و این گل پسر قند عسل!


از اون روزاییه که گل پسر حال و حوصله نداره و رو مود نیست! صبح با اخم به خانوم کوچولو که اون وسطا داره برای خودش سینه خیز می ره نگاه می کنه و می گه: "مامان! من می خوام خانوم کوچولو بره پیش خدا! دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم!!! بره اصلا!" من با سکوت و بی تفاوتی قضیه رو می گذرونم! بعد از ظهر که خانوم کوچولو دو ساعتی می خوابه و بیدار می شه, با ذوق و هیجان میاد کنارش و می گه:"خانوم کوچولو! خواهر قشنگم! دلم برات تنگ شده بود خوابیده بودی! خیلی دوست دارم!!!" و هی بوسش می کنه!




رفتیم فیلم شهر موش ها. تمام مدت فیلم حرف زد و سوال پرسید! آخرش هم که موش ها اسمشو نبر رو شکست دادن, کلی ذوق کرد و بالا پایین پرید! بعد که فیلم تموم شد و خواستیم از سالن بریم بیرون, می بینم مثل ابر بهار داره اشک می ریزه! با تعجب می پرسم:"چی شده؟!" با هق هق می گه:"نمی خواستم تموم بشه! دوستش داشتم!" دیگه با وعده این که چند وقت دیگه سی دیش میاد برات می خریم ببینی, آرومش کردیم!

خودمم از فیلم خوشم اومد! کلی یاد خاطرات بچگیم کردم و زمانی که با مامان و بابا و داداشم اومده بودیم سینما, شهر موش ها ببینیم و من این قدر جوگیر شده بودم که مثل موش های تو فیلم, از اسمشو نبر می ترسیدم و به مامانم می گفتم:"هر وقت اسمشو نبر اومد, بگو من چشمامو ببندم!" اون وقت اسمشو نبرِ زمان بچگی های ما یه گربه سیاه معمولی بود, اما اسمشو نبرِ جدید خیلی جینگول وینگول داشت و خوفناک بود واقعا! اما گل پسر با دیدنش هیجان زده می شد! تفاوت نسل ها که می گن همینه ها!