگ مو هم خریدم. شازده موهامو رنگ کرد! عصر وسایلمو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم که به بیمارستان نسبتا نزدیک بود تا صبح با هم از اون جا بریم. آخرین شب احیا بود و به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم. رفتیم مسجد دانشگاه شریف و تو حیاط نشستیم. مامانم برام صندلی تاشو آورده بود که راحت بشینم.شب خوبی بود از خدا یه زایمان راحت و بی دردسر و عاقبت به خیری پسرمو خواستم... صبح خوابالو ولی سرشار از آرامش و هیجان با شازده و مامان رفتیم بیمارستان. خیلی ذوق داشتم که تا چند ساعت دیگه می تونم پسرمو ببینم! بخش زایمان فوق العاده خلوت بود. دو نفر قبل من زایمان کرده بودن و هیچ کس تو اتاق آمادگی زایمان نبود. عمیقا حوصله ام سر رفته بود و دعا می کردم زودتر دکترم برسه که بریم برای زایمان! از پرستار خواستم قرآنمو از مامانم برام بگیره. یه مقدار از جزء سی مونده بود تا دومین ختم قرآنم تموم بشه و می خواستم تو اون ساعتای آخر ختمش کنم. خبر اومدن دکتر خبر بسیار خوبی بود! شازده و مامانم و مامان شازده بیرون اتاق منتظرم بودن و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل. شازده ازم فیلم می گرفت و من خوش و خرم می خندیدم! الان که فکر می کنم برام خیلی جالبه که چه طور استرس نداشتم؟! اتاق عمل بزرگ بود و آبی. همه پرسنل هم آبی پوش و بسیار خوش برخورد، خیلی آرامش دهنده بود... و قشنگ ترین لحظه وقتی صدای گریه گل پسر رو شنیدم، قلبم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد...(الان هم که اینا رو می نویسم اشکم دراومده!) ساعت11:45 دقیقه بود. تو بغل یکی ازپرستارها از کنارم رد شد. خیره مونده بودم و حتی صدام درنمیومد که بگم بیارین ببینمش! یکی ازماماها گفت:"یه پسر بور و سفیده!" گفتم:"پس شبیه باباشه!" دکترم گفت:"گلی خانومی که می خواستی طبیعی زایمان کنی خدا خیلی بهت رحم کرد. بند ناف دو دور محکم دور گردن بچه پیچیده بود!" بازم حس مادرانه ام درست کار کرده بود! خدا رو شکر کردم... سخت ترین بخشش موقعی بود که 12 ساعت بعد عمل از تخت آوردنم پایین و گفتن باید راه بری. احساس می کردم شکمم داره پاره می شه! دلم می خواست گریه کنم! تازه فهمیدم چی به سرم اومده! وقتی با مامانم تو راهرو راه می رفتیم با ناله گفتم: مامان! من دیگه نمی زام ها!!! ولی وقتی برگشتم تو اتاق و تونستم برای اولین بار گل پسر رو بغل کنم و شیرش بدم همه دردا یادم رفت. به خودم گفتم: می ارزید! دلم می خواست زمان متوقف بشه. همه وجودم شده بود چشمای خیره ام به گل پسر و نمی تونستم چشم ازش بردارم...

 ظهر فرداش مرخص شدم. هر چند شازده که درگیر تدارکات مهمونی شب بود خیلی منتظرم گذاشت تا اومد دنبالم و حسابی کلافه شدم. حس می کردم بیمارستان زندانه و می خواستم زودتر آزاد بشم! راه دور بود و خیلی اذیت شدم تا رسیدیم خونه. تو هر دست اندازی جونم به لبم می رسید! وقتی رسیدیم خانواده شازده با گوسفند و اسفند و دوربین دم در منتظر بودن. با سلام و صلوات وارد شدیم. سریع لباسامو درآوردم و رفتم حموم. خیلی سبک و راحت شدم. بعد هم از مامانم خواستم گل پسرو بشوره. شستن بیمارستان به دلم نمی چسبید! فامیلای نزدیک برای افطار دعوت بودن. شازده ازشب قبل خونه مامانش کله پاچه بار گذاشته بود و چه قدر هم بهم مزه داد! یادمه داداش بزرگم(بابای سه قلوها) که اومده بود داشتم گل پسرو شیر می دادم. اومد تو اتاق زل زد به من و گفت:"گلی واقعا تو بچه دار شدی؟! گلی کوچولو الان خودش بچه داره؟! باورم نمیشه!!!" بعد افطار هدیه ها رو آوردیم و باز کردیم. شازده جان که زحمت کشید کلا هیچی برام نخرید! (البته دو ماه و نیم بعدش که پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تا کادو رو یکی کرد و یه نیم ست برام خرید.) پدر و مادر شازده هم همون گوسفندی که جلو پام کشتن رو به حساب کادوشون گذاشتن! (بچه ام نوه اول بودها!!!) مامان و بابام هم که سیسمونی کامل داده بودن و اصلا توقع هدیه ازشون نداشتم ولی باز بابام یه تراول به عنوان رونما داد. مامانیم یه نیم سکه. برادر و برادر شوهرم هم هر کدوم یه پلاک طلای "و ان یکاد"

شب گل پسرو تو گهواره تو اتاق خودمون خوابوندم. وقتی بیدار شد برای شیر خوردن، شازده دادش بغلم و نشست به تماشای شیر خوردنش. بعد که داشتم می زدم پشتش تا بادگلو بزنه, گفت:"چرا همه اش بغل تو باشه؟! پس من چی؟! پسر منم هست!!!" گفتم:"می خوام بادگلوشو بگیرم." گفت:"خودم می گیرم. بذار یه کم هم پیش من باشه!" بعدش  دراز کشید و گذاشتش رو سینه اش و همون جوری با هم خوابیدن! خیلی صحنه قشنگی بود. وقتی بیدار شد با هیجان گفت:"وای! نمی دونی چه قدر کیف داشت!" ولی من می دونستم خیلی بیشتر و بهتر!

روزای اول روزای پرمشغله و شیرینی بود. گل پسر بچه نسبتا آرومی بود و من و شازده به خاطر داشتنش خیلی ذوق داشتیم. حتی چند بار به هم گفتیم کاش زودتر بچه دار می شدیم! البته این خوشی رو شروع امتحانات اختبار من (امتحانات پایان دوره کارآموزی وکالت که شامل 6 تا امتحان کتبی و 6 تا شفاهیه و بر خلاف تمام برنامه ریزی های من که تو دوران بارداری ازشون خلاص  بشم دیر تر از هر سال برگزار شد و اولیش 12 روز بعد زایمانم بود!) و کولیک گل پسر تا حدی مختل کرد و تبدیل به کلافگی و خستگی...


دیشب با شازده نشسته بودیم فیلم ها و عکس های گل پسر رو می دیدیم. روز به دنیا اومدنش، اومدنمون به خونه، دوران نوزادیش، اولین خنده هاش، غلت زدنش، چهار دست و پا راه رفتنش، روروئک سواریش، اولین قدم هاش، اولین کلماتش، تولد یک سالگی، تولد دو سالگی... فقط تونستیم بگیم چه قدر زود گذشت!!!


بعدا نوشت: بعد از بلاگفا چشممون به بلاگ اسکای روشن که سر خود قالب بپرونه! من قالب خودمو می خوام ولی سیستم کدشو قبول نمی کنه! فعلا اینو از بین قالب های بلاگ اسکای انتخاب کردم تا ببینم چی میشه. فقط می تونم  امیدوار باشم که این اداها به خاطر اومدن نسخه جدید باشه که خیلی وقته تو راه مونده!!!

نظرات 53 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.jonbeshnet.ir/news/27860

جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی
سلام
با توجه به تاکید مقام معظم رهبری (مدظله العالی) بر همت و عزم ملی مردم و مدیریت جهادی گروه اینترنتی رهروان ولایت اقدام به راه اندازی صفحه ویژه برای این موضوع مهم تحت عنوان «جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» کرده است.
لذا از تمامی فعالان فضای سایبر و فضای مجازی دعوت می کنیم با قرار دادن «لوگوهای جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» در پایگاه های اینترنتی و وبلاگ های ما را یاری فرمایند.
شایان ذکر است، نام و نشانی پایگاه های اینترنتی و وبلاگ هایی که در این زمینه فعالیت کنند در صفحه ویژه پگاه گروه اینترنتی رهروان ولایت منتشر خواهد شد.
لذا خواهشمندیم پس از درج لوگو در سایت یا وبلاگ خود، در بخش نظرات «لوگوهای جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» اطلاع دهید.

http://www.jonbeshnet.ir/news/27860

رضا چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.98zoom.ir

سلام
وب خوب دارین اگه با تبادل لینک موافقین منو با عنوان نودهشت زوم و آدرس
www.98zoom.ir
لینک کنین و خبرم کنین تا لینکتون کنم.

maryam یکشنبه 13 مهر 1393 ساعت 01:02 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد