وضعیت سفید

برنامه ام این بود که مهر بشه و گل پسر رو بفرستم مهدکودک و وقتم آزاد بشه و برنامه بذارم برای پیاده روی و استخر و ... گفتم حالا که گل پسر مهدی رو که می رفت دوست نداره, ببرمش یه مهد دیگه و دو روز تو هفته پیش مشغول گشت و گذار بودیم بین مهدکودک ها و کلاس زبان های اطراف خونه که هیچ کدوم مورد پسندش قرار نگرفت! کانون پرورش فکری هم بردمش که اقلا اونجا یه کلاس ثبت نامش کنم و با این که خیلی از محیط اون جا و نمایشگاه کارای بچه ها خوشش اومد, تا حرف اینو زدم که کلاس نقاشی دوست داری بری یا سفال, اخماشو کرد تو هم که دلم نمی خواد برم کلاس!!! بعد همه اینا هم گفت می خوام برم مهدکودک خودمون و می خواستم از اول هفته بفرستمش که هر روز یه بازی درآورد و دیروز هم با یه لحن معصومانه ای گفت:"من اصلا دلم نمی خواد برم مهدکودک! دلم می خواد تو خونه پیش تو باشم." و من کاملا خلع سلاح شدم!

حالا که عمیق تر فکر می کنم می بینم حیف این روزاس! این روزای بچگی گل پسر و تو خونه بودن من. این روزایی که می تونیم کلی دو نفری با هم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم, که موقع بازی کردنش و حرف زدنش با عروسکاش بهش زل بزنم و دلم غنج بره, که با هم کارتون ببینیم و نقاشی بکشیم, که هی بیاد تو بغلم و بازوهامو فشار بده و بگه خیلی دوست دارم مامان قشنگم...

بی خیال این که مد شده بچه ها رو از سن پایین بفرستن کلاس های جورواجور, بی خیال این که خیلی از بچه های هم سن گل پسر کلی زبان و نقاشی و شعر و ... بلدن! می خوام به خواست بچه ام احترام بذارم, اجازه بدم بچگی کنه و راحت باشه و لذت ببره. می خوام از بودن در کنارش لذت ببرم...



البته که این وضعیت, کشمش و جنگ اعصاب هم داره خیلی از وقتا و باید تمرین کنم صبورتر باشم!


+ فصل دوست داشتنی من پاییز, با اومدن یهویی یه دوست عزیز پیشم, خوب شروع شد. امیدوارم خوب ادامه داشه باشه و خوب هم تموم بشه!