درگیری های فلسفی یک ذهن کوچک!

چند وقت پیش برای آماده کردن گل پسر جهت مواجهه با تغییرات ظاهریم, عکس های زمانی رو که خودش رو باردار بودم نشونش دادم و بهش گفتم:"این جا تو, توی دل من بودی. برای همینم دلم گنده شده بود. بعدش از تو دل من اومدی بیرون! خانم کوچولو رو هم خدا می ذاره تو دل من, دلم بزرگ می شه, بعدش به دنیا میاد." و هیچ اشاره ای هم نکردم که ایشون در حال حاضر هم در دل بنده تشریف دارن, چون دلم نمی خواست حالت انتظارش بیشتر بشه و مدام بپرسه کی از تو دلت میاد بیرون! یا مواقع لجبازی کردنش شکم منو هدف قرار بده! و گذاشتم به خیال خودش باشه که می گفت خانم کوچولو پیش خداس و باید بریم از خدا بگیریمش!

چند روز بعد موقع صبحانه بی مقدمه گفت:" مامان! خانم کوچولو چه جوری از تو دلت بیرون میاد؟" گفتم:" می رم بیمارستان, خانم دکتر از تو دلم درش میاره!" گفت:"خوب!"

اما چند روز بعدترش با سوال فلسفی خیلی جدی تر روبرو شد و باز سر صبحانه یهویی با نگاه مشکوکی به شکم من گفت:" مامان! تو که دلت در نداره, خدا چه جوری خانم کوچولو رو می ذاره تو دلت؟!!!" و ظاهرا که توضیحات من مبنی بر این که خدا خیلی کارا رو که ما نمی تونیم انجام بدیم بلده و خودش یه جوری میذارتش, چندان براش قانع کننده نبود! 


هی! گذشت اون دوره ای که به بچه ها می گفتن, نی نی ها رو لک لک ها میارن و اونا هم خیلی راحت قبول می کردن و هیچ گونه درگیری فکری فلسفی هم براشون ایجاد نمی شد!



جدیدا هم به روش های خنده داری مشغول مهیا کردن خونه برای ورود خانم کوچولو شده:

رفته شصتی مایکروفر رو زده و قفلش کرده. می گم چرا این جوری می کنی؟ می گه می خوام کسی نتونه بهش دست بزنه! می گم کی دست بزنه؟ می گه بچه ها دیگه! می گم کدوم بچه ها؟ می گه خانم کوچولو دیگه! میاد شصتی هاشو فشار می ده خرابش می کنه! قفلش کردم که نتونه!

شازده مدت هاس پرینترمون رو که دچار اشکال شده بود و گذاشته بودمش ته کمد دیواری, درآورده که مثلا درستش کنه که نکرد و بعد از یه مدت از گوشه هال موندنش خسته شدم و هلش دادم پشت مبلا! گل پسر یه روز اومد با نگرانی گفت: مامان! این پرینتر رو از پشت مبل بردارین. خانم کوچولو چهار دست و پا میاد بهش دست می زنه خراب می شه!

چند روز پیش هم گیر داده بود که جارو شارژیمون رو که مدتیه خراب درستش کنیم تا اگه خانم کوچولو اومد و نمکدون رو چپه کرد و نمک ها ریخت رو فرش, باهاش خونه مون رو تمیز کنیم! و تاکید کرد که وقتی می خوایم روشنش کنیم, خانم کوچولو رو ببریم تو اتاق و درو ببندیم تا از صدای جارو شارژی نترسه!

کمد و کشوهای گل پسر و مرتب کردم که جا باز بشه برای وسایل خانم کوچولو. گل پسر هم یه روز رفت برای خودش کیسه لباس های خواهرش رو آورد و چیدشون تو یکی از کشوهای خالی شده و کلی ذوق کرد!


و من امیدوارم که این حمایت ها و مواظبت ها و ذوق ها بعد از به دنیا اومدن خانم کوچولو هم ادامه دار باشه!!!



+ این پست در لینک زن



نظرات 28 + ارسال نظر
یاسمن یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 04:34 ب.ظ http://yasaman1387.blogfa.com/

بله اون دوران گذشت الان بچه ها هر لحظه با یک سوال جدید پدرو مادرها رو سوال پیچ م یکنند .

مغز پدر و مادرا رو می خورن!

گلی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 07:48 ب.ظ http://ouj.blogfa.com

هر دوره ای بچه های خودشو داره شاید ما هم برا اون زمان زیاد می فهمیدیم و الان البته به خاطر رشد فکری بچه ها که بیشتره اونام بیشتر می فهمن
خدا رحم کنه به بقیه ی سوالاش ...
ماشالله چقدر خوب می فهمه و حمایت خواهرشو از حالا درک میکنه

بعضی وقتا کم میارم تو جواب دادن!
خدا کنه درکش همیشگی باشه!

مهدیس یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 08:08 ب.ظ http://meslemaah.persianblog.ir

خوش به حال خانوم کوچولو با این داداش مهربون

انشاالله مهربون بمونه!

شیما یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 08:09 ب.ظ http://midwife21.blogfa.com

عجب سوالایی...ما چقد مظلوم بودیمو زود همه چیو قبول میکردیم...چرا به ذهن ما نمی رسید این چیزاااا

آره واقعا. هر چی بهمون می گفتن قبول می کردیم!

آفاق یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:19 ب.ظ http://b-arghavani.blogfa.com

بعد از بدنیا اومدن حمایتا جور دیگه ائی میشه

بعید نیست!

بانو یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 10:51 ب.ظ http://mydiaryy.persianblog.ir/

فکر بچه های امروزی به کجاها که نمی رسه؟

به همه جا می رسه گویا!

جوهر یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 11:36 ب.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام
ان شاءالله ادامه پیدا کنه...
همیشه دلم می خواست یک برادر بزرگتر داشته باشم. خوشبحال خانم کوچولو...
ان شاء الله با گل پسر و خانم کوچولو زندگی تون همیشه با شادی همراه باشه.

سلام
انشاالله.
ممنون از لطفت.

مهتاب2 دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 07:46 ق.ظ

وای گلی کلی خندیدم، اون قصه ی لک لک اوردن بچه ها که نوبر بود، هی تو مدرسه بچه ها برای هم میگفتن البته تو سن دبستان، بعدها که بزرگتر شدیم که عقلمون بیشتر میرسید، دروغهای بزرگتری رو باور میکردیم، یهو منو یاد یه خاطره جنجالی انداختی..

تو هم پری از خاطرات جنجالی! بنویسش تو وبلاگت. خاطرات تو خیلی باحالن!

نازنین دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 09:07 ق.ظ http://ta-be-ta.persianblog.ir/

یادمه بچه که بودم یکی از سوالام این بود که بچه هایی که توی شکم مامانشونن چی می پوشن!
جواب داده شد: دخترا بلوز و دامن، پسرا کت و شلوار!
فکر می کنم روش خوبی رو در پیش گرفتی برای آماده کردن پسرت. این طوری به جای این که مسافر کوچولو رو رقیب خودش بدونه، اون رو کسی می بینه که نیاز به حمایت و توجه داره.

چه سوال بامزه ای!
امیدوارم همین طور باشه.

بانوی تابستان دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 09:51 ق.ظ http://melodio.blogfa.com/

ای جانم!!! چقدر بچه های امروزی باهوش شدن!
خدا جفتشون رو برات حفظ کنه عزیزم

سلامت باشی.

ابراهیم دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 10:31 ق.ظ http://namebaran.blogfa.com/

ماشا الله بچه های این دور و زمونه خیلی خوب می فهمند و دم بعضی وقتا در جواب دادن بهشون گیر می کنه

آره جواب دادن بعضی سوالاشون خیلی سخته!

آفرین دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 10:44 ق.ظ http://mylivesky.blogsky.com

یادداشت های مینا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 11:06 ق.ظ

خدابیامرز مامانم به من میگفت هر موقع آدم بچه میخواد میره میره داروخونه یه قرص بچه میگیره میخوره و بعدش اون قرصه تو دلش میشه بچه. بعدش هی کم کم بزرگ میشه و موقعش که شد میره بیمارستان و دکترا دلش رو پاره میکنن و بچه رو میارن بیرون و بعد دلشو میدوزن...
یادش به خیر....
چه بچگی خوبی داشتم .من... اینقدر مامانم باهام مسالمت آمیز و مهربون برخورد میکرد .. یه بار ۷-۸ ساله بودم. گیر دادم میخوام موهامو رنگ کنم. اومد نشست پیش من تو حموم اینقدر قشنگ باهام حرف زد که خودم بی خیال رنگ کردن شدم. یا مثلا یه بار گیر دادم منم میخوام قرص بچه بخورم و مامان بشم چه جوری با شوخی و اینا چند روز سر منو گرم کرد که این موضوع از سرم بیفته...
ای مامان قربونت برم با اون حرفات...
........
فکرکنم کلا هر بچه ایی ه دوره از زندگیش با فلسفه بچه دار شدن درگیره...

خدا رحمتشون کنه. چه صبور و با حوصله بودن.

حالا مگه میشه به بچه ها از این حرفا زد؟!

نوا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 11:28 ق.ظ http://navaomom.persiablog.ir

خیلی عالیه.واقعا افرین.اگر با همین سیستم ادامه بدی حتما بعدا هم این حمایت را ادامه میده.یادت باشه فقط خودت وپسرک نیستین باید به اطرافیان هم ازالان یاد بدی چجوری با پسرک برخورد کنن .زیاده روی نکنن.گاهی اینقدر اطرافیان ازون ور میفتن وتوجه را به بچه بزرگ زیاد میکنن که خود این بچهای باهوش کلا مسیرشون را تغییر میدن.

الان دارم سعی می کنم علاقه رو توش ایجاد کنم اما مم عکس العمل های بعد به دنیا اومدن خانم کوچولوئه!
اطرافیان که همیشه یه معضل بزرگن!!!

نفیسه مامان دلارام دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://delarameazizam.blogfa.com/

خدا هردوشونو برات حفظ کنه عزیزم

ممنونم. سلامت باشین.

باران دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 03:54 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

به قول مامانم نمک به بارش خیلی بانمکه(معنیه خوبی دارها)
باید بهش حق بدی که سخته براش چون باید مادر و پدرشو مخصوصا مادرشو با یکی دیگه شریک بشه
پس بعدا اگر غیر از اینی بود که الان هست حق داره

فعلا که عکس العمل هاش خوبه تا بعد ببینیم چی میشه!

انار دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 03:58 ب.ظ http://ladypomegranate.persianblog.ir

به به مامان با درایت که تونستی گل پسر رو از حسادت دور کنی .

تا به دنیا نیاد نمیشه د این مورد نظر داد! فعلا دارم احساسات برادرانه رو در وجودش بیدار می کنم!!!

خدارو شکر خانم کوچولو که دنیا بیاد یه کمک بزرک داری خوش به حالت.
خدابرات نگهش داره.

امیدوارم این حالت ها رو اون موقع هم داشته باشه و معضل درست نکنه!

فانوس دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 07:03 ب.ظ http://mimfanoos.blogfa.com

چه با نمکه این گل پسر
خدا حفظش کنه

تینا دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 07:44 ب.ظ http://tinak.blogfa.com

کی بدنیا میاد؟

بهمن انشاالله.

لینک‌زن سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 12:50 ق.ظ http://linkzan.com

سلام
این پست وبلاگ شما در "لینک زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک زن
http://linkzan.com/archives/18990

زهرا مرادی سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 05:45 ق.ظ

وای چه سوالهای فلسفیه وحشتناک سختیه ...
من اگه بچه م بخواد از این سوالها بکنه که فقط میتونم بربر نگاهش بکنم
شاید بزرگتر که میشن سوالهاشون خاص تر هم میشه و یه روز دیگه مادر و پدر خیلی براشون اعتبار نداره چون نمیتونن جوابگوی سوالهاش باشن ...
چقدر سختههههه

نه نمی تونی بربر نگاهش کنی. این قدر می پرسه که بالاخره مجبور میشی جواب بدی!!!

شیرین امیری سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 11:03 ق.ظ http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

عاشق همچین گل پسرایی هستم..خودمم دوتا دارم..الهی که ننه قربونش بشه

خدا حفظشون کنه.

حکیم بانو چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 01:46 ب.ظ

چه بامزه. همه خرابکاری هایی رو که توی ذهنشه می خواد بندازه گردن خواهرش.

نه میبینه سه قلوها این کارا رو می کنن, می خواد برای خواهرش پیشگیری کنه!!!

اماسیس جمعه 17 آبان 1392 ساعت 09:27 ق.ظ http://emasis.blogsky.com/

ای جانم ":)
براش اسپند دود کنین ":)

خدا حفظش کنه زیر سایه پدر و مادر

+راستی گلابتون بانو جان یه چیزی ، اون پست فرشته بارداری که نوشته بودین ، بعضی از دوستان تو ماه های آخر و بعدشیه مدت نیومدن نت و خب شما هم که انشاتلله کوچولو قدمش خیر باشه ، از پرنیان بانو پیگیر احوال شما باشیم؟

ممنون سلامت باشین.
امیدوارم بعد به دنیا اومدن خانم کوچولو زیاد از عالم مجازی فاصله نگیرم اما خوب بعید هم نیست این جوری بشه! شما از بازیگوش احوالمو بپرسین!

اماسیس شنبه 18 آبان 1392 ساعت 08:22 ق.ظ http://emasis.blogsky.com/

اسم وبلاگ بازیگوش چیه؟من ایشونو نمیشناسم خو

ورجه وورجه های ذهنم

اندر احوالات یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 02:21 ب.ظ http://andarahvalat30.blogsky.com

ای جانم خدا هردوشونو برات صحیح و سالم نگه داره ایشالا
واقعا ها به ما می گفتن بچه رو خدا می ده به آدم
تازه می گفتن ما دعا کردیم خدا بهمون بچه داد
ما هم باور می کردیم

از بس که ما بچه های سربه راهی بودیم! بچه های این دوره خیلی سخت چیزی رو قبول می کنن!

سارا شنبه 25 آبان 1392 ساعت 12:37 ق.ظ http://biadonyabesazim.blogfa.com

احتمالا گل پسرت داره کارهای عقب افتاده منزل رو به نوعی یادآوری می کنه.

بچه که بودم فکر می کردم دکتر با چاقو یک دایره بزرگ روی شکم خانومها میکشه و با چاقو اون دایره بزرگ رو برمیداره و بچه رو در میاره و بعد دوباره دایره رو میذاره سر جاش و دور تا دورش رو می دوزه.

آره خوب!
یه بار من به گل پسر گفتم خانم دکتر شکممو یه کوچولو می بره این قدر ناراحت شد! نزدیک بود گریه کنه!!! بعضی وقتا اصلا نمی دونم باید چه جوری جوابشو بدم تا مشکلی پیش نیاد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد