ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بالاخره تعطیلات تموم شد! زیادی طولانی و حوصله سربر شده بود. چندان طبق انتظارم پیش نرفت. دوست داشتم خیلی متنوع باشه و خوش بگذره که نشد! هم خودم بی حال و حوصله بودم هم شازده! فکر می کردم تعطیلات این بی حالی ها رو از بین می بره که نبرد. این مریضی ها هم مزید بر علت شد.
روز سیزدهم از بقیه روزا بهتر بود. مثل سال های قبل رفتیم خونه مادربزرگ مادری. تو ایوون نشستیم و جوجه کباب و چایی ذغالی خوردیم! امسال خانواده پسردایی مامانم هم اومده بودن و خیلی خوش گذشت. قبلا چند سالی طبقه بالای خونه مادربزرگم زندگی می کردن و چند باری سیزده به در با هم بودیم. پسرشون تازه عقد کرده و رفته بود ولایت عروس. مادر داماد هم با آب و تاب جریانات خواستگاری و عقد کنون و خریدها رو تعریف کرد و البته از اون جایی که خیلی به پسرش وابسته اس معلوم بود ته دلش غصه داره از این که پسرش رفته! اصلا برای فرار از ناراحتی اومده بودن اون جا. مادربزرگم هم گفت:"اینو بدونین که همیشه همینه! دختر می ره طرف خانواده خودش و شوهرش رو هم با خودش می بره!" شاهد مثال هم من و مامانم رو آورد که سیزده به در اومدیم با خانواده خودمون و داداشم و داییم که با خانواده خانومشون رفتن. برای همین من بیش ازپیش از داشتن خانوم کوچولو احساس خوشحالی کردم و تازه به این نتیجه رسیدم خیلی بهتره اگه یه دختر دیگه هم داشته باشم!!!
قراره هفته آینده با خانواده دوستم سین یه سفر سه روزه بریم شمال. اول قرار بود تو تعطیلات بریم اما جایی که می خواستیم بگیریم برای هفدهم جور شد که البته از نظر من خیلی هم بهتر شد, چون به شلوغی ایام عید برخورد نمی کنیم. حالا فردا باید خانوم کوچولو رو ببرم واکسن دو ماهگیش رو بزنن. خدا رحم کنه!!!