همیشه یکی از فانتزی هام این بود که برای تولدم سورپرایز بشم، حالا به هر شکلی! اما اینم از اون فانتزی هایی بود که مثل خیلی دیگه از فانتزی های ذهنیم هیچ وقت فکر نمی کردم تحقق پیدا کنه، فکر نمی کردم تا چند شب پیش که چهار روز زودتر از روز تولدم، وسط کارهام برای مهمونی افطار فردا شبش _که پاگشا کنون داداش کوچیکه هم بود_ و به هم ریختگی های هورمونی و ضعف جسمی که تا دم اذان مغرب تو مطب دکتر زنان معطلم کرده بود، یه دفعه زنگ در رو زدن و در کمال تعجب و ناباوری و گیجی من، پنج دوست نازنینم با کیک و فشفشه و در حال خواندن تولدت مبارک وارد خونه شدن!!!
با این که دوستان هم با عوض شدن برنامه و بعد کلی تردید که اصلا در اون وضعیت من بیان خونه مون یا نه اومده بودن، من به معنی واقعی کلمه سورپرایز و شاد شدم! یه آنتراک چند دقیقه ای گرفتم که لباس عوض کنم و یه دستی به سر و صورتم بکشم تا از رنگ پریدگی دربیام و تو عکسا قشنگ بیافتم! بعد اومدم و با هم عکس انداختیم فیلم گرفتیم کیک خوردیم و مختصری شلوغ بازی درآوردیم. یک عطر خوشبو و خوشگل هم هدیه گرفتم و بعد حدود یک ساعت دوستام راهی خونه هاشون شدن که به سحری درست کردن برسن البته که من تعارف زدم برای سحری بمونن!
بله و این سورپرایز مختصر و مفید تونست تولد سی و هشت سالگی من رو یکی از خاطره انگیز ترین سال روزهای تولدم کنه، هر چند امروز که در اصل تولدم بود هیچ خبر خاصی جز گرفتن چند تا تبریک تو واتساپ و پیامک از طرف بانکم و تلفن مامان نبود!
از پل انتهای خیابون که سرازیر می شم پایین، منظره ای رو می بینم که روزهاست قابل مشاهده نبود، برج میلاد و یه دورنما از شهر به صورت واضح و شفاف، و این یعنی هوای تهران پاک و تمیز شده و برف و بارون های این چند روز آلودگی ها رو شسته و برده! لبخند می زنم و بوی نون بربری های خاشخاشی ای رو که از نونوایی نزدیک مدرسه خانوم کوچولو خریدم و داخل کیسه پارچه ای روی صندلی کناریم گذاشتم، می کشم داخل بینی و صاف می رونم به سمت خونه دوست عزیزی در شمال شهر برای یه دورهمی صبحانه که در واقع با یکی دیگه از دوستام، خودمون خودمون رو به بهانه برف بازی خونه شون دعوت کردیم! با منظره شفاف کوه های سفید پوش در روبرو به مسیرم ادامه می دم و برای هزارمین بار به این فکر می کنم که اگر آلودگی هوا و ترافیک نبود، تهران می تونست چه شهر جذابی برای زندگی باشه!
من با نون بربری های تازه و اون دوستم با ظرف حلیم بوقلمون وارد خونه میزبان شدیم و بعد از صرف صبحانه ، جمع و جور کردن و شستن ظرف ها چند نفر دیگه از دوستان هم اعلام کردن می خوان به جمع ما ملحق بشن! در نتیجه به اصرار میزبان که یکی از پایه ترین آدم ها برای راه انداختن دورهمی و میزبان شدنه، رفتم مدرسه بچه ها دنبالشون، بعد اومدیم خونه لباس عوض کردن و لباس اضافه و کتاب و دفترهاشون رو هم برداشتیم و برای سانس دوم مهمونی به صرف آش جو و حلوا که دوستم به نیت خانم ام البنین برای روز وفات شون مشغول پختش شده بود، مجددا راهی خونه شون شدیم. این قدر دور هم خوش گذشت که تا اوایل شب بمونیم، بگیم و بخندیم و برف بازی هم نکنیم! بچه ها با یه کم برفی که تو حیاط بود بازی کردن و خوش گذروندن ولی ما از خیر خونه گرم و نرم و ولو شدن رو مبل ها نگذشتیم و بالاخره در حالی که صاحب خونه اصرار داشت اگه می تونیم بیشتر بمونیم در یک اقدام دسته جمعی بچه ها رو از حیاط مجتمع جمع کردیم و با یه حال خوب راهی خونه هامون شدیم!
دیروز با رفقای جان در دل طبیعت جمع شدیم دور هم، سفره حضرت رقیه انداختیم که هر کدوممون یک چیزش رو تقبل و آماده کرده بود، زیارت عاشورا خوندیم و یه روضه کوچیک، همراه آماده کردن بسته های لوازم التحریر برای بچه های بی بضاعت به نیت شادی روح دوست عزیزی که از بینمون سفر کرده بود و هفته قبل همین جمع در بهشت زهرای تهران برای تشییع و خاکسپاریش دور هم جمع شده بودیم. هفته ای که تلخ و سنگین و غمگین گذشت و زندگی روی جدیدی از خودش رو با گذاشتن داغ رفیق روی دلمون نشون داد. داغی که خیلی سخت و اساسی تکونمون داد و عمیق تر از همیشه به یادمون آورد که فرصت زندگی خیلی محدوده و مرگ یک دفعه ای و بی خبر می رسه، که باید یه برنامه درست و حسابی برای بهره بردن بیشتر و بهتر از این فرصت محدود داشته باشیم...
«سلام گلابتون جانم.خوبی؟ با تاخیر زیارتت قبول باشه.
یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.
خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت! حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم!
من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.
من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم!
از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود.
چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟!
سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت!
زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته! قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم!
واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!
انسیه رو اولین بار پنج سال پیش تو اتوبوسی دیدم که باهاش می رفتیم کربلا. از اقوام همسر دختر عمه ام بود و قبلا وصفش رو شنیده بودم. اون موقع تازه پسر پنج ساله اش رو تو یه تصادف از دست داده بود و اون سفر رو بیشتر برای این می اومد که کمی آرامش بگیره. بعد من و انسیه با دختر عمه ام که هر سه بدون همسرامون به اون سفر رفته بودیم، هم اتاقی شدیم و به سرعت نور رفیق و صمیمی! یه جذبه ی خاصی داشت که منو به سرعت سمت خودش کشید. آرامشش، اعتقادات محکم و عمیقش، تفکرات اصولیش و حرف زدن دل نشینش جوری بود که تو کم تر آدمی دیده بودم و عجیب به دلم نشسته بود. همه ی این ها در حالی بود که به خاطر پسرش عمیقا غمگین و دل شکسته بود و می دیدم که همین اعتقادات و تفکراتشه که تو اون شرایط سخت مصیبت دیدگی به داداش رسیده و سرپا نگهش داشته. یه چیز خیلی جالبش این بود که خوندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه جزو مطالعات روزانه اش بود و انگار جملاتی که ازشون می خوند با وجودش عجین شده بود.
حرم که می رفتیم، دوست داشتم کنارش باشم و با دعاهاش آمین بگم. یه جور دل شکسته ای دعا می خوند و مناجات می کرد که دلم می لرزید. شب ها هم توی هتل تا کلی وقت بیدار می موندیم و از این طرف و اون طرف صحبت می کردیم و می خندیدیم و خلاصه همه جوره خوش می گذشت!
بعد از برگشتمون هم چند باری با باقی همسفرها قرار گذاشتیم و دور هم جمع شدیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش و چند شب پیش یه دفعه یادش افتادم و دلم عجیب هواشو کرد! بعد یهویی و بی هیچ برنامه ی قبلی امروز قرار شد برم خونه ی دخترعمه ام دور همی عصرونه، که گفت به انسیه هم زنگ می زنم اگه تونست بیاد. وقتی رفتم فهمیدم قراره انسیه هم به جمعمون اضافه بشه و کلی خوش خوشانم شد و وقتی اومد حرفامون تموم نمی شد! از زمین و آسمون ، گذشته و حال و آینده، تاریخ و کتاب و روان شناسی و جامعه و ... حرف زدیم و بیشتر از همه انسیه بود که مثل یه خطیب توانا با اون لحن شیرینش صحبت می کرد و من محوش شده بودم! منی که خودم تو اکثر جمع های دوستانه بیشتر از همه حرف می زنم! و خدا می دونه که چه قدر انرژی مثبت و حال خوش ازش گرفتم و با چه توان مضاعفی به خونه برگشتم! نمی دونم منم تونسته بودم حالش رو بهتر کنم که گفت چه قدر بده که ما این قدر کم همدیگه رو می بینیم و برای خوب بودن حالمون باید مرتب همدیگه رو ببینیم؟! حرفی که خیلی خیلی باهاش موافق بودم!