ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به قول دوستی: «یا ابا عبدالله چگونه ای با حال زائری ضعیف و سست که فقط شوق راهی را دارد که تو رفته ای و پس از تو نیز رفته اند و اگر نظر نکنی، جا می ماند از کشتی نجات و می رود آن جا که پسر نوح رفت. ادرکنی... »
امشب رو خونه مامان میخوابیم. مامان خانوم کوچولوی خوابالوی مقاومت کننده در برابر خواب رو برده پیش خودش و صدای قصه گفتنش میاد، از همون قصه های من درآوردی دوست داشتنیش که سال ها پیش هر شب برای من و داداش بزرگه تعریف می کرد و ما عاشقشون بودیم!
هم خاطرات شیرین شب های کودکی برام زنده شده، هم تنبلی خودم تو قصه گفتن شبانه بهم یادآوری! راستش همیشه به صبر و حوصله کم نظیر مامان تو رابطه با بچه ها _که من چندان ازش به ارث نبردم_ غبطه می خورم! خیلی وقته یکی از برنامه هایی که تو ذهنم برای بچه ها دارم شروع دوباره قصه گفتنه، کاری که چند سال پیش وقتی گل پسر کوچیک تر بود تو برنامه هام بود و امشب یه تلنگر برام بود تا حال و حوصله ام و البته تلاشم برای به یاد آوردن قصه های قدیمی و یاد گرفتن قصه های جدید رو بیشتر کنم!
و این است احوالات مهرماهی ما!
یه شب سالگرد عقد بدون هدیه و گل و کیک و شام مفصل هم می تونه شیرین باشه، وقتی که بگذره به مرور کردن دو نفره خاطرات لحظه به لحظه چنین شبی تو شونزده سال قبل و خاطرات خوش روزهای بعدش! یه جوری که تمام حس و حال های هیجان انگیز اون روزا رو یادت بیاره و یه لبخند از ته دل به لبت!
و البته نفهمیدیم این همه سال چه طور این قدر سریع گذشت و عمر زندگی مشترکمون رو طولانی کرد!
بله شانزدهمین سالگرد عقد ازدواج ما دیشب به این صورت و در حالی که خیلی دل تنگ حال و هوای روزهای قدیم و شور و حال اوج جوونی مون شدیم، سپری شد!
القصه! اول مهر اومد، بچه ها رو از زیر قرآن رد کردم، براشون آیت الکرسی خوندم و رسوندمشون مدرسه، گل پسر می ره کلاس پنجم و خانوم کوچولو پیش دبستانی. امسال اولین سالیه که هر دو می رن مدرسه و خوشبختانه ساعت رفت و برگشتشون هم زمانه. منم امید دارم بتونم از این وقت آزاد صبحگاهیم یه استفاده درست و حسابی کنم!