623

دیشب دایی با یه دسته کتاب قدیمی از زیرزمین خونه مامانی اومد و اونا رو داد دست پسرش که تازه دانشجو شده.پسر دایی یه دستمال برداشته بود و داشت خاک روشون رو که حاصل چندین سال موندن تو کارتن بود ازشون پاک می کرد و من زل زده بودم بهشون. به اون کتاب های آشنا که چند تایی شون رو خونده بودم و رفتم به دوران نوجوانی. اون زمان که یواشکی می رفتم سر کتابخونه بزرگ دایی تو اتاق بزرگ خونه مامانی که قبل بنایی دوازده سال پیششون یه کتابخونه بزرگ دیواری تهش بود و دایی همه رو با کتاب هاش پر کرده بود. کتاب های جورواجور از نویسنده های مختلف که بیشترشون هم داستان و نمایشنامه بود. شبیه کتاب های دایی نه تو خونه خودمون بود، نه خونه های بقیه اطرافیان و من عاشق این بودم که سرک بکشم بینشون، ورق بزنمشون و خرده خرده بخونمشون، با این که اکثرا هم خوب نمی فهمیدمشون و اصلا تناسبی با سن و سال اون زمان من نداشتن!

دیشب دوباره رفتم به خلوت بیست سال پیش اتاق دایی تو خونه مامانی و خوندن یواشکی کتاب هاش و بالاخره پیشش اعتراف کردم که اون زمان کلی از کتاب هاش رو یواشکی خوندم و با آب و تاب از خاطرات اون کتاب خوندن ها تعریف کردم! دایی هیجان زده شده بود و پسراش از خنده غش کرده بودن! زن داداش بزرگه هم متعجب شده بود که اون کتاب ها تو اون سن و سال چه جذابیتی برای من داشتن و نگران بود نکنه توشون موردی بوده که تو اون زمان برای من بالاتر از خط قرمزها بوده!

تازه یادم اومد که کتاب خوندن یواشکی چه لذتی داشته و بیشتر از این که متن اون کتابا برام جذاب باشه، به جز چند مورد، اون که دور از چشم همه می رفتم سراغشون و با بیشترین سرعت می خوندم تا کسی سر نرسه و بهم گیر نده و بعدم شماره صفحه رو تو ذهنم  نگه می داشتم که هفته بعد ادامه شون رو بخونم، برام جالب و هیجان انگیز بود! لذتی که سال هاس تجربه اش نکردم و دیگه هم نخواهم کرد!