روزی که من خاله دار شدم!


22 سال پیش بود. 8 ساله بودم. بعد از ظهر با داداش بزرگه تو آشپزخونه بودیم که مامان اومد و گفت:"بچه ها می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. خاله دار شدین. مامانی یه دختر به دنیا آورده!..." بعدش تعجب من بود و شادی فوق العاده ام از تحقق یکی از بزرگترین آرزوهام! و جیغ زدنم و بالا و پایین پریدنم! آخه من تا اون زمان فقط یه دایی داشتم و خیلی ناراحت بودم از این که خاله ندارم!


 

 

مامانیم خاله ام رو تو سن 48 سالگی در حالی که که یه دختر 30 ساله و یه پسر 24 ساله, داماد, دو تا نوه و یه نوه توراهی داشت به دنیا آورد! تا ماه ششم بارداری که خودش اصلا خبر نداشت بارداره! فکر می کرد یائسه شده و چون به خاطر فشارخون بالا یه رژیم سفت و سخت داشت, بچه ضعیف بود و تکون هاش رو هم حس نکرده بود! فقط می دید با وجود رژیمی که داره وزنش می ره بالا و شکمش بزرگ می شه. برای همینم به طور جدی رفت سراغ ورزش و روزی سیصد تا طناب می زد!!! تا این که می بینه یه مدته زیر دلش خیلی درد می کنه و و قتی با مامانم صحبت می کنه, مامانم که اون موقع برادر وسطیه رو باردار بوده بهش می گه این بار که وقت دکتر زنان داره باهاش بیاد و یه ویزیت بشه و تو همون ویزیت خانوم دکتر اعلام می کنه که مامانی بارداره و 6 ماهش هم تموم شده!!! مامانی به معنی واقعی کلمه وا می ره. خودش می گه تو اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد! خانوم دکتر کلی باهاش صحبت می کنه و دلداریش می ده. می گه اگه زودتر فهمیده بودیم می تونستیم چون سنتون بالاست مجوز سقط بگیریم. اما الان دیگه نمی شه کاریش کرد. توکلتون به خدا باشه...

به جز مامانم و پدربزرگ خدابیامرزم هیچ کس دیگه  قضیه بارداری رو نمی دونست. مامانیم هم خیلی ناراحت بوده, هم اطمینان خاطر داشته که به دلیل رژیم و طناب زدن هاش بچه سالم به دنیا نمیاد و چه بسا که اصلا بمیره! برای همینم به کسی چیزی نمی گه. حتی به داییم! و چون هیکل درشتی داشت و چاق بود و شکم دار, کسی متوجه نشد! چند باری هم که چند نفر ازش پرسیده بودن چرا شکمت بزرگ شده, گفته بوده ورم معده دارم! هیچ کس احتمال بارداری نمی داد! 

تا روز نهم اردیبهشت که ناهار مهمون داشتن. خانواده دایی مامانم از شهرستان اومده بودن که می افته به خون ریزی. می گه حالم بده و باید برسونینم بیمارستان اما نمی گه چرا! فقط می گه یه مشکل زنانه اس! داییم با نگرانی زنگ می زنه به مامانم و می گه:"حال مامان بد شد بردنش بیمارستان." بعد هم می پرسه:"مامان چه مشکلی داره؟!" و تازه اون جاس که مامانم قضیه رو براش می گه!

موقعی که مامانی می رسه به بیمارستان اوضاعش خیلی وخیم بوده. جفت پاره شده بوده و خون ریزی شدیدی داشته. سریع می برنش اتاق عمل و سزارینش می کنن. به هوش که میاد می پرسه:"بچه زنده اس؟!" هیچ امیدی به زنده موندنش نداشته, هم چنین هیچ علاقه ای! پرستار می گه:" بله. یه دختر خوشگل و توپولی به دنیا آوردین. سالم و سر حال!" مامانی با خودش می گه:" وای! زنده اس! سالم هم هست!!!"

و بعد خبر مثل یه بمب تو کل فامیل و محله منفجر می شه و کلی عکس العمل جالب و خنده دار! بابام که خیلی ذوق کرده! وقتی فهمیده همون موقع رفته بیمارستان. آخر شب بوده و اجازه ملاقات نمی دادن, اما کلی خواهش و تمنا می کنه که بچه رو نشونش بدن! پرستاره می پرسه:"آقا شما چه نسبتی با این بچه دارین که این همه مشتاق دیدنش هستین؟!" بابام می گه:"شوهر این می شه باجناق من!!!" و صد البته که پرستاره هنگ می کنه! داداشم که اون موقع 7 سالش بود به مامانم گفته بود: "از مامانی یاد بگیر. زود حامله شد, زود هم زایید! ولی تو این همه وقته حامله ای هنوز نزاییدی!!!"

دیگه دسته دسته مهمون بود که می اومد و می رفت! خونه شون یه دقیقه خالی نمی موند! مامان که خودش هفت ماهه باردار بود با اون شکم قلنبه اش مدام در حال پذیرایی بود! من و برادرم هم از مدرسه یه راست می رفتیم اون جا و کیف می کردیم واسه خودمون! علاوه بر فامیل کل محله هم اومدن دیدن! چون هم خیلی تو محل سرشناس بودن, هم این که همه اومده بودن ببینن واقعا مامانی بچه دار شده یا شایعه اس!!!


حالا همون بچه ناخواسته که با اون همه بلایی که تو دوره بارداری سرش اومد, صحیح و سالم و با وزن خوب متولد شد و نشون داد اگه خدا بخواد بچه ای به دنیا بیاد هیچ چیز مانعش نیست, همون بچه ای که مامانیم نمی خواست زنده بمونه, شده بهترین همدم و بهانه زندگی مامانی! خود مامانی بارها گفته اگه این نبود من دق می کردم!


تولد 22 سالگیت خیلی مبارک خاله جونی!


نظرات 59 + ارسال نظر
مسی دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 ساعت 05:59 ب.ظ http://zibatarin74.persianblog.ir

چه خاطره شیرینی حض کردم
منم تولدشونو تبریک می گم

سنبله سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 10:58 ب.ظ http://s0nb0leh.blogsky.com/

هههه :)))
منم وقتی چهارم دبستان بودم، کی از هم کلاسی هام یه دایی 4 ساله داشت

صدیقه (ایران دخت) سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 11:55 ب.ظ http://dokhteiran.blogsky.com

منم خواهر زاده بزرگتر و همسن خودم دارم..
حس خوب و تکیه ...
مبارک باشه تولدشون

چه جالب!
ممنون.

بیوطن چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 08:17 ق.ظ

خیلی با حاله یکی تا به دنیا بیاد خاله یه عالمه آدم دیگه بشه ....

وفیق چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 10:02 ق.ظ http://hayel.blogfa.com

خیلی باحاال بوود

اول صبحی روحمون رو شاد کردی

خدا خیرت بده

رها چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 11:31 ق.ظ

چه جالب بود!!
من و دختر خواهرم یک سال ونیم تفاوت سنی داریم...من بزرگترم...اما دختر خواهرم چندسال ازدواج کرده و یه دختر پنج ساله هم داره اما من مجردم...جالبه خواهر من مادربزرگ شده اما هنوز خاله نشده!!

آفوو چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 11:54 ق.ظ http://www.asimesar.blogfa.com

نمیدونم چرا با خوندن خط آخر با اینکه میخواستم بخندم ولی گریه ام گرفت . نمیدونم چی باعث شد یهو توی دلم بلرزه . شاید گاهی خیلی سخت باشه اختلاف زیاد با پدر یا مادر ولی همه چیر برمیگرده به روحیه ای که پدر ها یا مادرها دارند . به نوع تفکرشون که گاهی 20 سال اختلاف سنی هم نمیتونه اونقدری که باید دختر و مادر و رو به هم نزدیک کنه .
حس خوبیه که کسی شاید دایی یا خاله کوچکتر از خودش داشته باشه . خدا سلامتی بده مامانی ات ... به خاله ات ... به خودت و خانواده ات ... تولدش مبارک ... خیلی مبارک ... خیلی مبارک ...
من خودمم یه خواهر زاده ی بزرگتر از خودم دارم . البته با تفاوت دو سال ... و بقیه ی خواهرزاده هام به اختلاف یکسال تا پنج سال از خودم کوچیکتر ...

ممنون از لطفتون. پس شما هم مثل خاله من از اول خاله به دنیا اومدی!

مهرناز سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 09:45 ب.ظ

قشنگترین پستت بود گلی جون.کلی انرژی مثبت بهم داد.آخی نازی

مونا چهارشنبه 16 خرداد 1397 ساعت 05:48 ب.ظ

باحال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد