-
661
یکشنبه 30 تیر 1398 10:59
تا چشم به هم گذاشتم اقامت دو روزه مون در جوار حرم امام رضا (ع) رسید به آخر، رفتیم برای زیارت وداع و من هنوز همه دردلام رو نگفته بودم. خودمو رسوندم به صحن آزادی، روبروی ضریح یه جا پیدا کردم که بایستم و زیارت نامه بخونم، خانوم کوچولو رو نشوندم جلوم جوری که زیر دست و پا نباشه، زیارت وداع خوندم، حرف زدم، درد دل کردم و...
-
660
جمعه 28 تیر 1398 19:50
یه گوشه از صحن آزادی روبروی ایوون طلا، دم غروب و صدای نقاره های حرم امام رووف، یه تکه از بهشت و یه حال خوش... نایب الزیاره و دعاگوی همه خوانندگان و همراهان عزیز هستم!
-
659
چهارشنبه 26 تیر 1398 15:14
گل پسر رفته اردوی مشهد، اولین اردوی خارج از شهرش که حسابی براش شوق و ذوق داشت و کلی خواهش کرد تا اجازه اش رو ازمون بگیره! من و خانوم کوچولو هم جمع کردیم و همراه شازده اومدیم شهر محل کارش، که هم تنها نباشیم هم این جا رو ببینیم و هم از اینا مهم تر بعد از تموم شدن کارش ما هم راه بیافتیم سمت مشهد! یه پیشنهاد یهویی از طرف...
-
658
پنجشنبه 20 تیر 1398 00:06
از اون جایی که خیلی دلم یه تغییر دل انگیز تو خونه می خواست و باز هم از اون جایی که تو این اوضاع افتضاح قیمت ها هر گونه تغییری می تونست خیلی هزینه بر باشه، به خرید یک عدد گلدان پتوس اکتفا نمودیم بلکه خونه مون سبز و دل انگیز بشه! یک سال پیش گلدونام دونه دونه شروع کردن به خراب شدن و منم دیگه دست و دلم نرفته بود گیاه...
-
657
دوشنبه 17 تیر 1398 16:42
با خانوم کوچولو رفتیم استخر، اولین استخر مادر دختری مون! بعد از مدت ها که خانوم کوچولو می خواست ببرمش و من تنبلی می کردم، دیروز نزدیک ظهر یهو حس کردم الان وقتشه! یه جستجوی اینترنتی سریع در مورد استخرهای نزدیک و سانس ها و قیمت بلیط ها و البته داشتن استخر مخصوص کودکان انجام دادم تا یه مورد مناسب پیدا کردم و بعد نماز و...
-
656
دوشنبه 10 تیر 1398 01:31
این چند هفته اخیر رو به شدت مشغول فعالیت های اقتصادی بودم. حالا که نه فکر کنین شرکت زدم یا داشتم تجارت می کردم و این مدل کارها، خیر! اما فعالیت هایی داشتم بسیار به صرفه و مفید در جهت کمک به اقتصاد خانواده و کم کردن بار هزینه ها. چه جوری؟ این جوری که با چرخ خیاطیم راه صلح و آشتی رو در پیش گرفتم و نشستم به تعمیر حجم...
-
655
پنجشنبه 23 خرداد 1398 20:03
دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین...
-
654
یکشنبه 19 خرداد 1398 03:19
صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و...
-
653. آخرین سحر ماه رمضان
سهشنبه 14 خرداد 1398 03:38
حالا که ماه مهمونی خدا رسیده به آخرین روزش، دلم می خواد یه جایی تو گوشه کنارای وجودم داشتم که می تونستم تمام حس و حال های خوش مختص این ماه مبارک رو، لحظه های باصفای سحر و افطارش رو، حال عجیب و بی نظیر شب های قدرش رو، لطافت دعاها و مناجات هاش رو، حس نزدیک بودن آسمون به زمین و رفتن تو بغل خدا و همه همه خوبی هاش رو اون...
-
652
شنبه 11 خرداد 1398 19:48
با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:«خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!» خانوم کوچولو می پرسه: «کی رو می گی مامان؟!» _تو و گل پسرو دیگه! _ ما که بچه های خوبی نیستیم! _چرا! بچه های خوبی هستین! _نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!! یه هم چین دختر با صداقتی دارم من! تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس...
-
651
شنبه 28 اردیبهشت 1398 14:26
موقع سحر تلویزیون داشت همون دعای سحر قدیمی رو پخش می کرد که از بچگی، سحرهای ماه مبارک پس زمینه سحری خوردنای خواب آلودم بود. رفتم به سالایی که تازه روزه گرفتن بهم واجب شده بود، سحری رو تو آشپزخونه خونه قدیمی مون می خوردیم و رادیوی سیاه کوچیک بابا دعا پخش می کرد و گوینده وسطش اعلام می کرد چه قدر به اذان مانده. اون...
-
650
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 04:50
گل پسر که از مدرسه بر می گرده، جوری خانوم کوچولو رو بغل می کنه و دوتایی شروع می کنن به قربون صدقه هم رفتن و ابراز دلتنگی کردن که انگار یه مدت طولانی از هم دور بودن! هر چند که عمر مفید این عاشقانه خواهر برادری نهایتا نیم ساعته و بعدش گله و شکایت ها و غر زدن ها شروع می شه و گاهی تا یک ساعت بعد کار به جیغ و داد و دعوای...
-
649
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 03:37
چند هفته قبل ماه مبارک، یهو یه چیزی مثل لامپ تو ذهنم روشن شد! اونم این که به خاطر شرایط جدید کاری شازده و این که هفته ای چند روز تهران نیست، باید تعدادی از سحری ها رو تنها بخورم و موقع افطارها هم فقط خودمم که روزه ام! _ هر چند بچه ها همیشه طوری سر سفره افطار حاضر می شن که به نظر می رسه از من روزه تر بودن!_ این بود که...
-
648
دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 03:47
حالا تو آخرین ساعات شب و بعد از انجام کلی کار، خونه مون آماده اومدن ماه مهمونی خدا شده. ماهی که وقتی میاد، حجم زیادی از حال های بد رو با خودش می بره و جاش حال خوش رو تو دل می شونه. چه قدر به این ماه و حال و هوای خاصش و حس های خوبش نیاز دارم و چه قدر به خاطر اومدنش خوشحالم و چه اندازه بهش امیدوار! ماه رمضانتون مبارک...
-
647
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 04:53
شال و کلاه کردم و رفتم حسن آباد، مرکز فروش کاموا در تهران. توی مغازه ها و بین کامواها حسابی چرخ زدم و بعد کلی این ور و اون ور کردن، یه سری کاموای رنگی خریدم. بیشتر از یک سال بود که منِ معتاد بافتن سر از حسن آباد درنیاورده بودم، بس که کاموا گرون شده رغبت نمی کردم برم و یه خرج اساسی روی دست خودم بذارم! چند باری که کاموا...
-
646
دوشنبه 26 فروردین 1398 08:04
شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن. یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می...
-
645
چهارشنبه 21 فروردین 1398 14:14
پاییز گذشته، تو روزایی که ناراحتی و نگرانی با تمام قدرت دستاشونو دور قلبم حلقه کرده بودن، موقعی که ترس از دست رفتن همه چیزای خوب زندگیم تمام وجودم رو گرفته بود و ازهر وقتی حالم خراب تر بود، همون زمانی که حس می کردم راه به هیچ جا نداریم و هیچ چیز درست نمی شه، فقط و فقط یه چیز بود که نذاشت اون همه غصه و اضطراب تو خودش...
-
644
شنبه 17 فروردین 1398 20:20
این درست که هیچ برنامه خاصی برای تفریحات در تعطیلات نوروزی نریخته بودیم، اما انتطار هم نداشتم که این تعطیلات طولانی تر از سال های پیش تا این اندازه کسل کننده و حوصله سر بر از کار دربیاد، طوری که از اواسطش منتظر تموم شدنش باشم! عید دیدنی های پشت هم که بیشترشون با برنامه ریزی خانواده شازده انجام شد، بارون سیل آسایی که...
-
643
سهشنبه 28 اسفند 1397 17:37
یکی از فانتزی های من برای نوروز، یه سفر دور و دراز ایرانگردیه. با ماشین و وسایل ضروری راه بیافتیم، شهر به شهر بین مردم با فرهنگ ها و لهجه ها و پوشش های مختلف، تو جنگل و کوه و بیابون بگردیم و بچرخیم و بریم تا برسیم به سواحل خلیج فارس. از اون طرف هم جناب شازده اس که سفرهای شسته رفته با هواپیما و تو هتل های شیک رو می...
-
642
سهشنبه 21 اسفند 1397 21:48
سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشب تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و درست تو شب تولدش. تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده...
-
641
سهشنبه 14 اسفند 1397 22:12
یکی از دوست داشتنی ترین رسوم از نظر من خونه تکونیه! پاک کردن گرد و غبارها، دور ریختن وسایل اضافه، تمیز و مرتب و کردن گوشه کنار خونه و پیچیدن بوی مواد شوینده مثل یه جور مدیتیشن برام آرام بخشه. حالا بعد حدود سه هفته انجام این مدیتیشن به طور آهسته پیوسته و دور کردن بخشی از بدحالی هام همراه تمیز کردن کثیفی ها، خونه ای...
-
640
چهارشنبه 1 اسفند 1397 11:40
یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم. خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه...
-
639
جمعه 26 بهمن 1397 16:20
دیشب برای خرید هدیه تولد برادرزاده شازده، از یه فروشگاه لوازم التحریر سر درآوردیم و بعد از بررسی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها، حجم زیاد جعبه کادویی های قرمز، قلب ها و خرس های قرمز در اندازه ها و شکل های مختلف که اون سمت فروشگاه چیده بود نظرم رو جلب کرد. تازه یادم اومد که ولنتاینه و برای چی این همه خیابون ها شلوغ بوده!...
-
639
یکشنبه 14 بهمن 1397 01:27
خیلی شیک و مرتب بلند شدم رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه ارزشیابی نیمه اول سالش _یا همون ترم اول خودمون_ رو گرفتم. نتایج همه خیلی خوب بود و منم خیلی خرسند از دیدن کارنامه رفتم داخل کلاسش تا با معلم دوست داشتنیش هم ملاقاتی داشته باشم. معلم امسال گل پسر رو که یه خانم جوون و خوش رو با چهره ای مهربون و دل نشینه خیلی دوست...
-
638
دوشنبه 1 بهمن 1397 23:15
بعد چند روز پر از کار و بدو و بدو، خرید، نظافت، سم پاشی برای رهایی از حشرات مزاحم، برگزاری یه مجلس روضه کوچک و خودمانی به مناسبت فاطمیه و ... امروز رو به خودم استراحت دادم. یه استراحت عمیق و طولانی! صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه از اون جایی که هر چی خانوم کوچولو رو صدا زدم برای مهد رفتن بیدار نشد و منم...
-
637
یکشنبه 23 دی 1397 16:18
هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده! تو این اوضاع شاید شروع یه...
-
636
یکشنبه 16 دی 1397 15:15
گل پسر رو رسونده بودم مدرسه و داشتم بر می گشتم خونه که دیدم یه پیرزن داره دولا دولا و با عصا از گوشه خیابون راه می ره. آروم رفتم کنارش تا سوارش کنم و برسونمش. یه پیرزن توپولی سفید بلوری بود با کلی چین و چروک و از تمامی وجناتش فرتوتی می بارید! شیشه رو دادم پایین و گفتم: «مادرجون کجا می رین برسونمتون؟» وایستاد، نگاهی به...
-
635
دوشنبه 3 دی 1397 22:22
تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و...
-
634
شنبه 1 دی 1397 09:05
امسال یکی از یلداهای متفاوت و شیرین و خوش زندگیم رو داشتم، در کنار چند دوست مهربون و نازنین تو یه ویلای جنگلی در مازندران. یه شب قبل از یلدا رفتیم به استقبال، هرچی میوه و خوراکی همراهمون داشتیم رو توی ظرف ها چیدیم و ظرف ها رو خوشگل و قشنگ کنار هم! گفتیم، خندیدیم ، مدل به مدل عکس گرفتیم، تا می تونستیم خوردیم و یه شب...
-
633
دوشنبه 19 آذر 1397 23:39
چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه! جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست...