بوی کتلت پیچیده تو آشپزخونه. بوی دل انگیز کتلت! این بو یعنی این که حال و حوصله ام واسه آشپزی و ایستادن پای اجاق گاز خوبه، یعنی حالم خوبه!
امروز از اون روزای خوب بوده، به خیلی از کارام رسیدم، شازده برای ناهار پیشمون بوده، بچه ها هم اذیت نکردن و آروم و قشنگ بازی کردن و نقاشی کشیدن.
حالا با خیال راحت نشستم روی یکی از صندلی های دور میز آشپزخونه و در حین درست کردن کتلت ها و این طرف و اون طرف کردنشون، با گوشی تو نت می چرخم و کتاب می خونم...
خدایا شکرت به خاطر برکت امروز!
شبکه ی پویا فیلم سینمایی گذاشته، انیمیشن سه راهزن. بچه ها در یه سکوت کم سابقه روی مبل کنار هم نشستن و با دقت و علاقه زل زدن به صفحه ی تلویزیون.
در حالی که تو آشپزخونه مشغولم هی نگاهشون می کنم و دلم غنج می ره براشون!
هر چی فکر می کنم تنها خبر شاید کمی خوشحال کننده ای که تو ماه های اخیر شنیدیم، خبر رفع فیلترینگ تلگرام بود، دیشب!
به نصف روز نرسید که خبر غرق شدن کشتی نفت کش آتش گرفته منتشر شد و امیدها ناامید...
کی یه خبر خوب، خیلی خوب برای مردم ما، برای مملکت ما می رسه؟
کی می شه که یه خبر خوب برای مردم کل دنیا برسه؟
خدایا ما خسته ایم، خیلی خسته. وعده ات کی محقق می شه؟؟؟
الهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف الغطاء و انقطع الرجاء...
دوران بچگی، مواقعی که با داداش اولی دعوا می کردیم _که اصلا هم تعداشون کم نبود!_ یکی از کارامون این بود که بی وقفه به هم بگیم دیوونه و اصلا کم نیاریم! بعد مامان طفلکی که سرسام می گرفت از سر و صدای ما، با یه لحن کلافه می گفت: «دیوونه منم که شما رو زاییدم!»
حالِ اون موقع مامان رو الان موقع دعواهای تموم نشدنی گل پسر و خانم کوچولو درک می کنم! مثل دعوای طولانی و پر سر و صدا و البته خون بار امروزشون! بله خون بار چون در اثر ضربه ی خانم کوچولو، دماغ گل پسر خون اومد و من کلی وقت مشغول تمیز کردن و آب کشیدن لکه های خون از روی زمین بودم!!!
خسته ام!
این روزا پای صحبت و درددل هر دوستی می شینم، یه مشکل و ناراحتی بزرگی داره. گرفتاری های مالی، مریضی نزدیکان، درگیری ها و ناراحتی های فکری و روحی...
خاصیت درددل با دوستان صمیمی اینه که می بینی هیچ کس بی مشکل نیست و هر کس به یه نوعی درگیری داره و مال تو نسبت به بقیه اگه کمتر نباشه بیشتر هم نیست!
اصولا خاصیت زندگی اینه که هیچ وقت همه چی عالی نباشه و اگه یه زمانی آدم حس کرد هیچ نوع مشکل و غصه و نگرانی وجود نداره باید شک کنه!!! گفته شده خدا به اندازه ی ظرفیت هر کس امتحانش می کنه و بهش مشکل می ده. پس حتما این غر زدن ها و شکایت کردن ها و بدحالی های گاه به گاهم از کم ظرفیتی خودمه! هر چندخدا همیشه کمکم کرده که زیاد تو حال بد نمونم و با مسائل موجود کنار بیام. خدا رو هزاران بار شکر به خاطر همه ی داده و نداده هاش...
به محض این که گل پسر از مدرسه اومد و چشمش به من افتاد، با چشمایی که از خوشحالی برق می زد و هیجان انگیزترین لحنی که اخیرا ازش شنیده بودم به اطلاعم رسوند که تو مسابقه ی ضرب، بین تمام کلاس سومی های مدرسه شون نفر اول شده. هم تمام جواب ها رو بدون غلط نوشته و هم تو کوتاه ترین زمان نوشتن رو تموم کرده و قراره بهش جایزه بدن!
شور و هیجان گل پسر به کنار، مادرش کلی ذوق کرده، تشویقش کرده و بعد هم مدام تو دلش قربون صدقه ی دست و پای بلوری بچه اش رفته!!!
دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید! انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو برای یه روز دیگه تمدید کنه!
انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...
ما ملت بیچاره ای که پای د و ل ت با فشار رو خرخره مونه و نمایندگانمون هم نه اقدامی می کنن جهت برداشته شدن این فشار یا اقلا کم شدنش، حتی نمی تونیم یه اعتراض درست و منجر به نتیجه ی اساسی داشته باشیم. طاقتمون که طاق می شه، مثلا دلسوز و حامی پیدا می کنیم و بعد اعتراضات می شه اغتشاش و آشوب و کشتار. مصیبت بیشتر!
من می ترسم، از تکرار تاریخ می ترسم. از جنگ های خیابانی و حس اضطراب و نا امنی می ترسم.
خدایا به ما بنده های ناتوانت رحم کن...
دیروز عصر موقعی که اینترنت وصل نمی شد و تلگرام هم تازه فیلتر شده بود، از اون مواقعی بود که حالم خوب نبود. یعنی خیلی بد بود پر از ترس و ناامیدی. اگه اوضاع نت و تلگرام اون طوری نبود، قاعدتا می اومدم و یه پست پر از شکایت و آه و ناله می نوشتم. اما چون نمی شد بلند شدم افتادم به تمیزکاری خونه و بعدش هم یه کتاب جدید رو شروع کردم.
حالا حالم خیلی بهتره، می تونم دوباره سراغ وبلاگ و کانالم بیام و به این فکر می کنم که هیچ ناخوشی ای تو این دنیا همیشگی نیست، باید صبور بود تا بگذره...