518

شازده بعد ده روز برگشته. سوغات یکی از شیرینی های کربلا یا به قول عرب ها حلویه آورده. طعمش منو می بره به کوچه پس کوچه های پشت حرم امام حسین(ع) و سفر پنج سال پیش شیرینم، وقتی که یه شب موقع رد شدن از شیرینی فروشی های بازارچه ی دور حرم، بالاخره دل رو زدم به دریا و بی خیال اصول بهداشتی یه کم از اون حلویه های اشتها برانگیز خریدم و تو هتل با هم اتاقی ها زدیم بر بدن! و من با اون حال سرما خورده و گلوی دردناکم این قدر ازش خوردم که به مرز خفگی رسیدم!

چه قدر دلم یه سفر خانوادگی زیارتی می خواد و نمی دونم کی قسمتون بشه. قبل رفتن شازده بهش گفته بودم وقتی برگرده باید ببردمون مشهد، حالا که برگشته می گم ببرمون کربلا! و البته که همه ی اینا هم همت می خواد و هم دعوت که فعلا هر دو پای قضیه می لنگه گویا!


خانوم کوچولو سه روزه خیلی مریضه، تب دار و بی حال و بی اشتها روی مبل افتاده و دکتر و دارو هنوز افاقه ای  نکرده. حال خونه خیلی غمگینه بی صدای حرف و خنده  و بازیش...