673

لباس مشکی هامون رو درآوردم و اتو زدم. همه مرتب آویزون شدن که بپوشیم برای محرم، برای رفتن به هیات و روضه.
وسیله هامون رو جمع کردم که این پنج روز اول رو بریم خونه پدری برای برگزاری مراسم عزاداری محرم که به رسم هر سال تو خونه شون برپا می شه.
ما خیلی خوشبختیم که محبت امام حسین و امید به عنایتشون رو داریم،  که تو جایی زندگی می کنیم که کوچه خیابون هاشون سیاه پوش محرم شده و تو هر گوشه و کنارش یه مجلس عزا برپا. وسط این زندگی شلوغ پلوغ و این همه کار ناقص یا نکرده، فقط امیدم به همین ایام و همین مجالسه که دست گیرمون بشه و نجاتمون بده...

خیلی التماس دعا دارم رفقای نازنین! 

نظرات 2 + ارسال نظر
Amir چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 11:00 ب.ظ http://mehrekhaterat.blog.ir/

سلام.
یه سوال حقوقی ی ؟؟ ، دسته بندیشو نمی دونم جزئ کدومشه ، تو پست اخرم نوشتم ، ممنون میشم راهنمائیم کنید که دقیقا داستانش چجور میشه؟
ممنون از شما

سلام. چشم میرسم خدمتتون!

پیام جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 06:45 ق.ظ

التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد