609

وسط قلاب بافی شبانه و تو این فکر که بخوابم یا بیدار بمونم تا سحری _که عرفه رو روزه بگیریم ان شاالله، تف به ریا!_ گوشیم رو برداشتم و بعد چند روز یه چرخی تو اینستاگرام زدم. اون وسطا دیدم یکی از صفحات آشپزی عکس و دستور پخت پنکیک گذاشته و وقتی بررسی کردم دیدم راحت هم هست، یهو تصمیم گرفتم بلند شم برای سحری درستش کنم و درستش کردم!

حالا منم و شانزده عدد پنکیک که گذاشتم خنک بشن و بعد هم برای سحری خورده!


608

امشب و فردا، از اون شبا و روزای خوبیه که توشون فاصله ی زمین و آسمون کم  می شه، خدای مهربون درای رحمتش رو کامل به روی بنده هاش باز می کنه، کرور کرور عطا می کنه و حاجت می ده و  خروار خروار گناه و بدی می بخشه. 

بیاین تو این اوقات مقدس از ته قلبمون دعا کنیم. برای حل مشکلات پیچیده ی کشور و مردممون، برای نجات همه ی مردم دنیا، برای این که خدا بهمون رحم بیاره و نجات دهنده ی اصلی مون رو بفرسته...

در حق هم دعا کنیم، رفع گرفتاری ها و باز شدن گره های کور زندگی خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان مون رو از خدا بخوایم که روایت شده دعایی که از زبون دیگران برای آدم بشه به استجابت نزدیک تره...

عرفه تون سرشار از خیر و برکت باشه ان شاءالله.

 التماس دعا رفقای نازنینم!


607

دیشب یه بررسی انجام دادم ببینم چرا کلافه ام و دست و دلم به هیچ کار نمی ره، فهمیدم به خاطر اینه که خونه در حد دل خواهم تمیز و مرتب نیست! چون بالای یه هفته اس بیشتر روز سرم یا تو کتاب بوده یا گوشی و  کارای خونه رو سرهم بندی طور انجام دادم!

بعد ازخوابیدن شازده و بچه ها  نشستم به خوندن کتابی که دستم بود تا تمومش کنم و وسوسه ی نشستن سرش دست از سرم برداره ، بعد امروز  به دل درست به کارای خونه برسم! 

همه جا رو جاروبرقی کشیدم، گردگیری کردم، حموم و دستشویی رو شستم، یه سری لباس ریختم تو ماشین و... بعد که کارام تموم شد و ذهنم تا حدود زیادی سر و سامون پیدا کرد،  یه نگاه به نقشه های قلاب بافی توی گوشیم انداختم و یکیش رو انتخاب کردم برای بافتن رومیزی برای میز عسلی هام محض تنوع! رومیزی بزرگی که برای میز مربعی جلوی مبلام بافته بودم، هفته ی پیش تموم شده و فقط مونده اتو کردنش، تا ببینیم به حول و قوه ی الهی کِی حسش میاد! آخه اتو کردن رومیزی های قلاب بافی شده یه مقدار تشریفات داره و وقت گیره،  یه وقت فکر کنین که من تنبلی می کنم!


606

دم غروبی که می خواستم شام درست کنم از اعضای محترم خانواده نظر سنجی کردم که کوکوسبزی یا عدس پلو؟! همه گفتن عدس پلو، هر چند خودم کوکو رو ترجیح می دادم چون راحت تر بود! عدس پلو رو حداقل سه سالی بود درست نکرده بودم و نمی دونم امشب چه طوری یهویی هوسش رو کردم! مشغول شدم و یه عدس پلوی شیک و مجلسی طبخ نمودم! شام رو که کشیدم خانوم کوچولو اخماشو کرد تو هم و گفت که من از اون عدس پلوهایی که آب داره می خواستم نه از اینا! کاشف به عمل اومد اون موقعی که با شوق و ذوق عدس پلو رو انتخاب فرموده بودن منظورشون عدسی بوده نه عدس پلو! دیگه هر چی باهاش حرف زدم که حالا اینم خوشمزه اس بخور و یه روز دیگه هم عدسی برات درست می کنم، فایده نکرد و فقط جیغ و گریه اش شدیدتر شد. تا این که با قطعیت اعلام کردم شاممون همینه، غذای دیگه هم نداریم! می خوای بخور نمی خوای برو تو اتاقت! خانوم کوچولو هم رفت اما پنج دقیقه بعد از فشار گرسنگی با چشمای اشکی برگشت ! منم که می دونستم دلیل اصلی بهانه گیری هاش گرسنگیه، گفتم دوست داری با هم بازی کنیم تو بچه کوچولو بشی من مامان، بعد غذاتو بذارم دهنت؟! از اون جایی که این روزا بعد دیدن یه سری از عکسای قبل یک سالگیش، به شدت هوس کرده که دوباره کوچولو بشه و اصلا برگرده تو دل من و دوباره به دنیا بیاد، به شدت استقبال کرد! رفتم غذاش رو آوردم و طبق دستورش قاشق های غذا رو با صدای هواپیما گذاشتم دهنش! غذاش رو که خورد گفت باز هم می خواد و سری دوم غذا خوردن هواپیماییش که تموم شد، گفت می خوام بیام تو بغلت بخوابم! صبح زودتر از معمول بیدار شده بود و از اون جا که عادت به خواب بعدازظهر هم نداره فهمیدم  از خستگی در آستانه ی غش کردنه! گرفتمش تو بغلم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد. این قدر هم معصوم و طفلکی طور خوابیده بود که سخت می شد باور کرد همین وروجک بوده که نیم ساعت قبلش صدای گریه و فریادش کل خونه رو برداشته بود!

605

تنها برنامه ای که این روزا با علاقه از تلویزیون می بینم و خیلی جدی پی گیریش می کنم، مسابقه ی خنداننده شوی شبکه نسیمه. یه برنامه ی متفاوت و جدید که بین برنامه های بی حال و سریال های آبکی فعلی صدا و سیما و در وضعیت کنونی جامعه، دیدنش خیلی برام لذت بخشه! این سری تمام اجراها رو کامل دیدم، بعضیا رو دوبار و هر کدوم رو که از تلویزیون نشد ببینم تو سایت خندوانه دیدم. خیلی پی گیر هم به اجراهایی که دوستشون داشتم، برای حمایت و رونق این برنامه رأی دادم! به نظرم جامعه ی ما نیاز مبرم به تعداد بالایی از افرادی داره که عنوان شغلی شون خنداننده باشه و بتونن حسابی مردم رو بخندونن! 

حالا در این لحظه منتظر دیدن قسمت دوم مرحله ی نیمه نهایی هستم، به امید یه شب شاد و پر خنده!



604

سر ظهر موقع اذان، صدای زنگ خونه اومد و وقتی تصویر آقای پستچی رو از صفحه ی آیفون دیدم، کلی خوشحال شدم. از اول هفته منتظر اومدنش بودم! گوشی رو برداشتم و گفتم الان میام. چادرم رو سر کردم و زود رفتم دم در! حالا نه که فکر کنین قرار بوده هدیه ای چیزی برام بیاد. نه خیر! از این مدل اتفاقات هیجان انگیز در زندگی من نیافتاده و نخواهد افتاد! منتظر گواهی نامه رانندگیم بودم که حدودا یک ماه پیش برای تمدیدش اقدام کرده بودم و اصلا فکر نمی کردم رسیدنش این همه طولانی بشه! آخر هفته ی پیش برام پیامک اومده بود که گواهی نامه ی جدید صادر و فرستاده شده و این هفته همه اش منتظر بودم برسه. 

آقای پستچی رو از اون جا که برای شازده زیاد بسته میاره می شناسم. ایشون هم منو می شناسه و هر بار که بسته های شازده رو تحویل می گیرم خودش مشخصاتم رو می نویسه و من فقط امضا می کنم! هر چند امروز از در کلاس گذاشتن دراومده بود و کلی ناز کرد و گفت :«من دیروزم ساعت یک و نیم اومدم و نبودین. (خب دیروز تا نزدیک ساعت یک خونه بودم، اون دیر اومده بود!) می خواستم روی پستچی بد بودن رو نشون بدم و برگشت بزنم برین از شهرک آزمایش بگیرینش، اما امروز برای همسایه تون نامه آوردم، گفتم اینم دوباره بیارم!» تشکر کردم  و گواهی نامه مو گرفتم ،در حالی که تو دلم می گفتم خب حالا انجام وظیفه منت گذاشتن نداره! اصلا مگه قاعده اش این نیست که پستچی دوبار باید بسته ی پستی رو بیاره و اگر صاحبش هر دوبار  نبود، یه برگه ی اطلاع رسانی  با آدرس جایی که برای تحویل گرفتن محموله ی پستی باید بهش مراجعه کنه، براش بذاره؟! اما حوصله ی بحث کردن با پستچی رو سرظهری و تو گرما نداشتم!  پاکت رو گرفتم و اومدم بالا بازش کردم ، گواهی نامه ام رو _که اصلا عکسم  روش خوب نشده و این قدر روشنش کردن که بیشتر شبیه یه روح سرگردانه تا یه خانم متشخص!_ درآوردم گذاشتم تو کیف مدارک ماشین کنار بیمه نامه. از این پس بدون ترس و لرز اعتبار نداشتن گواهی نامه و با خیال راحت رانندگی خواهیم نمود!

603

از عواملی که موجب خشکی مو و موخوره می شه، استفاده ی زیاد از سشوار و اتوی مو و رنگ کردن های مکرر عنوان شده. من اصلا اهل سشوار و اتو کشیدن نیستم مگه مورد خیلی خاصی باشه. اما رنگ کردن مکرر رو  به خاطر تنوع طلبی و خودشاد سازی با تغییر ظاهر چرا!  حالا اینم که موهای من به طور ژنتیکی خشک و وز داره در کنار این رنگ کردن زیاد، باعث شده موهام وضع جالبی نداشته‌ باشه. دو ماه پیش موخوره ها رو کوتاه کردم و یه رنگ تیره هم گذاشتم تا دیگه موهام اختلاف رنگ ریشه و ساقه پیدا نکنه و تا یه مدت رنگشون نکنم. با این حال  و با وجود رسیدگی هایی که با استفاده از شامپو و نرم کننده مخصوص موهای خشک و آسیب دیده و ماسک مو و روغن های طبیعی انجام میدم، در اثر اقدامات مخرب قبلی الان موهام هیچ وضعیت جالبی نداره و دوستشون ندارم اصلا! نرم و صاف که هیچ وقت نبودن، اما قبلا با یه کم ژل یا روغن نارگیل یه فر قشنگی پیدا می کردن که الان دیگه اونم نمی شه !
 دنبال یه ماسک موی خیلی خوب و مؤثر می گردم تا موهام رو از این وضعیت دربیاره و یه حال خوبی بهشون بده. چند روزی هم هست تو نت درباره انواع ماسک موها جستجو کردم اما به نتیجه ی قطعی نرسیدم. فروشنده ها هم که معمولا هر چی خودشون موجود دارن براش تبلیغ می کنن!

 همه ی اینا رو  گفتم که بگم  اکنون دست یاری به سوی شما همراهان و خوانندگان عزیز دراز می کنم تا با معرفی یک محصول خیلی خوب  که خودتون تجربه کردین، محصولی که  موها رو خیلی نرم و ابریشمی کنه و البته خیلی گرون نباشه، بنده را از معضلات مویی رهایی بخشید! 
پیشاپیش از کمک و همراهی شما سپاس گزارم!


602

صورتم رو با ژل شستشو شستم، مسواک زدم،  کرم دور چشم و تقویت کننده ابروم رو مالیدم. حالا هم اومدم تو تخت که بخوابم؟! نه کتاب بخونم!!!

دوره ی جدید بی خوابی های شبانه ام شروع شده و منم دارم با کمال احترام باهاش برخورد می کنم! کار دیگه ای ازم برنمیاد!

601

دیشب تو مراسم سالگرد آقا جون، طاهره خانم رو دیدم، بعد از چیزی نزدیک به هفده هجده سال و به محض دیدن شناختمش. نمی دونم اون هم من رو دید و شناخت یا نه، چون سعی کردم هیچ جوره در معرض دیدش نباشم! طاهره خانم دختر یکی از دوستان صمیمی مامان بزرگ و دوست عمه ها بود. قدیم خیلی رفت و آمد داشتن و هر ماه تو روضه ی ماهانه ی خونه ی مامان بزرگ می دیدمش. بچگی که گذشت و رسیدم به سنین نوجوانی، نگاه های طاهره خانم و رفتارش فرق کرد. یه جور خاصی بهم خیره می شد و لبخندهای مکش مرگ ما می زد! جوری که من ساده ی کم سن و سال اون روزها هم فهمیدم قصد و نیتی داره! بله! ایشون مد نظر داشتن بنده عروس آینده شون باشم! سال سوم دبیرستان بودم که از ما از اون محل رفتیم و پیش دانشگاهیم که تموم شد، طاهره خانم از مامان بزرگ سراغ گرفته  و شماره ی خونه مون رو خواسته بود برای خواستگاری. اما مامان بزرگ که فرهنگ خانوادگی اون ها رو در مقامی که بخوان فامیل شوهر نوه اش باشن نمی پسندید _گویا سابقه دعوا و مرافعه با عروس هاشون رو در پرونده داشتن!_  خیلی شیک به بهانه ی این که خونه ی جدید ما تلفن نداره و من می خوام برم دانشگاه و این جور صحبت ها پیچونده بودش و نذاشته بود کار به خواستگاری رسمی بکشه. یک سال بعد از اون هم شازده اومد خواستگاری و من ازدواج کردم. 

چند ماه پیش مامان یهو بی مقدمه ازم پرسید:«طاهره خانوم رو یادته؟!»  گفتم :«آره.» گفت شنیده پسرش فوت کرده و وقتی من با شوخی گفتم همون پسرش که می خواست منو واسش بگیره و مامان بزرگ نذاشت، گفت نه فکر کنم یه پسر دیگه اش. اما نمی دونست چرا و چه جوری فوت کرده.

دیشب که طاهره خانم رو دیدم همه ی اون خاطره ها یادم اومد، بعد با خنده و شوخی به دخترعمه کوچیکه و نوه عمه ام که کنارم نشسته بودن، با ایما اشاره نشونش دادم و اون جریانات رو تعریف کردم.  دخترعمه کوچیکه که  انگار قبلا طاهره خانم رو ندیده بود، یه دفعه فهمیده چی به چیه و گفت می دونی که پسرش چند وقت پیش فوت کرده؟ گفتم آره اما اون پسرش نبوده انگار. بعد که اسمش رو گفت که هم اسم شازده هم بود، فهمیدم بله ایشون همون خواستگار ناکام بودن. نوه عمه ام هم با هیجان می گفت خوب شد که نشد و باهاش ازدواج نکردی وگرنه الان بیوه شده بودی! 

خنده شوخی ها که تموم شد، یهو دلم خیلی برای طاهره خانم سوخت. واسه همین هم سعی کردم اصلا جلوی چشمش آفتابی نشم. نکنه با وجود همه ی تغییراتی که تو این سال ها کردم، اونم من رو بشناسه و یادش بیاد یه روزگاری دلش می خواسته من عروسش بشم، زن پسری که تازه از دستش داده و حتما یه داغ خیلی خیلی بزرگ روی دلش مونده که من نباید تازه اش نکنم....

600

به بهانه ی اولین سالگرد فوت آقا جون (پدر بزرگ پدریم) رفته بودیم بهشت زهرا و بعد تموم شدن مراسم کوچیک سر مزار و خوندن فاتحه، با شازده و بچه ها به بقیه اموات هم سر زدیم. پدربزرگ مادریم، مامان بزرگ شازده و بعد هم اقوام پدری شازده که همه توی یک قطعه دفن شدن. آرامش قبرستون رو که شبیه  آرامش هیچ جای دیگه ای نیست دوست دارم. اون حسی که می گه بالاخره آخر کار همه مون همین جاس و غصه ها ،نگرانی ها، دنگ و فنگ و بدو بدو های تموم نشدنی زندگی رو در نظرم کم رنگ می کنه. برای همینه که رفتن به قبرستون تو دو تا وقت توصیه شده: موقعی که خیلی خوشحالیم و زمانی که خیلی ناراحت. هر چند دور بودن و بزرگ بودن بهشت زهرای تهران باعث شده رفتن بهش برام سخت باشه و معمولا جز برای تشییع جنازه و مراسم ها نمی رم. برای همین هم سال ها بود که پنج شنبه عصر که بهشت زهرا شلوغ می شه و خیلی ها برای میان برای فاتحه خونی، حضور تو اون فضا رو تجربه نکرده بودم، تا جایی که یادم میاد از زمان بچگی که گاهی پنج شنبه عصرها می رفتیم قطعه ی شهدا،سر مزار دایی شهیدم که من چهل روز بعد شهادتش دنیا اومدم...
سنگ قبرها رو شستیم و نشستیم کنار دونه دونه شون، با انگشت بهشون ضربه زدیم و فاتحه خوندیم، بعد یه سری خاطره از هر کدوم از اموات سریع از نظرم می گذشتن. مثلا سر قبر عمه ی بزرگ شازده که رفتیم، اول خواستم سریع و ایستاده فاتحه بخونم و برم که یادم اومد خدا بیامرز  خیلی توقعی بود و اگه سالی می شد که عید دیدنی خونه شون نمی رفتیم حتما گله می کرد! دیگه نشستم و به سنگ قبرش ضربه زدم ، فاتحه و آیت الکرسی خوندم و بعد بلند شدم که یه وقت از اون دنیا شاکی نشه!

عمه کوچیکه روز قبلِ مراسم که برای پخت حلوا و تدارکات دیگه رفته بودم خونه ی مامان بزرگ، بی مقدمه تو آشپزخونه بهم وصیت کرد که روز تشییع جنازه اش همون کارایی رو بکنم که پارسال برای آقا جون انجام داده بودم. جمع کردن امضا برای استشهادیه ی خوب بودن میت که همراهش دفن می شه و خوندن تلقین دوم. مامان و شازده هم قبلا برای روز دفنشون یه وصیت هایی بهم کرده بودن ، اما این مدل وصیت کردن عمه برام تازگی داشت و این که اصلا چرا به من؟! چرا به بچه هاش نه؟! دوباره سر خاک  آقاجون هم بهم تأکید کرد که «من مردم یادت نره سر قبرم بیای و فاتحه برام بخونی ها!!!»