ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه عروسمون شده بود بساط شب چله ای برده بودیم و نه مثل هیچ کدوم از یلداهای دیگه، یلدای امسال فقط من بودم و بچه ها!
از چند روز قبل حس دلگیری یلدای تنهایی افتاده بود به جونم و هیچ انگیزه و حس و حال خاصی براش تو خودم پیدا نمی کردم و طبعا برنامه ای هم نداشتم، اما از عصر یه ندای درونی که نمی دونم یهو از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، مدام بهم می گفت که یلدا یه شبه و همین که بچه هات کنارتن خیلی خوبه و یه تکونی به خودت بده و یه شب خاطره انگیز درست کن و ... خلاصه این قدر تو گوش من خوند که دست به کار شدم! به درخواست بچه ها برای شام ماکارونی پختم و بعد هم کیک کاکائویی، ژله انار و دسر کدو حلوایی درست کردم و همراه میوه و تخمه یه میز کوچیک سه نفره چیدیم، لباس خوشگل تنمون کردیم،عکس گرفتیم، خوراکی خوردیم و این چنین یلدای خود را پاس داشتیم!
کاش که تا یلدای سال آینده اوضاع جهان به سامان شده باشه...