ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...
مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...
تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!