بعد مدت ها کیک تولد پختم، خیلی پرمایه و مجلسی! اون هم به مناسبت تولد چهل سالگی همسر محترم جناب شازده! هر چی این روزهای منتهی به بیستم اسفند هزار و چهارصد رو در مورد هدیه مناسب فکر کرده بودم به نتیجه ای نرسیده بودم و خب این جدا از این که اصولاً هدیه خریدن برای آقایون کار سختیه، بیشتر از این ناشی می شه که شازده هم چندان اهل استفاده از هدیه هایی که بهش داده می شه نیست! در نتیجه به جای هدر دادن پول و خرید کادو برای داخل کمد تصمیم گرفتم یه کیک خوشمزه بپزم تا در دور همی آخر هفته ی منزل پدری شازده بخوریم! هر چند این کیک پزی هم افتاد وسط کلی کار و خرید و آماده سازی مواد غذایی و یه آشپزخونه ترکیده روی دستم موند که بعد برگشتن از دورهمی تا پاسی از نیمه شب مشغول تمیزکاریش بودم!
حالا درست که این تولد چهل سالگی خیلی ساده و مختصر و بی سورپرایز برگزار شد، اما مهم اینه که این هجدهمین تولدش بود که کنار هم بودیم، از بیست و دو سالگی تا حالا چهل سالگی! بله و با همین رمانتیک بازی ها و حرفهای عاشقانه بود که تونستم خیلی شیک و مجلسی هدیه تولد رو بپیچونم!!!
نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو تاب می ده، می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.
شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده. یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.
تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست.
مواظب خودتون باشید رفقا!
بعد از چندین ماه انتظار و مقابله با کلی مشکل و مساله و تأخیر بالاخره شازده کار جدیدش رو شروع کرده، کاری که مستلزم چند روز دوری از خونه در هفته اس. وضعیتی که دقیقا نمی دونم حس و حالم نسبت بهش چه جوریه! از یه طرف حس رهایی و داشتن وقت آزاد برای خودم، از یه طرف تنهایی و دلتنگی و سنگین شدن بار مسئولیت هام و از همه مهم تر فکر و خیال این که آینده این کار جدید به کجا می رسه و می تونه یه تکونی به زندگی مون بده یا نه؟! سخته که بعد شانزده سال زندگی مشترک وضعیت کاری شازده به خاطر بالا پایین شدن ها، گرفتاری ها، مشکلات و از نو شروع کردن ها هنوز به ثبات نرسیده! اونم تو این بلبشوی وحشتناک اقتصادی که همه مون رو بیچاره کرده!
پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده میگم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت نگاهش می کنم، لذت از شوق و ذوقش و لذت از دیدن پیراهنی که این همه براش زحمت کشیدم و حالا به این قشنگی تو تنش نشسته...
درست تو همین لحظه تاریخی جناب شازده میاد وسط و با لب های کج و کوله می فرمایند: «لباسه واسه عروسی خوب نیست ها! مجلسی نیست!» من؟! خدمتشون عرض می کنم که دست دخترش رو بگیره و ببره مغازه هر لباسی که به نظرش شیک و مجلسی میاد رو براش بخره!!! و همه این ها رو در حالی عرض می کنم که سعی دارم از شدت عصبانیت فوران نکنم! در انتهای عرایضم این نکته رو هم اضافه می کنم که هر کسی نمی تونه ارزش کار دست و هنر رو متوجه بشه!!!
من آخرش هم تکلیفم رو با همسر گرامی جناب شازده نفهمیدم! وقتی مشکلات اوج می گیرن و من سعی می کنم آرامشم رو حفظ کنم، حواسم رو پرت و خودم رو تو بافتنی و کتاب و... غرق می کنم، شاکی می شه و با عصبانیت می گه تو بی خیالی و اصلا به فکر نیستی!!! وقتی هم نمی تونم خونسرد باشم و ناراحتی بهم غلبه می کنه، باز هم شاکی می شه و با ناراحتی می گه دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم!!!
امشب از وقتی رسید خونه و حالت چهره ام رو دید بهم پیله کرد که چرا ناراحتم؟! که خب البته سوال نداره، با خبرایی که خودش امروز عصر راجع به گیر و گرفت های جدید پرونده شکایتی که تو دادگاه داریم بهم داده، طبیعیه فکرم به هم ریخته باشه! بعد وقتی می فهمه ناراحتیم به خاطر همین مسائله و مشکل جدیدی پیش نیومده، می خواد ناراحت نباشم! وقتی هم می گم بالاخره تکلیف منو روشن کن! من بی خیال باشم یا نگران، با خنده می گه نمیدونم! وقتی بی خیالی حرص می خورم که به فکر من نیستی، وقتی ناراحتی غصه می خورم که به خاطر من ناراحتی!
افقی نمی بینم که برم توش محو بشم، اما پیتزای خوش طعمی رو که شازده وقتی دیده حال و حوصله آشپزی ندارم سفارش داده رو دور هم می خوریم و حالم بهتر می شه، خیلی بهتر!
محتاج دعاهای خیرتون هستم رفقا!
یه شب سالگرد عقد بدون هدیه و گل و کیک و شام مفصل هم می تونه شیرین باشه، وقتی که بگذره به مرور کردن دو نفره خاطرات لحظه به لحظه چنین شبی تو شونزده سال قبل و خاطرات خوش روزهای بعدش! یه جوری که تمام حس و حال های هیجان انگیز اون روزا رو یادت بیاره و یه لبخند از ته دل به لبت!
و البته نفهمیدیم این همه سال چه طور این قدر سریع گذشت و عمر زندگی مشترکمون رو طولانی کرد!
بله شانزدهمین سالگرد عقد ازدواج ما دیشب به این صورت و در حالی که خیلی دل تنگ حال و هوای روزهای قدیم و شور و حال اوج جوونی مون شدیم، سپری شد!