ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گاهی دلم می خواد می تونستم خانوم کوچولو رو تو این سن دو سالگیش نگه دارم! حالا که این قدر شیرین زبون و خواستنیه٬ می چرخه تو خونه شعرای نصفه نیمه می خونه و برای خودش حرف میزنه٬ مدام سوال می پرسه و ازم می خواد که براش قصه بگم! بعد دلم تنگ می شه برای وقتی که گل پسر همین سنی بود و عکسای اون موقعش رو که می بینم هوس می کنم یه بار دیگه اون قدری بشه و من بغلش کنم و فشارش بدم به خودم...
اینا که هیچ کدوم ممکن نیست. فقط می شه سعی کرد بهترین استفاده رو از این دوره طلایی برد که با وجود همه محدودیت ها و سختی هایی که داره عجیب شیرینه و البته زود گذر! بچه ها خیلی زودتر از اون چیزی که مادرا انتظارش رو دارن بزرگ می شن!
برادرزاده شازده دو روزه به دنیا اومده٬ و وقتی تو بیمارستان به صورت معصوم دختر کوچولویی که فقط چند ساعته از یه دنیای دیگه وارد دنیای پرهیاهوی ما شده زل می زنم٬ کلی حس خوشایند می ریزه تو وجودم! می رم به دو سال پیش که خانم کوچولو تو همون بیمارستان به دنیا اومد و اون روزای اول بعد تولد بچه ها که ملغمه ایه از کلی احساسات تازه و عجیب و بعضا ضد و نقیض! دلم برای نوزادی بچه هام تنگ می شه... این که بچه ها این قدر زود بزرگ می شن خوبه یا بد؟!
هوای دلم مثل هوای شهرم بعد مدت ها گرفتگی٬ آبی و آفتابی شده! این که مدل به مدل آشپزی می کنم و خونه مرتبه و من خوشتیپ هم نشونه اش!
هر روز صبح با یه امید واهی پرده رو کنار می زنم که شاید از پشت پنجره ببینم بارون یا برف اومده هوا تمیز شده و آسمون آبی اما هم چنان همه جا دودآلوده و آسمون خاکستری.
از این خس خس سینه و گرفتگی بینی و صدا که چند هفته اس دست از سرم بر نمی داره خسته ام٬ از صحنه تکراری صبح ها پشت پنجره٬ از اجبار برای موندن تو این شهر.
می ترسم این غول سیاه بی شاخ و دم این قدر تو شهر بمونه تا من و بچه هام و همه مردم رو خفه کنه. دلم می خواد فرار کنم و برم یه جای دور...
از مسئولین کمال تشکر رو دارم که تنها راه حلشون تعطیل کردن مدارسه و این تعطیلی رو هم شب به شب اعلام می کنن نه یه دفعه که خدای نکرده یه وقت کسی نتونه برنامه ریزی کنه برای سفر و فرار از دود و دم این شهر!
خدایا تو به ما رحم کن و بارون رحمتت رو بر سر ما بریز. نذار این غول سیاه مردم شهر ما رو ببلعه...
از دیشب شبکه پنج یه سریال جدید پخش می کنه به اسم «یادداشت های یک زن خانه دار» که شخصیت اولش یه خانم وبلاگ نویسه که وبلاگ پربازدید و محبوبی داره و اسم سریال هم در واقع عنوان وبلاگشه!
همین موضوع که در اولین دیالوگ سریال مشخص شد منو با دقت و کنجکاوی نشوند پای تلویزیون و هر چی رفت جلوتر من بیشتر تو خاطرات روزهای اوج وبلاگستان غرق شدم و دلتنگ اون دوران. یاد دوستای قدیمی وبلاگی افتادم و کامنت گذارای پر و پا قرصی که مدت هاس خبری ازشون نیست٬یاد چک کردن تقریبا هر شبه کامنت ها و گودر و خوندن یه عالمه پست جدید٬ اون همه عشق و علاقه ای که به خونه مجازیم داشتم و حالا در آستانه پنجمین سالگردش باید اعتراف کنم تا حد زیادی فروکش کرده٬ پست هایی که این اواخر تو ذهنم می نویسم اما حس و حال تایپ و منتشر کردنشون رو پیدا نمی کنم٬ لینکدونی کنار وبلاگم که هر چند وقت یه بار به ناچار می تکونمش و لینک هایی رو که مدت هاس آپ نشدن با مرور خاطرات خوشی که ازشون داشتم حذف می کنم و دلم می گیره...
می ترسم که به قول آقای رگبار وبلاگستان یه روزی مثل نوارهای کاست کلا از دور خارج بشه یا به قول دوست دیگه ای وبلاگ نویسایی که زمانی کلی از حرف ها و درد دلاشونو می نوشتن٬ با کنار گذاشتنش افسردگی بگیرن خدای نکرده!
یه سریال نیم ساعته نسبتا آبکی و این همه فکر و خیال؟!...
شاید سازنده این سریال هم دغدغه سکون و سکوت وبلاگستان رو داشته!
+ هم چنان درگیر سرماخوردگیم و بی حس و حال! امیدوارم بتونم به زودی ذهن نوشته هامو تایپ کنم!