و این روزهای بهاری

کلی منتظر بهار بودم تا تو هوای قشنگ و ملسش, مثل سال های قبل بیشتر روزهای هفته رو با بچه ها بریم پارک. اونا بازی کنن منم از منظره و هوا لذت ببرم و کتاب بخونم! برنامه ریخته بودم که هر روز خانم کوچولو رو بذارم تو کالسکه و قبل برداشتن گل پسر از مدرسه برم پیاده روی تا  باقی مونده اضافه وزنم رو سریع تر دک کنم بره!



اما ماه اول بهار تموم شد و نه اصلا بچه ها رو پارک بردم و نه به جز یه بار پیاده روی رفتم. با احساس خستگی و خوابالودگی مداوم, چسبیدم به خونه. هیچ کار مثبتی انجام نمی دم و فقط دوست دارم بخورم و بخوابم! حس خوبی ندارم که روزای قشنگ بهاری دارن مفت از دستم میرن و نگرانم که با این وضع دوباره وزنم بره بالا! 


+ماه رجب براتون مبارک و پر از برکت باشه انشاالله. حاجت دارها ختم سوره واقعه رو فراموش نکنن. التماس دعا.


خستگی ها به در!

به این نتیجه رسیدم یکی از خسته کننده ترین کارها, می تونه رفتن به مهمونی های پشت سرهم باشه!
چهارشنبه پیش یه مهمونی شلوغ دوره ای دوستانه دعوت داشتم که با کلی این طرف و اون طرف کردن, قرارش هماهنگ شده بود و خیلی خیلی هم در جوار دوستان خوش گذشت. عصر با استفاده از فرصت خوابیدن خانم کوچولو, به صاحب خونه که مثل من بچه کوچیک داشت و خونه اش حسابی به هم ریخته شده بود و می دونستم براش سخت خواهد بود که که اون وضعیت رو سر و سامون بده ,تو جمع و جور کردن و شستن ظرف ها کمک کردم, به عنوان آخرین مهمون اومدم بیرون و تو ترافیک اعصاب خرد کن دم غروب راه افتادم سمت خونه. نزدیک نه شب خسته و کوفته رسیدم. پشت سر من هم شازده و گل پسر اومدن و به شام درست کردن هم نرسیدم! خوشبختانه گل پسر که گذاشته بودمش دفتر کار شازده, بعدازظهرش به باباش سفارش ساندویچ همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده داده بود اما بیشترش رو نخورده بود که شازده همون رو خورد و منم بس که تو مهمونی خورده بودم بی خیال شام شدم!
روز پنجشنبه هم که عروسی بود و از صبح بدو بدو داشتم! حموم رفتن, حموم کردن بچه ها, برداشتن کلی وسیله, آرایشگاه رفتن... و سخت تر از همه درخواست های پشت سر هم از شازده مبنی بر این که زود آماده بشه!!! بالاخره بعد از کلی تلاش و حرص خوردن, به موقع به تالار رسیدیم و همه چیز هم تقریبا خوب پیش رفت شکر خدا. کلی از فامیل هامون رو که ساکن شهرستانن, بعد از چندین سال دیدم که حس خوبی داشت! تا عروس رو به خونه شون رسوندیم و برگشتیم, ساعت از یک نصف شب گذشته بود. بچه ها تو ماشین خوابشون برده بود و منم سریع لباسام رو عوض و آرایشم رو پاک کردم و به آغوش گرم رختخواب و خواب پناه بردم!
جمعه ناهار خونه یکی از اقوام شازده دعوت داشتیم. مهمونی دوستانه بود و همه هم و سن سال هم. تو یه خونه کوچیک و با وجود شش تا بچه وروجک که هر دقیقه صدای یکیشون درمی اومد و صاحبخونه ای که چندان تو مهمون داری وارد نبود و نیاز مبرمی به کمک داشت و ناهاری که بالاخره با تلاش همه, ساعت سه و نیم بعد از ظهر, زمانی که من دیگه داشتم غش می کردم از ضعف و گرسنگی, آماده خوردن شد!!! بعد ناهار و جمع کردن و شستن ظرف ها, سر و صدا و گریه بچه ها که خوابشون گرفته بود بیشتر هم شد و مامان ها همه کلافه! علی رغم اصرار صاحبخونه که بیشتر بمونید, شش عصر زدیم بیرون و بچه ها تو ماشین بیهوش شدن! از اون جا یه سر رفتیم خونه پدر شازده و شام هم خونه مامانیم دعوت بودیم به مناسبت مادرزن سلام و جا خالی خاله جان! کلی سر به سر خاله ام گذاشتیم که ما اومدیم جای خالی تو, اما خودت این جایی!!! پاتختی نگرفته بودن و اکثر مهمون ها شب قبل تو سالن کادوهاشون رو داده بودن. ما که رسیدیم عروس و دادماد مشغول شمردن هدایای نقدی فامیل این طرفی و نوشتنش بودن و برآورد می کردیم که با کادوی فامیل های اون طرفی, پول خرید یه ماشین درمیاد یا نه و این که آیا اصلا به اندازه خرج مراسم عروسی, کادو جمع شده؟!!!
شب که برگشتیم خونه, له له بودم! این قدر خسته و کوفته که انگار کوه کندم! فقط منتظر بودم خانم کوچولو بخوابه تا بی هوش بشم! صبح که گل پسر برای مدرسه رفتن ادا درآورد و بهونه گرفت که دلم درد می کنه و نمی تونم برم, اصلا در توان خودم ندیدم که نازش رو بکشم و تلاشی کنم تا راهی بشه! حتی چشمام رو نمی تونستم درست باز نگه دارم, چه برسه به کارهای دیگه! برای همین هم از خدا خواسته دوباره راهی رختخواب شدم!


امروز رو دارم استراحت می کنم و خستگی سه روز پشت سر هم مهمونی و عروسی رو در! حالا که همه اینا با هم شد و این قدر خسته کننده, به احتمال زیاد تا مدت ها از یه مهمونی یا تفریح به دردبخور خبری نخواهد شد!

می ریم عروسی

دو روز دیگه جشن عروسی خاله جانه و من بالاخره تو این هفته تصمیم گرفتم از بی حوصلگی در انجام مقدمات عروسی رفتن و غر زدن های درونی مبنی بر اینکه با بچه کوچیک سخته و نمی شه, دست بردارم, یه کم ذوق و شوق به خودم وارد کنم و اساسی مهیای مراسم عروسی بشم!
شنبه بعد از مدتی کش و قوس که لباس بخرم یا نخرم, تصمیم گرفتم برای لاغر شدنم به خودم جایزه بدم و با دوستم فاطمه راهی مراکز خرید لباس شب شدیم. پاساژ و شانزلیزه و خیابون مفتح رو دیدیم و وقتی اون جاها هیچی نپسندیدم _ چون لباس هاشون یا خیلی زرق و برق دار بود یا زیادی ساده!_ رفتیم ونک و لباسی که چند ماه قبل که یه روز با جاری جان برای دیدن مدل ها و به دست آوردن مظنه قیمت ها رفته بودیم, پرو کرده و پسندیده بودم خریدم و برگشتم! البته کل این پروسه خرید با رفت و برگشت کم تر از پنج ساعت زمان برد! چون بچه ها رو گذاشته بودم خونه مامانم و فرصت دیگه ای برای خرید نداشتم. بله! فک نکنین من از اون دسته خانم هام که کلی می رن و می گردن و آخرش هم دست خالی برمیگردن!!! هر چند مطلوبم این بود که مدل مد نظرم رو بدم خیاطی که لباس ها قبلی مو دوخته بود برام بدوزه, اما فکر این که با وجود بچه ها  باید چند بار پیش خیاط برم که دور و بدمسیره, کلا از این ایده فانتزی منصرفم کرد!
بعد یهویی تصمیم گرفتم یه تغییری تو رنگ موهام که بعد زایمانم کاری بهش نداشتم بدم و بعد از انتخاب با دیدن مدل های هایلایت در اینترنت, با همراهی خانم کوچولو رفتیم آرایشگاه خانم همسایه! خانم کوچولو هم لطف کرد تا کار من تموم شد تقریبا آرایشگاه رو ترکوند!!! خود آرایشگر هیچ مشکلی با این مساله نداشت و می گفت بذار راحت باشه و بازی کنه, اون وقت یکی از مشتری ها برام پشت چشم نازک کرد و گفت: "من که هیچ وقت با بچه آرایشگاه نمیام!" منم با خونسردی تمام گفتم:"شما حتما کسی رو داری بچه تو نگه داره! منم اگر کسی بود بچه رو بذارم پیشش, با خودم نمیاوردمش!" گفت:" آره من با مادرشوهرم تو یه ساختمون زندگی می کنیم. هر جا بخوام برم بچه مو نگه می داره!" گفتم:"خوب پس شما مشکلات منو نداری, نمی دونی!!!" والا! مردم به همه کار آدم کار دارن!
به توصیه خانم آرایشگر ناخن طرح دار و به توصیه فاطمه یک جفت لنز رنگی هم خریداری کردیم که پروسه مقدمات عروسی رفتن کامل بشه و دلمون تو این وانفسا یه کم خوش! حالا کو تا دوباره عروسی یکی از بستگان خیلی نزدیک بشه! هان؟! بماند که شازده گفته: "مگه دستم به داماد نرسه که با این زن گرفتنش کلی خرج رو دست من گذاشته!!!"



با آرزوی خوشبختی برای خاله جان و همسرش!

امروز

امروز پایان سی و یک سالگی من

به همین سادگی...


حرفم نمیاد که چیز خاصی راجع به تولدم و این که سی و یک سالگیم چه جوری گذشت بگم!!!



+مراسم تولدم دیشب بعد مراسم مولودی حضرت زهرا، تو خونه پدری و قاطی مراسم روز مادر برگزار شد. همراه با شیرینی های دسری و کلی دست و خنده و صداهای عجیب غریبی که از خودمون در کردیم!  امسال تولدم و روز زن یکی شدن و شازده خان هدیه شون رو یک ماه و اندی قبل دادن. یعنی یه هدیه بی مناسبت و غافلگیرانه گرفت, منم گذاشتمش کنار برای امروز که بی هدیه نمونم!

سورپرایز جالب امروز, تلفن برادرم بود که تولدم رو تبریک گفت و بعد هم سه قلوها دونه دونه گوشی رو گرفتن و با لحن بامزه شون بهم تبریک گفتن!


سال های عمر چه زود می گذرن...


و این چنین خوش اخلاق می شویم!

هیچ چیز نمی تونست خلقم رو که چند روز اخیر به معنی واقعی کلمه و با عرض معذرت گه مرغی شده بود درست کنه! از گردش رفتن با بچه ها و خرید کتاب و لوازم آرایش, فکر مولودی این هفته مامان و عروسی هفته آینده خاله جان, هیچ کدوم فایده ای نداشت. بی حوصله بودم و بغض داشتم. اما این وسط وقتی یهو رفتیم خونه مامان شازده و خودم رو طبق معمول با ترازوی اون جا وزن کردم و بر خلاف انتظارم دیدم دو کیلو کم کردم, این قدر ذوق زده شدم که کلی از غصه هام یادم رفت!!! به این می گن معجزه لاغری!



البته یه کم مهربون تر شدن شازده بعد چندین روز تو هم بودن و غر زدنش هم نقش پررنگی داشت در بهبود حالم! فقط نمی دونم این آقایون محترم وقتی می دونن با چند تا جمله محبت آمیز می تونن حال خانمشون رو کلی خوب کنن, چرا دریغ می کنن؟! البته از شازده هم پرسیدم, خندید و جواب نداد!!!


عید میلاد حضرت فاطمه(س) براتون خیلی خیلی مبارک باشه. انشاالله عیدی های بزرگی از صاحب این روز بگیرین.


تردیدهای آخر سالی

اواسط اسفند ماه بود که بهم پیشنهاد کار شد. یه پرونده بزرگ و پرکار شامل چند مدل شکایت از قبیل کلاهبرداری و خیانت در امانت و ... مربوط به شرکت همسر دوستم سین می شد که به عنوان رییس هیات مدیره می خواست از دو شریک سابقشون شکایت کنه. با چند تا وکیل از جمله آقای وکیل همکار سابق من صحبت کرده بود که حق الوکاله های خیلی بالا خواسته بودن و بعد اومده بود سراغ من که چرا پول بدم به غریبه؟! شما انجام بده! مدارک کامله و منم کمک می کنم. فقط چون مربوط به شرکته حتما باید از طرف وکیل دنبال بشه... و گفت علاوه بر یک مقدار از حق الوکاله, هزینه تمدید پروانه وکالتم (که دو ساله تمدید نشده) و مهد خانم کوچولو رو هم اول کار می ده! شازده هم موافق بود و می گفت پیشنهاد خوبیه!

اما خودم خیلی تردید داشتم. اول این که اصلا به کار کردن فکر نمی کردم و آمادگیش رو نداشتم. دوم خانم کوچولو که خیلی به من وابسته اس و دوست نداشتم تو این سن بفرستمش مهد کودک! بعد هم سنگینی و پرکار بودن پرونده بود که می ترسیدم بعد دو سال فاصله گرفتن از کار نتونم خوب از پسش بربیام. خصوصا که پرونده مال آشناس و کار کردن برای آشنا هم دردسرهای خودش رو داره! اما گفتم راجع بهش فکر می کنم و اگر خواستم خبر می دم! که با توجه به این موارد و با وجود این که برای کار هوایی شده بودم, نتونستم تصمیم بگیرم و اعلام موافقت نکردم.


تو همون روزها ماشین سابقم رو که چند ماه قبل به یکی از اقوام فروخته بودیم اما به خاطر تسویه نشدن پولش هنوز به اسم من بود, برای بار دوم دزد برد و مجبور شدم خودم برم دنبال کارهاش. رفت و آمد تو کلانتری و دادسرا بیشتر هوایی کارم کرد و نزدیک بود خر مغزمو گاز بگیره و خودمو بیاندازم تو دردسر و کار رو قبول کنم که فهمیدم پرونده رو دادن به یه وکیل دیگه! منم خیالم راحت شد و از تردید قبول کنم یا نکنم خلاص شدم!

چند روز مونده به پایان سال و درست تو همون روزی که خونه تکونی من تموم شد و داشتم برای خیابون گردی نقشه می کشیدم, فامیلمون زنگ زد که ماشین پیدا شده و خواهش کرد که برم دنبال کارای درآوردنش. اما دوباره راهی کلانتری و آگاهی و ستاد ترخیص شدنم و روال طولانی و اعصاب خرد کن کارهای اداری تو این مملکت, مشکلات کار رو به طور عینی جلوی چشمم مجسم کرد و یادم آورد که چه روزهایی فقط برای یه امضای ناقابل مجبور می شدم از این سر شهر به اون سر شهر برم و کلی پشت در اتاق مسئول مربوطه معطل بمونم! در نتیجه خیلی خوشحال شدم که اون پرونده رو قبول نکردم و دوباره خودم رو تو دردسر نیانداختم!

اون موقعی که تصمیم گرفتم یه مدت کارم رو بذارم کنار, فکر نمی کردم بعد گذشت این همه وقت, نه دلم براش تنگ بشه و نه هیچ اشتیاقی برای شروع دوباره اش داشته باشم! البته دوست دارم چند سال دیگه که بچه ها بزرگ تر شدن دوباره کار کنم, اما نه کار وکالت! تا خدا چی بخواد...



تعطیلات تمام

خدا رو شکر که این تعطیلات طولانی به خیر و خوشی تموم شد و به زندگی عادی برگشتیم! بنده به روال سال های اخیر در پایان تعطیلات نوروزی بسیار خوشحالم که دانش آموز, دانشجو و کارمند نیستم! هر چند که امسال مامان یه نیمچه دانش آموزم که امروز صبح کلی نازش رو کشیدم تا از خواب بیدار بشه و آماده برای مدرسه رفتن و همین باعث شد این خوشی چندین ساله ام تا حد زیادی از بین بره!

بر عکس هفته اول تعطیلات که از بی کاری و تو خونه موندن حوصله سربر شد, هفته دوم از گردش رفتن زیادی خسته شدیم! سه روز ناهار رو با دسته های مختلفی از فامیل تو پارک جنگلی خوردیم و یه روز بعد از ظهر هم رفتیم برای بازدید برج میلاد که به علت شلوغی بسیار از بازدید منصرف شدیم و بلیطش رو که شش ماه اعتبار داره نگه داشتیم تا بعدا سر فرصت بریم و ببینیم. باشد که در حالی که ساکن تهرانیم, برج میلاد ندیده از دنیا نریم!!!
خودم و شازده هر دو مریض شدیم. من خیلی ناغافل غدد لنفاویم چرک کرد و یه طرف صورتم به شدت ورم! دو تا آمپول و مقداری قرص نوش جان کردم تا بهتر شدم. بعدش هم شازده معده درد شدید ویروسی گرفت که هنوز هم خوب نشده. ساعت خواب بچه ها هم حسابی به هم ریخته و نمی دونم کی موفق می شم به حالت عادی برش گردونم!
امیدوارم اولین روز بعد تعطیلات رو خوب شروع کرده باشین و این که وبلاگستان از این سکوت و سکون بیش از حد دربیاد!

از عجایب گوگل 2

جهت تلطیف فضا در این سوت و کوری نوروزانه وبلاگستان و در ادامه این پست, می ریم ببینیم که با سرچ چه چیزایی رسیدن به وبلاگ من! این گوگل هم که جواب درست و حسابی نمی ده, دیگه من وظیفه خودم دونستم ملت رو راهنمایی کنم!:



دلم بس ناجوانمردانه تنگ است: آخی طفلکی! چرا آخه؟!


خاطرات زایمان طبیعی: بنده می خواستم طبیعی زایمان کنم, اما نشد و آخرش سزارین شدم! برای همین خاطره ای در این باب ندارم که بخوام خدمتتون عرض کنم!


هیچ کس ماندنی نیست: کاملا صحیحه!


المثنی عقدنامه چه شکلیه؟: مثل عقدنامه اصلی دفترچه ای نیست. ورقه ایه!


وبلاگ های مردانه: اشتباهی تشریف آوردین. مردونه اون طرفه!


ماجراهای این روزهای من: این که وبلاگ ماناس!


این همه درس خوندم آخرش چی؟: یعنی هیچیِ هیچی؟!


آموزش ژله ببری: ژله ببری چیه دیگه؟! تا حالا نشنیده بودم!


بافتنی بافتم: آفرین! چه کار خوبی کردی!


بافتنی بانو: بنده گلابتون بانو هستم! البته بافتنی هم می بافم!


12 هفتگی سونو گفته دختره, درسته؟: 12 هفتگی که زوده برای تعیین جنسیت, اما امیدوارم درست باشه! حالا شما دختر دوست داری یا پسر؟!


پول منو بده برم: کجا؟! بودی حالا!!!


تاریخ 25 مهر تعطیل شده؟: بنده بی اطلاعم!


تستم مثبته حامله شدم: به سلامتی.مبارکه!


تو بارداری چندین بار غش کردم: این که خیلی بده! به جای سرچ کردن بلند شو برو پیش دکتر متخصص!


بافتنی مدل سوراخ سوراخ: سوراخ سوراخ دیگه چه مدلیه؟! توری منظورتونه؟!


سایت بافتنی گل بانو: حالا من چند دفعه عکس بافتنی هامو گذاشتم که دلیل نمی شه این جا سایت بافتنی بشه!


زایمان بی دردسر: انشاالله قسمتت بشه!


بیا با هم بسازیم: بسازین! سازش چیز بسیار خوبیه و لازم برای حفظ زندگی!


بی حالی در بارداری: کاملا طبیعیه!


بعد از سزارین باردارم: واقعا؟! چند وقت بعد سزارین باردار شدی اون وقت؟!


برای آرامش اعصاب کجا سفر بریم؟: هر جا که فکر می کنی می تونه حالت رو خوب کنه! با زیارت بیشتر حال می کنی یا سیاحت؟! از این مهم تر اوضاع جیبت چه طوره؟!


بانوی کدبانو: یعنی واقعا تونستم اون قدری کدبانو بشم که یه نفر با سرچ هم چین چیزی سر از وبلاگ من دربیاره؟!


مرگ را دوست دارم: خوشا به سعادتت!


موهامو با حنا هندی رنگ کنم؟: می خوای رنگ کنی رنگ کن. اما بعدش تا مدت ها رنگ نمی گیره! از ما گفتن بود!


کروکی آبشار بیشه خرم آباد: من آبشار بیشه رفتم ولی نمی تونم کروکیش رو بدم خدمتتون!


کادوی چشم روشنی به مادرشوهرم: به این می گن عروس نمونه که برای کادو دادن به مادرشوهرش سرچ می کنه!


وکالت نامه لاک گرفته شده: دادگاه قبولش نمی کنه!


مصرف چرخون در بارداری: چرخون دیگه چیه؟! من تو هیچ کدوم از بارداری هام مصرف نکردم!


ماجرای من و دوستم در آرایشگاه: چه ماجرایی؟! تعریف کن. کنجکاو شدم!


مرد اهل تنوع: خدا به دور!


کسی طبیعی دوقلو زایمان کرده؟: زمان قدیم یا تو ممالک فرنگ چرا! ولی الان و این جا یه قلو رو هم معمولا طبیعی زایمان نمی کنن چه برسه به دوقلو!!!


چگونه برای همسرم تولد بگیرم؟: خوب خیلی جورها می شه تولد بگیری. بستگی داره به جیب و حوصله ات!


گلابتون مربی آشپزی: نه بابا! من اصلا در این حد نیستم!


خاطرات خانوم وکیل آینده: این جا می تونی خاطرات خانوم وکیل گذشته رو بخونی!


کچل درس کنکور: یعنی آدم با درس خوندن واسه کنکور کچل می شه؟! نه بابا! من که نشدم!

...



شنبه دوم

در این دومین شنبه سال نو, بزرگترین خواسته ام اینه که زودتر شنبه بعد از راه برسه و این تعطیلات کسل کننده و اعصاب خرد تموم بشه!!! تعطیلاتی که نه مسافرت داره, نه گردش هایی که من به خیال خام خودم برنامه ریزی کرده بودم ولی طبق معمول همراهی براش ندارم! فقط می مونه عید دیدنی هایی که بر خلاف سال های قبل با وجود بچه نوپایی که اصرار عجیبی برای ترکوندن خونه میزبان داره و مدام باید با لباس رسمی دنبالش بدوئم تا خرابکاری نکنه, حوصله شون رو ندارم و شازده هم قبول نمی کنه بی خیالشون بشیم!


به عنوان اولین پست سال خیلی امیدوارکننده بود؟! خدا به خیر بگذرونه!

+ هر چی زمستون گذشته خشک و آفتابی بود, بهار سرد و بارونی شده! نمی شه با این دو تا فسقلی بلند شیم بریم تو طبیعت, دلمون باز بشه!