دغدغه های مادرانه

گل پسرو دعوا می کنم به شدت. با گریه می گه:"منو دعوا نکن. من کوشولوئم. گناه دارم. بوسم کن. نازم کن..." تمام عصبانیتم می شه عذاب وجدان. بغلش می کنم. می بوسمش. با ته مونده هق هقش می گه:"دیگه دعوام نکنیا. من خیلی دوست دارم." و یه بوسه آروم رو گونه ام می زنه. قلبم از جا کنده می شه...


 این روزا به این فکر می کنم که گل پسر بزرگ و بزرگ تر می شه. می شه یه پسر نوجوون، یه مرد جوون... روزایی می رسه که دیگه همه خوشی دنیا رو کنار من و تو آغوش من نمی بینه. وقتی دعواش می کنم صداشو از من بالاتر می بره یا از خونه می زنه بیرون، روزایی که فکر می کنه بوسیدن و بغل کردن مادرش لوس بازیه و مغایر با غرور مردونه اش. روزایی که شاید ماه تا ماه هم نبینمش...

دلم می گیره و از همین حالا دلتنگ روزهای کودکی و محبت خالصش می شم. می خوام همه این روزا رو با تمام وجودم ببلعم. همه این روزهای تکرار نشدنی رو...

نظرات 51 + ارسال نظر
فرهاد یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 09:57 ق.ظ http://eshghebistoon.blogsky.com

سلام گلابتون بانو وبه زیبا و در خور ستایشی داری من شما روبا افتخار لینک کردم منتظره خبره لینکه شما هستم موفق باشی
http://eshghebistoon.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد