448

یک ماه از پاییز گذشته و من هوز نتونستم باهاش ارتباط دوستانه ای برقرار کنم! خوابالودگی ها و بی حوصلگی هام هم چنان ادامه داره و کلی کار انجام نشده هست که حس یا بهتر بگم اصلا وقت انجامشون پیدا نمی شه! انگار فقط روزا کوتاه نشده و شبانه روز کلا کوتاه شده که من این قدر وقت کم میارم!

 دوست داشتم یه خونه تکونی پاییزه انجام بدم, پرده ها و گلیم آشپزخونه رو بشورم و مبل ها رو یه شامپو فرش اساسی بکشم... اما خودمو کشتم تا حالا فقط تونستم  کمد لباس های بچه ها رو سر و سامون بدم و پرده اتاق خواب رو که از همه کوچیک تر و کم دردسرتره بشورم. گاهی حسرت اینو دارم که کاش هالمون پنجره داشت و نورگیر بود, اما وقت خونه تکونی از این که مجبور نیستم یه پرده بزرگ احتمالا والان دار رو بشورم و اتو بزنم و نصب کنم عمیقا خوشحال می شم!

چند تا پروژه بافتنی و خیاطی تو ذهنم هست با چندین جلد کتاب نخونده و یه سری خرید ضروری و  چند تا کار دیگه که یا حس انجامش نمیاد یا وقتش! چند وقت پیش رفتم یه دفتر یادداشت خوشگل با چند تا خودکار رنگی گرفتم که مثلا  برنامه ها و کارهایی که باید انجام بدم رو توش بنویسم که کارام نظم و ترتیب پیدا کنه, اما دریغ از یه خط که در این رابطه نوشته شده باشه و دفترچه ی نازنینم سفید و تمیز گوشه ی کمد افتاده, هر چند که ذهنم پر و شلوغه! 

خیلی هنر کنم همین کارهای روتین خونه رو یه خط در میون انجام بدم! حس و حال ورزش و پیاده روی رو هم که چند سال  اخیر این موقع ها به طور جدی پی گیرش بودم  ندارم هیچ جوره! فقط سعی می کنم به روی خودم نیارم که وزنم دوباره داره می ره بالا و شکمم قلنبه شده!

تنها کار مهمی که دارم انجام می دم از پوشک گرفتن خانوم کوچولو هستش که یه هفته ای هست شروعش کردم و تا حالا به یه موفقیت هفتاد هشتاد درصدی رسیدم!


قبل ها پاییز خیلی دوست داشتنی تر بود! عاشق شبای بلندش بودم و هوای خنکش ... اما حالا نمی دونم چی شده که رابطه ام  باهاش خراب شده و هر چه می کنم درست نمی شه!


+پریشب شبکه آی فیلم  سینمایی "سربه مهر" رو پخش می کرد. از اون شبای استثنایی هم بود که همه تو خونه مون زود خوابیده بودن و منم با فراغت نشسته بودم پای تلویزیون. شخصیت اصلی فیلم یه دختر وبلاگ نویس بود که همه اتفاقات روزانه و تصمیم هاشو تو وبش می نوشت و از خواننده هاش راهنمایی می خواست. فیلم تولید سال 91 بود. زمانی که هنوز وبلاگستان رونق داشت و شهر متروکه نشده بود! چه قدر دلتنگ اون روزا و رفقای وبلاگی شدم...