دل تکونی

خونه تکونی تموم شد.

همه جا جارو شده و دستمال کشیده شده

سرویسها شسته شده

اتاق ها مرتب شده

خریدها انجام شده

یخچال تمیز و پر شده...

همه چی آماده اس برای ورود یه مهمون عزیز.

این خونه تکونی از خونه تکونی عید برام راحت تر بود و شیرین تر! زیاد خسته ام نکرد،با عشق بود!


البته که اینا کافی نیست. مهم تر دله که باید تکونده بشه و تمیز.

می دونم چند وقته خیلی بد شدم. خیلی الکی گیر دادم که چرا فلانی اینو گفت و بهمانی این کارو کرد و اون کارو نکرد. من این جوری نبودم، باید همون گلی قبلی بشم حتی بهتر! این چند روزه خیلی فکر کردم که زندگی ارزش این حرفا رو نداره. مگه من خودم چه تحفه ایم که از بقیه ایراد بگیرم؟ حیفه این روزای خوبه که با این فکرا و این توقع ها خراب بشه.حیفه دله که سیاه بشه. دیشب یکی کسایی که یه مدت بخودی ازش دلگیر بودم گفت ماه رمضون داره میاد همدیگه رو حلال کنیم. دلم گرفت. خجالت کشیدم از خودم... می خوام مهربون تر باشم...


ماه قشنگ خدا پشت دره. ماهی که آغوش خدا بیشتر از همیشه بازه و بنده هاشو محکم تر به خودش می چسبونه. این جا همه از احوالات و درد دلای هم باخبریم. دل شکسته و قلب بی قرار زیاده، پدر و مادرای مریض، گیر و گره ها... دعا کنیم برای هم. موقع افطار و سحر به یاد هم باشیم...


ورژن های موکلین

تو این مدتی که کار می کنم مدلای مختلفی از موکل ها رو دیدم. کسایی که فکر میکنن وقتی وکیل می گیرن یه جورایی نوکر استخدام کردن و وکیلشون باید در هر ساعتی از شبانه روز در اختیارشون باشه و به هر تماس باموقع و بی موقع و هر سوال باربط و بی ربطشون جواب بده! کسایی که به نظرشون وکیل مشاور خانواده اس و باید بتونه مسایل خانوادگیشون رو حل کنه! کسایی که فکر می کنن وکیل هیچ کار دیگه ای جز پیگیری پرونده اونا نداره و اگر هم داره باید تعطیلش کنه و فقط دنبال کار اونا باشه! (نمونه اش این) کسایی که فکر می کنن وکیل قدرت های فوق العاده داره و می تونه در عرض مدت خیلی کوتاهی براشون حکم بگیره و اجرا کنه و اگر هم نتونه ـ که قطعا به خاطر طولانی بودن روند دادرسی در دادگاه های ما نمی تونه ـ شدیدا شاکی میشن! کسایی که...

ولی موکل قربون صدقه برو ندیده بودیم که خدا رو شکر اینم دیدیم که نادیده از دنیا نریم!!! چند ماه قبل یه خانم حدودا 46 ساله که شوهرش زن دوم گرفته اومده بود دفتر که مهریه شو اجرا بذاره تا به خیال خودش شوهرشو ادب کنه. من این خانمو ندیدم ولی پرونده اش دست من بود. همون اول ماشین مدل بالای شوهرشو توقیف کردم، رای و اجراییه اش هم صادر شد. دیروز به پرونده اش سر زدم دیدم جواب اجراییه برگشته و دیگه میشه حکم رو اجرا کرد. یعنی ماشین رو توسط دادگاه فروخت و پولشو تقدیم خانم کرد. ولی چون رای غیابی بود باید ضامن معرفی می کرد. عصر که دفتر بودم به آقای وکیل گفتم:"من شماره خانم فلانی رو ندارم باهاش تماس بگیرین و بگین باید ضامن بیاره." آقای وکیل گفت:"وای من الان زنگ بزنم به این که منو ول نمی کنه! نمی دونین که چه جوریه! همه اش قربون صدقه می ره!" بعد هم زنگ زد و گذاشت رو اسپیکر تا منم بشنوم! حالا مکالمه رو داشته باشین!:

آقای وکیل: سلام خانم فلانی. آقای وکیل هستم!

خانم: سلام آقای وکیل خوبین قربونتون برم؟! خدا می دونه همین الان به یادتون بودم!

ـ ممنون. حکمتون رسیده به مرحله اجرا باید ضامن بیارین چون رای غیابیه.(شرایط ضامن رو می گه)

- آخه فداتون بشم من ضامنم کجا بود؟ من اگه کسی رو داشتم که بتونه ضامنم بشه کارم به این جا نمی کشید! قربونتون برم من وکیل گرفتم که کارم بی سرو صدا تموم بشه!

- سند هم نمی تونین بذارین؟

- نه قربونتون برم سندم کجا بود؟ من اصلا نمی خوام کسی بفهمه. خودتون یه کاریش بکنین دیگه فداتون بشم!

- آخه دست ما که نیست. قانونه! باید برای اجرای حکم غیابی ضامن یا سند بیارین.

- نمی تونم.تو این مدت هم این قدر سر این مهریه برای من مشکل پیش اومده... ( و سر درد دلش باز می شه و ول نمی کنه!!!)

- شنبه عصر دفترم تشریف بیارید صحبت می کنیم. (پیچاندن و قطع تلفن!)

من:  آقای وکیل: آخه من با این چی کار کنم که همه اش قربون صدقه ام می ره؟! بابا من زن و بچه دارم!!!

از دفتر که اومدم فکر کردم این خانوم با این همه سر و زبون و قربونتون برم گفتناش چه جوری شده که شوهرش سرش هوو آورده؟! بعد فکر کردم شاید هم همین کاراش شوهره رو خسته کرده! آخه یعنی چی این همه قربون صدقه یه مرد غریبه رفتن؟؟؟ به هر حال خدا عالمه. نمی شه قضاوت کرد...


آمادگی رمضانی!

قطعی چند روزه اینترنتم با این که خیلی روی اعصابه اما نتیجه مفیدش این شد که وقتمو پای نت گردی نذاشتم و یه خونه تکونی و بشور بساب اساسی راه انداختم! چند وقته تو وبلاگای خانومای کدبانو می خونم که دارن خودشونو برای ماه رمضان آماده می کنن، خرید می کنن و فریرز پر می کنن. ولی من که بوی چندانی ازکدبانو گری نبردم و از اون مهم تر یک مامانی نازنین دارم که این جور مواقع به دادم می رسه و سبزی و سیر داغ و... حاضر و آماده تحویلم می ده، با همین تمیز کردن خونه حس می کنم دیگه کار چندانی ندارم! ولی خوب از جهت کاری سعی کردم خودمو مهیای ماه رمضان کنم!  این مدت کارای موکلا رو پی گیری کردم و سر سامون دادم تاچندان نیاز نباشه تو گرما با زبون روزه از خونه بیرون برم. قصد دارم کار جدید هم تا یه ماه آینده قبول نکنم!!! (آیکون یک وکیل تنبل و راحت طلب!!!) 

ای خدای مهربون یه توان مضاعفی بده برای این رمضان مردادی! یه چند تا دیگه از اون بارون خوشگلای پریشب بفرستی و هوا رو خنک کنی کلی از مشکلات حل میشه!!! الهی آمین!

دوستان عزیز بدی خوبی از ما دیدین حلال کنین!

رویای تنبلی!

این روزها تمایل شدیدی دارم به این که یه couch potato واقعی باشم!!! تا می تونم بخوابم و بعدش هم لم بدم یه گوشه و هیچ کار به دربخوری انجام ندم! همه تو بهار دچار احساس رخوت و خواب آلودگی میشن من تو تابستون! این قدر برام سخت شده که صبح ها بلند شم بخوام برم سر کار! انگار یکی کتکم می زنه!!! دو روز اول هفته تمام وقت دنبال کارام بودم و کل شهرو گز کردم تا یه سر و سامونی به اوضاع بدم و نخوام زیاد تو این گرما بیرون برم. بیشتر کارا انجام شد. مونده یکی دو مورد که باید آقای هم وکیل باشه اونم شکر خدا رفته مسافرت تا اواسط هفته آینده!

البته شما هیچ خیال نکنین با وجود یه وروجکی به نام گل پسر couch potato شدن عملیه! اینا صرفا رویاهای منه!!!

دیشب همه مون خونه مامانیم بودیم. خاله مامانم از شهرستان اومده بود رفتیم دیدنش. موقع برگشتن من خیلی دلم می خواست یکی از سه قلوها رو با خودم بیارم. دختره رو! ولی هر چی گفتم داداشم نذاشت! گفت تو گل پسر رو نگه داری کافیه!!! قرار شد یکیشون بره خونه مامانم بقیه هم خونه خودشون بمونن. هیچ کس درک نکرد من چه قدر دلم یه نوزاد دختر می خواد!!!   (برای یه شب البته!) 


این روزهای من و گل پسر

حاضر شدیم که بریم بیرون. دست و صورت گل پسر روشستم و لباس تمیز تنش کردم. رفته دم در کفشاشو برداشته و به کفِش دست می زنه. با عصانیت میگم دست نزن دستات کثیف می شه. با خونسردی میگه:" باشه. عصبانی نشو عزیزم!!!"

شازده ازماشین پیاده میشه که چیزی بخره. گل پسر میاد جلو و شروع می کنه به بوق زدن. میگم بسه، این قدر بوق نزن. نگاه عاقل اندر سفیهی می کنه و میگه:"دارم بوق میزنم که بابا جون بیاد. چرا ناراحت میشی عزیزم؟!!!"

میخوایم بریم مهمونی.شازده هم رفته تو حموم و در نمیاد! می زنم به در حموم و می گم زود باش دیگه، بیا بیرون. گل پسر می گه:"بابا جون می خواد آب بازی کنه. ولش کن!!!"

رفتیم پارک دارم تابش می دم و ذوق می کنه. هل دادنمو تند تر می کنم. یهو می ترسه و می گه:" مامان جون مواظب باش!!!"

کنار هم دراز کشیدیم. محبتش به شدت گل کرده. موهامو ناز می کنه و می گه:"تو عزیز منی! پسر منی!!!"

دو سوال اساسی گل پسر از من طی هفته های اخیر:"شما مامانِ بابا جونی؟" "شما بابای بابا جونی؟" هنوز نتونستم مفهوم همسر رو براش جا بیاندازم!


هفته پیش طی یک اقدام خودجوش گل پسر اعلام کرد می خوام شب تو اتاق خودم بخوابم ولی از اون جایی که مدت ها بود تو حلق من می خوابید و هر کاری می کردم نمی رفت سر جای خودش که تو اتاق خواب خودمون براش درست کرده بودم، چندان جدی نگرفتم! ولی واقعا یه هفته اس تو اتاق و تخت خودش می خوابه بدون این که هوس کنه بیاد تو تخت ما!!!

دو هفته هم هست که مشکل دستشویی رفتنش کامل حل شده. خودش می ره و فقط صدام می کنه که بشورمش! (من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله!!!)

دیشب خونه عمه شازده بودیم. نذری پزون داشتن. تو پارکینگ و حیاط صندلی چیده بودن و خیلی شلوغ پلوغ بود. یهو دیدم گل پسر نیست. رفتم پیش شازده اون جا هم نبود. کلی دنبالش گشتیم. نگران شدیم که نکنه از در بیرون رفته باشه. آخر رفتم تو خونه . دیدم جوراب و شلوارش دم دستشوییه! عمه شازده هم می گه چه پسر مستقلی داری! خودش لباساشو درآورده و اومده دستشویی! میگم گل پسر چرا به من نگفتی بیارمت؟ میگه خودم اومدم دیگه! آخه مادر جان استقلالت توحلقم! جونم به لبم رسید از نگرانی!


توضیح نوشت: گل پسر دو سال و ده ماهشه.

میلاد با سعادت امام زمان(عج) مبارک

این روزا میون این همه چراغونی، شیرینی و شربت، جشن و مولودی و نذری پزون... یه جورایی دلم گرفته و بغض دارم. از این که امام زمان برای ما خلاصه شده تو همین چیزا که خوبن ولی کافی نیستن اصلا نیستن، که بین میلیون ها شیعه مدعی انتظار فقط 313 نفر منتظر واقعی نیست، که غرق روزمرگی هایی هستیم که رنگی از امام زمانمون نداره، که...

مثل هر سال آرزو می کنم عید نیمه شعبان سال آینده دوران غیبت به سر رسیده باشه...


امشب شب با برکتیه. شب استجابت دعاست، میون دعاهای خیرتون از منم یاد کنین...

همه چیز روی اعصاب من!!!

به دلیل خستگی فراوان تصمیم گرفتم امروز به خودم مرخصی بدم و تو خونه استراحت کنم . ولی زهی خیال باطل! خونه که وضعیت اسف باری داشت در اثر به هم ریختگی و کثیفی و هر چی خواستم بی خیال بشم دیدم نمی شه و حالم داره بد می شه. مشغول تمیزکاری شدم تا بتونم از استراحت تو خونه تمیز و مرتب لذت ببرم. اما بلافاصله بعد از تموم شدن کارام گل پسر شروع کرد به ریخت و پاش کردن و کثیف کاری و بیشتر زحمتام رو به باد داد به علاوه اعصابم! کولرمون هم معلوم نیست چشه زیاد خنک نمی کنه و من احساس مداوم گرما و خفقان دارم! الان که دقیق فکر می کنم می بینم اگه رفته بودم بیرون دنبال کارام کم تر حرص می خوردم و کم تر خسته می شدم!!!

خونه دیوار به دیوارمون رو خراب کردن و دارن می سازن. اینم که می دونین یعنی چی؟! سرو صدای بلند همیشگی روی اعصاب + خاک و خل فراوان! چند شبه مشغول خاکبردارین و من رسما خواب ندارم. تا با زحمت زیاد چشمام گرم می شه با یه صدای وحشتناک از خواب می پرم! چند بار احساس کردم الانه که دیوار خونه مون بریزه پایین. شازده که شبا نمیاد تو اتاق خواب بخوابه و می گه:"دیوارش نازکه امنیت نداره! یه وقت دیدی خراب شد رو سرمون! من دلم نمی خواد زیر آوار بمیرم!!!" اما من با پررویی تمام می رم تو اتاق  و می گم:"اگه مُردم حلالم کن!!!" کلا نمی دونم چه خبره که همه دارن خونه می سازن؟ تو کوچه ما 10 تا خونه هم زمان داره ساخته می شه! فاجعه اس!

باز هم خیانت...

 بالاخره طی این مدتی که کار می کنم یه بار شاهد پرداخت مهریه با زبون تقریبا خوش بودم! قبل گرفتن حکم جلب و توقیف اموال! موکلم حدود یک سال و نیمه که توافقی از همسرش جدا شده و  شوهر سابق یک ماشین در ازای بیست سکه به نامش می کنه و قرار می شه ماهی نیم سکه هم پرداخت کنه. چند وقت پیش که قیمت سکه یهو بالا رفت دادن سکه ها هم قطع شد و موکل که دل پری از شوهر سابقش داشت فوری دست به کار شد برای طرح دعوی و اومد سراغ من. بعد گرفتن حکم و صدور اجراییه بالاخره شوهر سابق امروز تماس گرفت که سکه ها حاضره. تو یه کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم سکه ها رو گرفتم و قبض های اقساط مهریه رو تحویلش دادم .

موکل من 5 سال پیش در سن 23 سالگی با همسر سابقش که اون موقع 19 سال داشته خیلی عاشقانه ازدواج می کنه! بعد چند سال می فهمه که همسرش با دوست خودش که متاهل هم بوده و رفت و آمد خانوادگی داشتن رابطه داره. منتها به خاطر ترس از طلاق و مشکلات بعدی و وضع مالی خوب شوهرش که همه جور امکاناتی رو براش مهیا می کرده به زندگی با شوهرش ادامه می ده. اما شوهر دوستش که از رابطه زنش با مرد دیگه خبردار می شه اونو طلاق می ده و کمی بعد شوهر موکل هم حرف طلاق رو پیش می کشه. موکل که چاره ای براش نمی مونه توافقی جدا می شه و قرار می ذارن کل مهریه به صورت اقساطی پرداخت بشه. بعد هم در حالی که موکل وضعیت روحی اسفناکی داشته آقا و خانم خیانت کار با هم ازدواج می کنن. همسر جدید شوهر سابقش همکارشه و هر روز با هم چشم تو چشمن و این یعنی عذاب مضاعف...

امروز بهم می گفت من 15 میلیون دارم موکلت رو راضی کن  اینو عوض مهریه اش بگیره و تمومش کنه!


حالم بد می شه بس که راجع به خیانت می شنوم. مشکل بیشتر موکل های خانمم تو پرونده های خانوادگی خیانت شوهرشونه...

تابستون ده سال پیش

دیروز بالاخره برادر من و برادر شازده شاخ غولو شکوندن و تو یه حوزه امتحانی کنکور دادن که حالا یک ماه و اندی دیگه معلوم می شه چه دسته گلی به آب دادن! دیشب خونه مامان شازده بودیم. برادرش که انگار از زندان آزاد شده باشه حسابی خوش و خرم بود و کلی فیلم خریده بود که ببینه! مامانش مدام می گفت باید یه هفته دیگه هم درس بخونی برای کنکور آزاد. (این پست رو که یادتونه؟!) ولی من بهش می گفتم اصل این بود. دیگه برو خوش باش. تو یه هفته قرار نیست اتفاقی بیافته!!! جاری جان هم که چند ماه اخیر حسابی باهاش زبان کار کرده بود می گفت من کاری به هیچی ندارم فقط بگو زبانت رو خوب زدی یا نه!!!

بعد من یاد روز کنکور خودم و حس و حال رهایی که بعدش داشتم افتادم. این که با آرامش و شوق و ذوق این که بالاخره خلاص میشم رفتم سر جلسه کنکور! این که نتیجه همونی شد که می خواستم و مطمئن بودم می شه! که چه قدر اون تابستون بهم خوش گذشت، که چه آرامش و امیدی داشتم، چه قدر هدف های بزرگ و رویاهای دور و دراز تو سرم بود... درست ده سال پیش!

شب موقع برگشتن شازده یه سی دی جدید گذاشته بود چند تا آهنگ که رفت جلو رسید به دو تا آهنگی که اون تابستون خیلی گوش می کردم. و از اون جایی که آهنگ ها برای من خیلی خاطره ساز و خاطره انگیزن به طور عجیبی پرت شدم به ده سال پیش! برام جالب بود که تقریبا متن شعرها رو بعد این همه وقت یادم بود و با خواننده هم سرایی می کردم!

دیگه هیچ تابستونی اون تابستون نشد! سال بعدش فکرم درگیر جواب دادن به خواستگاری شازده بود، سال بعدترش مشغول خرید جهیزیه بودم... یاد همه تابستونای دوران بچگی و نوجوونی یه خیر. چه شور و حالی داشتم، چه قدر بهم خوش می گذشت. کتاب خوندن، کلاس های تابستونی، استخر، فیلم ویدیویی های کرایه ای... مثل حالا نبود که هیچ فرقی با بقیه فصل ها نداشته باشه جز گرما و کلافگی!!!

پیش خودم بمون!

چند وقتی بود دلم می خواست گل پسر یه روز بره جایی و من و شازده خودمون با هم تنها باشیم مثل روزهای قبل بچه دار شدن!!! خصوصا که می دیدم چند تا از فامیلای شازده که با هم  رفت و آمد داریم خیلیاز روزا بچه هاشونو می ذارن خونه مامانشون حتی برای خواب شب و برای خودشون راحتن! تازه مامانم هم هفته ای یکی دو شب سه قولوهای برادرمو میاره خونه خودشون که پدر و مادرشون برن بگردن و شب راحت بخوابن! (خدا شانس بده!) (آیکون یه خواهر شوهر بدجنس! ) ولی این گل پسر قند عسل من تا حالا یه شب هم از من جدا نبوده! اینه که حسودیم به شدت گل کرده بود! امروز صبح کار داشتم، قرار بود شازده گل پسر رو ببره مهد. ولی زنگ زد و گفت گل پسر سرما خورده و سرفه می کنه. رفتن دکتر بعد هم می بردش خونه مامانش. تو راه برگشت بودم که زنگ زد و گفت حالش زیاد خوب نیست. ناهار میاد خونه. منم برم خونه و کباب هم بگیرم، عصری با هم بریم دنبال گل پسر. منم خوشحال که بالاخره یه فرصتی شد ما یه روز مثل قدیما با هم باشیم! با هم ناهار خوردیم، فیلم دیدیم... اما اشتباه می کردم! امرز فهمیدم بدون پسرم اصلا به من خوش نمی گذره. انگار یه گوشه دلم آویزون بود! چند بار به شازده گفتم من پسرمو می خوام دلم براش تنگ شده. شازده گفت منم همین طور! ولی لطف کرد و بعد از ظهر یه خواب مبسوطی کرد و تا بلند شد و رفتیم خونه مامانش شب شد! وقتی گل پسرو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن! دلم نمی خواست از بغلم بیرن بیاد. این قدر فشارش دادم و بوسش کردم که کلافه شد! حالا دیگه اصلا دوست ندارم گل پسرم بره جایی بمونه! دلم می خواد همیشه پیش خودم باشه! بحث حسادت و این صحبت ها هم کاملا منتفیه!!!