خانه عناوین مطالب تماس با من

ماجراهای گلابتون بانو

ماجراهای گلابتون بانو

درباره من

متولد فروردین 1363 همسر یه مرد مهربون, مادر یه گل پسر شیرین و یه خانم کوچولوی نازنین. عاشق تغییر و تنوع ،خوش خنده و اهل زندگی در لحظه... نوشته های این جا بخش های کوچکی از زندگی منه! golabatoonbanoo@gmail.com ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • کانال تلگرام ماجراهای گلابتون بانو
  • صفحه اینستاگرام بافتنی های گلابتون بانو
  • وبلاگ قبلی گلابتون بانو

پیوندها

  • زمزم
  • مگلاگ
  • پخموله بانو
  • امروز را بساز
  • رد پای دوست
  • زندگی می بافم
  • چهار فصل زندگی
  • بلاگ مستطاب زندگی
  • دفترچه خاطرات گلابتون
  • خاطرات من به عنوان همسر و مادر
  • روزنوشت های یک کارشناس کشاورزی
  • یادداشت های یک عاشق کتاب
  • I'm safe in your srms
  • توت فرنگی روی خامه
  • سرزمین مناره ها
  • قاصدک بی خبر
  • خاکستر و بانو
  • لنز بی رنگ
  • پرنده گولو
  • وادی

دسته‌ها

  • روزانه 307
  • مادرانه 171
  • همسرانه 48
  • گلابتونانه 198
  • کار و کاسبی 24

ابر برجسب

کتاب سفر شبه هنرمندی ها محرم نوشت خاطره ما چهار نفر رمضان نوشت احوالات بارداری گلی و دوستان گلی و خانواده گلی و فرزندان گل پسر و خانوم کوچولو ماجراهای گل پسر گلی و شازده خانوم کوچولو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بعد مدت ها سلام!
  • 867
  • 866
  • 865
  • 864
  • 863
  • 862
  • 861
  • 860
  • 859
  • 858
  • 857
  • 856
  • 855
  • 854

بایگانی

  • فروردین 1403 1
  • شهریور 1401 3
  • مرداد 1401 1
  • تیر 1401 2
  • خرداد 1401 2
  • اردیبهشت 1401 2
  • فروردین 1401 2
  • اسفند 1400 6
  • بهمن 1400 3
  • دی 1400 2
  • آذر 1400 5
  • آبان 1400 4
  • مهر 1400 4
  • شهریور 1400 2
  • مرداد 1400 6
  • تیر 1400 3
  • خرداد 1400 6
  • اردیبهشت 1400 7
  • فروردین 1400 4
  • اسفند 1399 6
  • بهمن 1399 4
  • دی 1399 2
  • آذر 1399 4
  • آبان 1399 5
  • مهر 1399 4
  • شهریور 1399 4
  • مرداد 1399 9
  • تیر 1399 10
  • خرداد 1399 15
  • اردیبهشت 1399 13
  • فروردین 1399 10
  • اسفند 1398 10
  • بهمن 1398 6
  • دی 1398 9
  • آذر 1398 4
  • آبان 1398 10
  • مهر 1398 5
  • شهریور 1398 6
  • مرداد 1398 9
  • تیر 1398 6
  • خرداد 1398 4
  • اردیبهشت 1398 5
  • فروردین 1398 3
  • اسفند 1397 4
  • بهمن 1397 3
  • دی 1397 4
  • آذر 1397 3
  • آبان 1397 6
  • مهر 1397 8
  • شهریور 1397 10
  • مرداد 1397 21
  • تیر 1397 5
  • خرداد 1397 4
  • اردیبهشت 1397 6
  • فروردین 1397 9
  • اسفند 1396 9
  • بهمن 1396 9
  • دی 1396 16
  • آذر 1396 11
  • آبان 1396 8
  • مهر 1396 10
  • شهریور 1396 15
  • مرداد 1396 10
  • تیر 1396 7
  • خرداد 1396 7
  • اردیبهشت 1396 2
  • فروردین 1396 4
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 3
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 2
  • آبان 1395 2
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 2
  • مرداد 1395 4
  • تیر 1395 2
  • خرداد 1395 3
  • اردیبهشت 1395 2
  • فروردین 1395 6
  • اسفند 1394 3
  • بهمن 1394 5
  • دی 1394 3
  • آذر 1394 3
  • آبان 1394 4
  • مهر 1394 3
  • شهریور 1394 5
  • مرداد 1394 7
  • تیر 1394 5
  • خرداد 1394 6
  • اردیبهشت 1394 9
  • فروردین 1394 9
  • اسفند 1393 11
  • بهمن 1393 7
  • دی 1393 5
  • آذر 1393 5
  • آبان 1393 3
  • مهر 1393 6
  • شهریور 1393 6
  • مرداد 1393 7
  • تیر 1393 10
  • خرداد 1393 12
  • اردیبهشت 1393 13
  • فروردین 1393 11
  • اسفند 1392 10
  • بهمن 1392 8
  • دی 1392 10
  • آذر 1392 7
  • آبان 1392 10
  • مهر 1392 11
  • شهریور 1392 8
  • مرداد 1392 10
  • تیر 1392 11
  • خرداد 1392 10
  • اردیبهشت 1392 11
  • فروردین 1392 9
  • اسفند 1391 6
  • بهمن 1391 5
  • دی 1391 5
  • آذر 1391 6
  • آبان 1391 8
  • مهر 1391 11
  • شهریور 1391 15
  • مرداد 1391 9
  • تیر 1391 14
  • خرداد 1391 14
  • اردیبهشت 1391 20
  • فروردین 1391 4
  • دی 1390 1

تقویم

فروردین 1403
ش ی د س چ پ ج
1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

جستجو


آمار : 1284070 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بعد مدت ها سلام! چهارشنبه 1 فروردین 1403 14:38
    سال هزار و چهارصد و دو رو متفاوت آغاز کردم، در حرم آقا امام رضا. قبلش همه درد دل هام رو گفته بودم و رفع غصه ها و نگرانی هام رو به دست امام مهربونم سپرده و با آرامش و حال خوش رفته بودم به استقبال سال جدید، سالی که تلاطم های چند ساله زندگیم بالاخره اندکی خیال به سکون رسیدن پیدا کردند! حال بابا خیلی بهتر شد و رفتیم خونه...
  • 867 چهارشنبه 23 شهریور 1401 10:43
    منتظر نشستم روی یکی از صندلی های سبزآبی ترمینال سلام فرودگاه امام خمینی، با کوله طوسی رنگ امانتی داداش وسطی که تا حد امکان سعی کردم فقط با لوازم ضروری پرش کنم و سنگین نباشه! فکرش رو که می کنم چندین ساله منتظر این سفر بودم، سفر اربعین با شازده بی‌دغدغه بچه ها. نمی‌دونم چرا حالا که موقعیتش پیش اومد به خاطر شلوغی بی نظیر...
  • 866 دوشنبه 14 شهریور 1401 01:07
    امشب اومده بودیم خونه تون روضه. تو حیاط باصفاتون فرش پهن کرده بودن و ما یه گوشه دور هم حلقه وار نشسته بودیم، ریز ریز گریه می کردیم و سینه می زدیم. اصلش قرار بود پارسال بیایم خونه تون روضه. همون روزهای اول محرم تو گروه دوستانه مون گفته بودی: «خیلی دلم می خواد تو خونه جدیدمون روضه بگیرم_ همون خونه ای که چند سال برای...
  • 865 شنبه 5 شهریور 1401 23:23
    بعد از مرگم اطرافیان من رو با چه خصوصیات و خاطراتی به یاد میارن؟ این سوالی بود که در مراسم اولین سالگرد درگذشت خان عمو برای چندمین بار در ذهنم مرور می شد. خان عمو همون طور که چند نفر از دوستان صمیمیش در سخنرانی هایی که طی مراسم داشتن و صحبت هایی که همکاران و اطرافیانش در فیلمی که برای یادبودش ساخته شده بود گفتن، علی...
  • 864 دوشنبه 31 مرداد 1401 20:26
    استکان نعلبکی ها و پیش دستی ها رو خشک ‌کردم و سر جاهاشون گذاشتم، میزها رو دستمال کشیدم و همه خونه رو جارو برقی زدم. بعد نگاهم رو دور تا دور خونه تمیز و خالی از مهمون چرخوندم و بر خلاف همیشه این بار به جای حس آسودگی خیال حس دل گرفتگی اومد سراغم. دلم گرفت که سه روز مجلس روضه خونگی مون چه زود تموم شد و کاش چند روز دیگه...
  • 863 سه‌شنبه 14 تیر 1401 13:33
    گل پسر یک اردوی کوهنوردی یک شبه داشت و بعد برگشتنش هم خانوم کوچولو رفت خونه مادربزرگش و سه شب اونجا موند. این نبودن بچه ها که بعد مدت ها اتفاق می‌افتاد در کنار نبودن شازده حس دلگیر عجیب و غریبی داشت و منو برد به سال های آینده ، زمانی که بچه ها خونه مون رو ترک می کنن و می رن دنبال زندگی خودشون و معلوم نیست چند وقت یک...
  • 862 سه‌شنبه 7 تیر 1401 13:46
    خانوم کوچولو رو آوردم کانون پرورشی، کلاس نقاشی. اولین‌ کلاس تابستونی بعد از دو سال که با علاقه و انتخاب خودش اومده! برنامه ام این بود که امسال بچه ها یه تابستون پر جنب و جوش داشته باشن و چند تا کلاس مهارتی و ورزشی ثبت نامشون کنم اما عملا با پراکندگی زیاد زمان کلاس های کانون و جور در نیومدن ساعت کلاس های باشگاه ورزشی...
  • 861 دوشنبه 16 خرداد 1401 16:20
    با وجود بدون سفر و پیکنیک و خرید و این قبیل امور بودن تعطیلات خرداد امسال، می شه گفت تعطیلات خوب و دلچسبی بود! اول از همه یک کار خیلی مهم و اساسی که مدت‌ها فکرم رو به خودش مشغول کرده بود انجام شد و یه جور آسودگی خیال با خودش به همراه آورد که باعث شد بتونم کم خوابی ها و بی خوابی های اخیر ناشی از آشفتگی ذهنیم رو تا حد...
  • 860 دوشنبه 2 خرداد 1401 23:27
    فکر می کنم به مرضی مبتلا شدم به نام احتمالی جنون دور ریختن! چندین روزه کابینت و کمد خالی می کنم و هر چیزی به چشمم میاد که مدتیه استفاده نشده و احتمال استفاده اش هم به زودی نمی ره رو روانه کیسه زباله می کنم! سراغ جاهایی رفتم که چند ساله بهشون کاری نداشتم و با دست و دلبازی هر چی تونستم از‌ داخلشون بیرون ریختم. اینا جدای...
  • 859 سه‌شنبه 27 اردیبهشت 1401 00:33
    بعد یک روز پرکار و در واقع روزهای پرکار اخیر که بعد تعطیلات نوروز و ماه مبارک به انجام کلی کار عقب افتاده سپری شده، حالا که اعلام کردن مدارس هم به خاطر آلودگی گرد و خاکی! تعطیله_ اگه بخت یاری کنه و کلاس مجازی نذارن البته!_ با بسته کرانچی که تو خرید امروز برای خودم گرفتم، ولو شدم و نماوا رو دنبال یه فیلم خوب بالا پایین...
  • 858 شنبه 10 اردیبهشت 1401 15:27
    جنبه خوب ماه‌ رمضان امسال، برگشتن به زندگی عادی بعد دو سال رمضان کرونا زده! رفتن به مهمونی های افطار، میزبان افطاری شدن و حضور در مراسم شب های احیا در مسجد. جنبه غیر خوبش، حضوری شدن کامل مدارس بعد دوسال عدل از روز اول ماه مبارک و در نتیجه کم خوابی و خواب تکه تکه به خاطر فرستادن بچه ها به مدرسه، خستگی مدام و از دست...
  • 857 یکشنبه 21 فروردین 1401 23:30
    همیشه یکی از فانتزی هام این بود که برای تولدم سورپرایز بشم، حالا به هر شکلی! اما اینم از اون فانتزی هایی بود که مثل خیلی دیگه از فانتزی های ذهنیم هیچ وقت فکر نمی کردم تحقق پیدا کنه، فکر نمی کردم تا چند شب پیش که چهار روز زودتر از روز تولدم، وسط کارهام برای مهمونی افطار فردا شبش _که پاگشا کنون داداش کوچیکه هم بود_ و به...
  • 856 یکشنبه 14 فروردین 1401 23:21
    اومدن ماه مبارک که در این برهه از زمان از نظر روحی واقعا بهش احتیاج داشتم و حضوری شدن کامل مدارس بعد از دوسال، دو اتفاق واقعا خجسته ان! تنها مشکل اینه که هر دو هم‌ زمان بعد سیزده به در شروع شدن و این کار رو سخت کرده! سخت ترین قسمتش هم برای من اینه که نمیتونم صبح ها بعد سحری و نماز با خیال راحت بخوابم و از اون جا که شب...
  • 855 یکشنبه 29 اسفند 1400 15:25
    برای آخرین بار در این سال و اصلا در این قرن، خونه رو مرتب کردم جارو زدم و گردگیری کردم، پارچه ترمه آبی سرمه‌ دوزی شده رو از تو بقچه ته کمد درآوردم و اتو کردم برای سفره هفت سین، گیلاس های شیشه ای رنگی رو از بوفه آوردم بیرون شستم و خشکشون کردم و چیدمشون رو پارچه ترمه و بعد لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت بساط دست فروش ها...
  • 854 جمعه 27 اسفند 1400 02:14
    اذان مغرب رو که گفتن سریع افطار کردم، افطار اولین روزه مستحبی بعد از سال ها که روزه های قضا به گردنم بود و بالاخره به لطف خدا رجب امسال آخرین روزه قضا ادا شد! بعد لباس پوشیدم و با خانم کوچولو راهی مسجد محل شدیم. بعد دو سال دور بودن از مراسم و حال و هوای نیمه شعبان امسال دلم بدجوری دنبالش بود! یک سخنرانی خوب و مولودی...
  • 853 سه‌شنبه 24 اسفند 1400 21:26
    در آخرین چهارشنبه سوری قرن، بعد از یک بعدازظهر کامل کار کردن و سابیدن اجاق گاز ، هود و فر، شستن عروسک های پولیشی خانوم کوچولو و سر و سامان دادن به کمد لباس های بچه ها بالاخره ختم پروژه خونه تکونی رو برای خودم اعلام کردم! سه هفته پیش قبل از شروع خونه تکونی فکر می کردم خونه ام چندان کثیف نیست ولی بعد از شروع هر چی جلوتر...
  • 852 شنبه 21 اسفند 1400 14:34
    بعد مدت ها کیک تولد پختم، خیلی پرمایه و مجلسی! اون هم به مناسبت تولد چهل سالگی همسر محترم جناب شازده! هر چی این روزهای منتهی به بیستم اسفند هزار و چهارصد رو در مورد هدیه مناسب فکر کرده بودم به نتیجه ای نرسیده بودم و خب این جدا از این که اصولاً هدیه خریدن برای آقایون کار سختیه، بیشتر از این ناشی می شه که شازده هم چندان...
  • 851 دوشنبه 9 اسفند 1400 23:19
    جذاب ترین قسمت خونه تکونی از نظر من دور ریختنه، خصوصا دور ریختن با دست و دلبازی فراوان. کاری که من دیروز تو اتاق بچه ها انجام دادم! کلی اسباب بازی و کتاب رو پاکسازی کردم. قسمتی رو که دیگه به دردشون نمی خورد گذاشتم که بفرستم برای بچه یکی از دوستان، اونایی هم که خراب و از ریخت افتاده و کج و کوله شده بودن به اضافه کلی...
  • 850 شنبه 7 اسفند 1400 13:52
    بیشتر خانم ها در چنین روزهایی یا مشغول انجام خونه تکونی هستن یا براش یک برنامه ای ریختن. خود بنده هم یک زمانی در روزهای ابتدایی اسفند اصلا کار خونه تکونیم رو تموم کرده بودم، اما امسال از اول زمستان هر وقت فکر خونه تکونی اومده به سرم به سان افکار مزاحم از خودم دورش کردم! از اول اسفند هم که شدیدتر اومده سراغم هی خودم رو...
  • 849 شنبه 30 بهمن 1400 22:36
    چهار کلاف کاموای قرمز خونی براق از برند محبوبم گرفتم و مدلی رو که یک هفته تمام با زیر و رو کردن اینستاگرام برای بافت یک بلوز مجلسی طور برای خودم پسندیدم رو سر انداختم.‌ از همون دفعاتیه که دنبال مدل گشتن و بافتن، بیشتر برام جنبه تمدد اعصاب داره تا نیاز! هر چی نباشه زندگی یادم داده که دنیا نه شادی و خوشیش موندگاره و نه...
  • 848 دوشنبه 11 بهمن 1400 23:55
    امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر،...
  • 847 یکشنبه 3 بهمن 1400 01:06
    عکس نوشته ای که وسط اینستاگرام گردی به چشمم می خوره این قدر به دل میشینه که فوری ازش اسکرین شات می گیرم و می فرستم برای مامان: «خدا منو خیلی دوست داشت که وقتی داشت انتخاب می کرد کدوم مامان مال کدوم بچه باشه، تو رو برای من انتخاب کرد!» روی علامت ارسال می زنم و هم‌زمان اشکام سرازیر می شه.؟ و وقتی شدت بیشتری می گیره که...
  • 846 سه‌شنبه 28 دی 1400 00:13
    اوایل پاییز بعد از تحویل دادن دو تا سفارش بافتی که داشتم، از گل پسر و خانوم کوچولو پرسیدم چی دوست دارین برای امسالتون ببافم؟ چون طی دو سال اخیر به خاطر خونه نشینی براشون نه لباس زمستونی بافته و نه خریده بودم و به لباس گرم جدید نیاز داشتن. گل پسر که از همون اول با اخم های نیمه در هم اعلام کرد هیچ خوشش نمیاد دست بافت...
  • 845 یکشنبه 26 دی 1400 22:49
    از پل انتهای خیابون که سرازیر می شم پایین، منظره ای رو می بینم که روزهاست قابل مشاهده نبود، برج میلاد و یه دورنما از شهر به صورت واضح و شفاف، و این یعنی هوای تهران پاک و تمیز شده و برف و بارون های این چند روز آلودگی ها رو شسته‌ و برده! لبخند می زنم و بوی نون بربری های خاشخاشی ای رو که از نونوایی نزدیک مدرسه خانوم...
  • 844 سه‌شنبه 30 آذر 1400 19:52
    بعد از مراسم روضه مون که دیروز به خوبی و خوشی برگزار شد و انجام تدارک قبل و تمیزکاری های بعدش، امروز که هم خانوم کوچولو به مناسبت شب یلدا مشق نداشت و هم‌کلاس آن لاین عصر خودم کنسل شد، فکر کردم خوبه فقط استراحت کنم! کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد از ناهار ولو شدم رو تخت و با عضویت رایگان یک هفته ای که از طاقچه هدیه گرفتم...
  • 843 دوشنبه 29 آذر 1400 00:18
    بارونی که تهران دودآلود رو شسته و تمیز کرده، آسمون آبی و ابرهای پراکنده سفید و هوایی که بوی خاک بارون خورده می ده، این قدر آدم رو به وجد میاره که صبح بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه، علی رغم خستگی و کم خوابی، پیاده روی تو پارک رو به تخت و پتو و خواب ترجیح بدم! هر چی باشه چنین هوایی در نیمه دوم سال تهران کمیابه و نمی شه...
  • 842 یکشنبه 14 آذر 1400 20:09
    بعد بیشتر از بیست و یک ماه، امروز گل پسر و خانوم کوچولو رو با هم سوار ماشین کردم و رسوندنمشون مدرسه، بعد برگشتم خونه و تا ظهر که دوباره برم دنبال خانوم کوچولو فقط خودم بودم و خودم! دو سال پیش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای یه زمانی بشه خوشی ای که مدت ها انتظارش رو کشیده بودم! اما خب متاسفانه...
  • 841 پنج‌شنبه 11 آذر 1400 18:37
    قرار بیرون گذاشتن در آلوده ترین روز اخیر تهران، از اون کارهاییه که احتمالا فقط از من و رفقای خل و‌ چلم بر میاد! حالا نه که از سلامتی مون سیر شده باشیم، قصدمون خیر بود و از دو هفته قبل هم با کلی این طرف و اون طرف شدن براش برنامه ریزی کرده و تدارک دیده بودیم. پس دیروز بعدازظهر بی خیال آلودگی هوا راهی پارک آب و آتش شدیم...
  • 840 سه‌شنبه 2 آذر 1400 14:57
    به طرز عجیبی دلم می خواد به یه جور خواب زمستانی فرو برم! این جوری که کل روز ولو باشم روی تخت، زیر پتوی مخملی و چسبیده به شوفاژ فقط فیلم ببینم، کتاب بخونم و نهایتا بافتنی ببافم! خب البته تا حد ممکن هم سعی می کنم در این حالت باشم، یعنی به جز مواقعی که باید خانم کوچولو رو ببرم مدرسه و بیارم، غذا درست کنم، ظرف ها و لباس...
  • 839 سه‌شنبه 25 آبان 1400 22:00
    یک تصمیم کبری برای این هفته: به درس و مشق بچه ها گیر نده!!! حالا درسته که آموزش مجازی مادرها رو درگیر درس بچه ها کرده اما درست که فکر می کنم این همه حساسیت و حرص و جوش لازم نبوده و نیست! حالا مشقاشون رو همیشه کامل و مرتب و سر وقت هم نفرستن و درساشون رو همیشه کامل بلد نباش، تاثیر خاصی در سرنوشت و آینده شون نداره، پس...
  • 840
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 28