دخترانه, مادرانه

رفته بودیم خونه یکی از دوستام. مشغول حرف زدن بودیم که زنگ خونه شون رو زدن. رفت پای آیفون و با یه قیافه کلافه گفت: "مامانمه!" بعد هم تا مامانش برسه بالا, غر زد که چند بار بهش گفتم سرزده خونه مون نیا! قبلش تلفن کن. اما باز همین جوری میاد... اومده بود که بچه کوچیکه دوستم که هم سن خانوم کوچولوئه و مریض شده و آمپول زده بود رو ببینه و مواظبش باشه که اگه دخترش کاری داره انجام بده.

و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...


مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...




تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!