ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یکی از فانتزی های من برای نوروز، یه سفر دور و دراز ایرانگردیه. با ماشین و وسایل ضروری راه بیافتیم، شهر به شهر بین مردم با فرهنگ ها و لهجه ها و پوشش های مختلف، تو جنگل و کوه و بیابون بگردیم و بچرخیم و بریم تا برسیم به سواحل خلیج فارس. از اون طرف هم جناب شازده اس که سفرهای شسته رفته با هواپیما و تو هتل های شیک رو می خواد و در نتیجه حالت اول که هیچ وقت محقق نشده، حالت دوم هم به خاطر هزینه خیلی بالاش قابل تحقق نیست! به همین دلیل ما همیشه ایام عید تو تهران که ایام نوروزش به خاطر کم بودن ترافیک و هوای تمیز بهترین وقت سالشه می مونیم، عید دیدنی می ریم، تلویزیون می بینیم و گهگاهی یه تهران گردی مختصر هم داریم که با وجود تلاش های من برای بیشتر شدن این قسمت آخر هنوز به نتیجه دلخواه نرسیدم!
با این اوصاف و بعد کلی بدو بدوهای اجتناب ناپذیر آخر سال، خرده خریدها، تمیز کاری ها، شیرینی پختن و ... نشستیم به انتظار سال نو و تعطیلات نوروزی طولانی پیش رو. تعطیلاتی که شیرینی و قشنگیش فقط به خاطر نعمت بی نظیر دور هم بودن خانواده خواهد بود!
سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشب تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و درست تو شب تولدش. تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده بودم! تند و سریع مشغول شدم. یه شام سریع، جارو برقی و گردگیری، آویزون کردن وسایل تزیینی و بادکنک باد کردن و در آخر دوش گرفتن و لباس خوشگل پوشیدن خودم. خانوم کوچولو با شوق و ذوق لباس عروسش رو پوشید، یه نقاشی برای هدیه کشید و نشست به انتظار باباش، گل پسر هم که طبق معمول مشغول فوتبال دیدن بود!
شازده که خسته و کوفته از راه رسید همه چی آماده بود. پشت در جمع شدیم و تا درو باز کرد، دست زدیم و گفتیم تولدت مباااارک!!!
دور هم کیک و چایی خوردیم، عکس انداختیم و چند تا ماچ و بوسه آبدار رد و بدل کردیم. جشن تولدی همین قدر ساده و خودمونی، یه بهانه کوچیک برای شاد بودن و عوض کردن حال و هوای شازده تو این روزایی که دنیا هیچ جوره به کامش نمی چرخه...
یکی از دوست داشتنی ترین رسوم از نظر من خونه تکونیه! پاک کردن گرد و غبارها، دور ریختن وسایل اضافه، تمیز و مرتب و کردن گوشه کنار خونه و پیچیدن بوی مواد شوینده مثل یه جور مدیتیشن برام آرام بخشه. حالا بعد حدود سه هفته انجام این مدیتیشن به طور آهسته پیوسته و دور کردن بخشی از بدحالی هام همراه تمیز کردن کثیفی ها، خونه ای داریم دل انگیز و دل پذیر که با نگاه کردن بهش خوش خوشانم می شه!
حالا می ریم که داشته باشیم یک آخر اسفند دلپذیر و دوست داشتنی رو ان شاءالله!
یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج کردن مامان هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.
خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت! حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم!
من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.
من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم!
از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود.
چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟!
سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت!
زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته! قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم!
واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!