640

یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.

خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه  قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت!  حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که  بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم! 

من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها  و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.

من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم! 

از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود. 

چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟! 

سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت! 

زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته!  قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم! 

 واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
شیرین سه‌شنبه 14 اسفند 1397 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام عزیزم
امیدوارم همیشه خوب وخوش باشی درکنارعزیزانت
ببخشیداینومیگم شایدمن یکم بدبینم ولی خب دیدم دوروبرم این اتفاقاتو
اگر این ارتباط ادامه پیداکرد سعی کن وقتی تنهایی بیادخونتون
شاید حرفام خاله زنکی بنظربیاد ولی خب ازقدیم گفتن مالتوسفت نگه دارهمسایتودزدنکن
یه توصیه خواهرانه بود ببخشید قصدفضولی نداشتم
هیچ چیزازهیچ کس بعیدنیست این یادمون باشه همیشه
بازم عذرخواهی میکنم مراقب خودتو بچه های گلت باش

سلام. ممنون از توصیه تون. دوستای من کلا وقتی شوهرم خونه اس نمیان خونه ما. وقتی میان که همسرم نباشه. چه متاهل چه مجرد. مگه این که با همسرانشون بیان. منم همین مدلی خونه دوستام میرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد