-
691
جمعه 24 آبان 1398 23:32
برای چندین ماه متوالی، شازده به خاطر شرایط کاریش سه روز در هفته تهران نبود. شروع این کار موقعی بود که همه چی به هم پیچیده بود و من نیاز شدیدی به تنهایی، دوری از استرس، تغییر شرایط و بودن به حال خودم داشتم و با این که قبل از اون کلا مخالف کار دور از خانه بودم، تو اون برهه زمانی کاملا باهاش موافقت کردم! حالا دوباره...
-
690
یکشنبه 19 آبان 1398 11:31
مشکلات گاهی میان، یه مدتی هستن و می رن. گاهی موندگارن، خیال رفتن ندارن و مجبورت می کنن با حضورشون کنار بیای. اما گاهی هم تبدیل شونده ان. اولش کوچیک و جزیین اما هی بزرگ تر می شن، سخت تر می شن. خیلی سخت تر و بزرگ تر می شن. اون وقت هر چه قدر هم که باهاشون مدارا می کنی و خودتو قوی تر، یه موقع حس می کنی داری کم میاری، که...
-
689
شنبه 18 آبان 1398 16:58
گل پسر رفته کنار خانوم کوچولو دراز کشیده و سفت بغلش کرده. می گم نچسب به خواهرت، تو هم مریض می شی. می گه می خوام بهش عشق بدم حالش خوب بشه! خانوم کوچولو هم می گه اصلا بهتر که گل پسرم مریض بشه! دوتایی مدرسه نمی ریم، می مونیم خونه خیلی خوش می گذره!!!
-
688
شنبه 18 آبان 1398 16:36
اولین مریضی پاییزه اومده سراغ خانوم کوچولو، از دیشب تب و دل درد و تهوع داره و من با قطره استامینوفن، پاشویه، روغن گل بنفشه و خاکشیر با آب گرم مشغول مداوا کردنشم. امروز هم مدرسه نرفته و از صبح درازکش روی مبل هال افتاده. با ناله و غصه می گه: «مامان خوش به حالت که مریض نیستی!» بعد هم می خواد که دعا کنم حالش خوب بشه، همین...
-
687
چهارشنبه 15 آبان 1398 16:13
مربا پختم چه مربایی! مربای زرشک تازه، خوش رنگ و خوش طعم و غلیظ! در واقع من چندان اهل مربا پختن نیستم و کلا این سومین باری بود که مربا درست می کردم _دوبار قبل رو مربای توت فرنگی درست کرده بودم_ که اینم شاید علتش این باشه که مامانم هم اهل مربا پختن نبود و همیشه مادربزرگم بود که مربا درست می کرد و برامون می آورد! البته...
-
686
سهشنبه 14 آبان 1398 14:48
ماه گذشته تو جلسه انتخابات انجمن اولیا و مربیان مدرسه گل پسر، تا مدیر اعلام کرد که کاندیداها بیان جلو، من بلند شده و جلوی سالن بودم! بعد نگاه کردم دیدم از بین بیشتر از دویست نفر والدینی که تو سالن بودن فقط منم که بلند شدم رفتم اون جا و آقای مدیر بابت این حرکت داوطلبانه سریع یه تشکر ویژه هم ازم به عمل آورد! حالا درسته...
-
685
چهارشنبه 8 آبان 1398 08:39
صبح در حالی ور تنبل و ور پرتلاش درونم در حال جنگ و جدال با همدیگه ان، شلوار ورزشی و کتونی پا می کنم تا شاید یه فرجی بشه و بتونم به بی حوصلگی صبحگاهی ام غلبه کنم و بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه برم پارک برای پیاده روی! بچه ها رو می ذارم مدرسه، اول گل پسر و بعد خانوم کوچولو. مدرسه ای شدن خانوم کوچولو باعث شده مثل سال...
-
684
چهارشنبه 8 آبان 1398 08:07
دقیقا یک هفته از برگشتنم می گذره و شبی نیست که حرم، موکب های بین راهی یا مسیر پیاده روی بخشی از رویاهای شبانه ام نباشن! کاش این طور خواب دیدن همیشگی باشه تا از دغدغه ها و گرفتاری های روز پناه ببرم به رویاهای شبانه و حالم خوب بمونه...
-
683
شنبه 4 آبان 1398 08:33
روز بعد اربعین، قبل از اذان ظهر جدا از همسفرا رفته بودم حرم. نماز ظهر رو تو حرم امام حسین خوندم و بعد از یه زیارت چند ساعته، راهی حرم حضرت عباس شدم. زیارتم که تموم شد کمتر از دو ساعت تا اذان مغرب مونده بود و فکر کردم حیفه که برگردم و نماز جماعت اینجا رو از دست بدم! یه کم آب به سر و صورتم زدم که خوابآلودگیم بپره و...
-
682
جمعه 3 آبان 1398 21:37
حضور در زیارت اربعین، حضور در یک معجزه اس. معجزه ای که میلیون ها آدم از سراسر دنیا رو در شهر کوچکی که زیر ساخت های مناسب شهری رو نداره جا و آب و غذا می ده... بودن در بزرگ ترین همایش جهان بین این همه زائر از گوشه کنار دنیا با پوشش ها و زبان ها و فرهنگ های متفاوت که همه با یک عشق و یک هدف دور هم جمع شدن و تصور این جمعیت...
-
681
یکشنبه 21 مهر 1398 12:52
گفته شده قبل رفتن به سفر زیارتی حتما خداحافظی کنین، چون کلی دل کنده می شه و همراهتون میاد! القصه اگه خدا بخواد فردا صبح عازم کربلام! بعد کلی شک و دو دلی و برم نرم کردن به خاطر این که باید بدون شازده و بچه ها می رفتم، اسم منم قاطی زائران اربعین امسال بُر خورد و کارها درست شد و به عنایت امام حسین راهی شدم. به یاد همه...
-
680
پنجشنبه 18 مهر 1398 23:59
امشب رو خونه مامان میخوابیم. مامان خانوم کوچولوی خوابالوی مقاومت کننده در برابر خواب رو برده پیش خودش و صدای قصه گفتنش میاد، از همون قصه های من درآوردی دوست داشتنیش که سال ها پیش هر شب برای من و داداش بزرگه تعریف می کرد و ما عاشقشون بودیم! هم خاطرات شیرین شب های کودکی برام زنده شده، هم تنبلی خودم تو قصه گفتن شبانه...
-
679
شنبه 13 مهر 1398 23:06
درسته که صبح زود بیدار شدن واسه آدم جغد مَنشی مثل من همیشه سخت بوده، اما این سختی به آرامش شب زود خوابیدن بچه ها و فرو رفتن خونه در سکوت و آرامش شبانه می ارزه! این که می شه بدون سر و صدا و شونصد بار تذکر ساکت باش دادن، یه فیلم یا سریال رو دید و یه چای خوش طعم هل و گلاب دار رو نوشید! دارم سعی میکنم از توفیق اجباری صبح...
-
678
چهارشنبه 3 مهر 1398 00:07
یه شب سالگرد عقد بدون هدیه و گل و کیک و شام مفصل هم می تونه شیرین باشه، وقتی که بگذره به مرور کردن دو نفره خاطرات لحظه به لحظه چنین شبی تو شونزده سال قبل و خاطرات خوش روزهای بعدش! یه جوری که تمام حس و حال های هیجان انگیز اون روزا رو یادت بیاره و یه لبخند از ته دل به لبت! و البته نفهمیدیم این همه سال چه طور این قدر...
-
677. باز آمد بوی ماه مدرسه!
دوشنبه 1 مهر 1398 09:12
اون موقع که دبستانی بودیم، یکی از روزای آخر شهریور بابا با یه کارتن لوازم التحریر که از تعاونی اداره شون گرفته بود میومد خونه. توش دفترای جلد مقوایی بی عکس بود، مدادای سیاه و قرمز سوسمار، تراش و پاک کن و... واسه همون لوازم التحریر ساده بی آب و رنگ من و داداش بزرگه کلی ذوق می کردیم! می نشستیم به جلد کردن دفترها با کاغذ...
-
676
سهشنبه 26 شهریور 1398 03:14
گیر کردیم تو ترافیک آخر شهریور! آخرین فرصت باقی مونده از تعطیلات تابستونی که همه کارای نکرده از اول تابستون یاد آدم میاد! مهمونیای برگزار نشده، جاهای نرفته و تفریحات انجام نشده. خرید لوازم التحریر و انجام مقدمات مدرسه رفتن بچه ها هم هست که یه پروژه زمان بر و اساسیه، خصوصا با لیست بلند و بالایی که مدرسه خانوم کوچولو...
-
675
چهارشنبه 20 شهریور 1398 14:35
روح همه این عزاداری ها، اشک ریختن ها، سینه زدن ها و سخنرانی گوش دادن ها اینه که بعدش یه تحولی، یه تغییر مثبتی تو وجودمون اتفاق بیافته. که با آدمی که قبل این دهه بودیم یه تفاوت هر چند کوچیک کرده باشیم. هر کس خودش می دونه کجاها ضعف داره و کجاس که پاش می لنگه و کم میاره. وسط شور مجالس این شب ها مدام این ضعف ها و گیر و...
-
674
جمعه 15 شهریور 1398 15:57
تو این پنج روزی که خونه پدری مراسم عزاداری بود، مامان به یه خانومی گفته بود بیاد برای کمک. یه خانوم حدودا چهل ساله چشم ابرو مشکی خونگرم و دوست داشتنی! مامان این خانوم رو از مسجد محلشون می شناخت که اون جا جنس میاره برای فروش، چیزایی مثل جوراب و روسری و بلوز و... وضع مالی خوبی نداره و با فروش این چیزا کمک خرج خانوادشه....
-
673
یکشنبه 10 شهریور 1398 10:02
لباس مشکی هامون رو درآوردم و اتو زدم. همه مرتب آویزون شدن که بپوشیم برای محرم، برای رفتن به هیات و روضه. وسیله هامون رو جمع کردم که این پنج روز اول رو بریم خونه پدری برای برگزاری مراسم عزاداری محرم که به رسم هر سال تو خونه شون برپا می شه. ما خیلی خوشبختیم که محبت امام حسین و امید به عنایتشون رو داریم، که تو جایی زندگی...
-
672
چهارشنبه 6 شهریور 1398 00:56
برادرزاده های فسقلی برای مربی شون تعریف کردن که ما یه عمه داریم این قدر بافتنی های خوشگل می بافه! کلاه های شکل دار می بافه، کیف می بافه، همه چی! بعد یکی شون_ همون که هر وقت منو در در حال بافتن می بینه با شگفت زدگی بهم زل می زنه و می پرسه: عمه! تو چه جوری اینا رو می بافی؟!_ گفته: اصلا عمه من خلاق ترین عمه دنیاس!!! زن...
-
671
دوشنبه 4 شهریور 1398 00:41
طی سال های زندگی مشترکمون شازده سفر کاری زیاد رفته و می شه گفت به بیشتر استان های کشور سفر کرده. خیلی وقت ها پیش اومده بود بخوام تو این سفرها همراهیش کنم و گشت و گذاری داشته باشم اما هیچ وقت شرایطش مهیا نبود. یا شازده همراه داشت، یا برنامه کاریش خیلی فشرده بود، یا مساله بچه ها بود و خلاصه که شازده هیچ وقت تمایلی برای...
-
670
پنجشنبه 24 مرداد 1398 19:36
بعدازظهر یکی از دوستام پیام داده و راجع به الگوی لباس دخترونه ازم پرسیده بود. براش چند تا عکس و ویس فرستادم که چه جوری الگوی دامنش رو بکشه و چه طوری بدوزدش که فکرم رفت پیش تکه پارچه گلداری که پارسال مامان شازده بهم داده بود تا برای خانوم کوچولو لباس بدوزم. یه پارچه با زمینه آبی روشن و گل های ریز صورتی. همون وقتی که...
-
669
چهارشنبه 23 مرداد 1398 21:51
دم اذان مغرب برق رفت. تازه یه دستی به سر و روی خونه کشیده و وضو گرفته بودم که همه جا تاریک شد. بچه ها زود از اتاقشون دویدن توی هال، منم موبایلم رو پیدا کردم، چراغ قوه اش رو روشن کردم و نشستم کنارشون. خانم کوچولو ترسیده بود و برای پرت کردن حواسشون مثل زمان بچگیم که برق زیاد می رفت و تو تاریکی با مامان و داداش بزرگه...
-
668
سهشنبه 22 مرداد 1398 20:10
از من به شما نصیحت، هرگز و هرگز راجع به امور مربوط به خاندان همسر اظهار نظر منفی نکنید و هر چه قدر هم که کارهاشون به نظرتون غیر معقول و بیهوده اومد جز لبخند و سکوت واکنش دیگه ای نشون ندین! چون هر چی هم که ساده و بی شیله پیله باشن _مثل خانواده همسر من_ و هر قدر که حافظه شون در حد ماهی قرمز باشه و مهم ترین امور زندگی...
-
667
شنبه 19 مرداد 1398 15:45
هفته پیش یکی از اقوام داشت تعریف می کرد که وضع دندوناش خیلی ناجور شده و دکترش گفته اصلا چند تاشون رو باید بکشه و ایمپلنت کنه. در جریان دندون پزشکی رفتن های مداومش طی سال های اخیر بودم و خیلی خوش و خرم طور با خودم فکر کردم که خوش به حال من که جنس دندونام خوبه و چند تا دندون پرکرده بیشتر ندارم و لازم نیست کلی وقت و...
-
666
شنبه 12 مرداد 1398 14:47
دیشب که رفته بودیم خونه مامانی، یه شیشه مربای آلبالوی یخوش آب رنگ دستپخت خودش رو آورد و گفت این کادوییه به مناسبت اولین مشهد رفتن تنهایی گل پسر! و هیچ کس رو مثل مامانی ندیدم که هر مناسبت و اتفاقی رو بهانه هدیه دادن کنه! بچه که بودم هر بار مامانی می اومد خونه مون ذوق می کردم، چون امکان نداشت دست خالی اومده باشه و یکی...
-
665
چهارشنبه 9 مرداد 1398 21:07
مامان زنگ زده بود که بساط کیک پزیم رو بردارم و ببرم خونه شون تا تو دوره هفتگی مون که این هفته با سالروز تولد پنجاه و نه سالگی بابا یکی می شد، کیک تولد بپزم. قالب بزرگه و وانیل شکلات تخته ای و یه سری خرده ریز دیگه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ. مشکل همزنم بود که سوخته و با این اوضاع گرونی نمی شه یکی دیگه بخرم! چند سال قبل...
-
664
یکشنبه 6 مرداد 1398 19:39
چند وقت پیش شازده یه گله ریزی کرد و گفت چند وقته یه کیک هم نمی پزی ها! منم به روی خودم نیاوردم و از این گوش شنیدم و از اون یکی در کردم! هرچند خودم حواسم هست که حال و حوصله آشپزیم کم شده و از اسفند ماه سال گذشته که کیک تولد شازده رو پخته بودم دیگه سمت پخت کیک که بسیار هم تو خونه ما پرطرفداره نرفتم. امروز عصر به شازده...
-
663
یکشنبه 6 مرداد 1398 02:27
روزی روزگاری وبلاگستانی بود بسیار پر رونق و پر مخاطب! اون جا برو بیایی داشتیم و دوستان عزیز ندیده ای که با نوشته هاشون یا نظراتی که برای نوشته های ما می دادن دوران خوشی داشتیم! شبکه های رنگارنگ اجتماعی اومدن و بساط دوست داشتنی وبلاگستان رو برچیدن. وبلاگ های یکی یکی تخته شدن و کامنت ها کم و کمتر. با این که هیچ جا برای...
-
662
شنبه 5 مرداد 1398 21:52
تابستونه و فصل تعطیلات مدارس، اما جناب گل پسر هر روز صبح کلاس تابستونی داره، روزهای زوج فوتبال و روزهای فرد زبان. برای همین من فقط پنج شنبه جمعه ها رو دارم که بتونم صبح تا هر ساعتی که می خوام بخوابم! هفته پیش که خیلی خسته سفر بودم، بیشتر از همیشه منتظر آخر هفته بودم تا بتونم درست و حسابی خستگی در کنم. پنج شنبه تا...