ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند روز گذشته رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم. چون اولین سفر امسالمون که اولین مسافرت خانوادگی مون به شمال بود,خیلی غیر منتظره اتفاق افتاد! یعنی فقط خودمون چهار تا بودیم, برای اولین بار بدون حضور کلی آدم دیگه! البته که سفر دسته جمعی خوب و خاطره انگیزه اما وقتی همه سفرها دسته جمعی و شلوغ باشه, اون وقت یکی مثل من عقده ای می شه برای یه مسافرت خلوت که اختیار و برنامه ریزیت دست خودت باشه و مدام معطل دیگران نباشی و کلی کار نریزه سرت!
در اون سال های دور! که شازده اومده بود خواستگاری من, خیلی جدی گفته بود عاشق مسافرته و دلش میخواد بیشتر آخر هفته ها رو با هم دو نفری بریم شمال! و بالاخره این اتفاق بعد دوازده سال رخ داد که شازده بدقول نشه!!! فقط مساله اینه که به خاطر مشمول مرور زمان شدن ماجرا, دونفره مون شد چهارنفره!!!
با وجود این که از بیشتر سفرکوتاهمون تو بارون گذشت و نشد زیاد بیرون بریم و جاده هم خیلی شلوغ و خسته کننده و در واقع بیشتر به اواخر شهریور شبیه بود تا اواسط مهر, اما واقعا به این سفر نیاز داشتیم تا یه بادی به کله مون بخوره و حال و هوامون عوض بشه!
یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!
خونه محل سکونتمون:
ادامه مطلب ...
تو این سال هایی که از دواجم می گذره, هیچ وقت نشده بود دلم برای دوران مجردی به معنی واقعی کلمه تنگ بشه و هوس برگشتن به اون دوره به سرم بیافته! تا سفر هفته پیشمون به شمال با خانواده دوستم سین که اولین سفرم با دو تا بچه بود و بیشتر از باقی سفرهام احساس مسئولیت می کردم و کار داشتم! اون جا بود که از اعماق وجود دلتنگ سفرهای شمال دوران قبل ازدواجم شدم. سفرهایی که از قبل کلی براش شوق و ذوق داشتم, توش مسئولیت خاصی نداشتم و بسیار بهم خوش می گذشت!
ویلایی که گرفته بودیم, نزدیک مجتمع تفریحی متعلق به اداره پدرم بود که قدیم ها هر سال یک سفر پنج روزه می رفتیم اون جا و من کیف می کردم. تو مسیر رفتن به جنگل که برای خرید چیزی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدم, یهو دیدم کنار همون مجتمعم! با حسرت داخلش رو نگاه کردم و کلی یاد خاطرات و حال و هوایی که اون جا داشتم کردم و دل تنگیم بیشتر شد. اصلا دلم می خواست زمان برگرده به عقب و بیافتم تو دل یکی از سفرهای قدیمی تو همون مجتمع و با همون حال و هوا !!!
علاوه بر اون تو زمان مدرسه هم دو بار با سین رفته بودیم اردوی شمال و کلی با هم یاد خاطرات شیرین اون اردوها کردیم و حتی تصمیم گرفتیم بچه هامون که بزرگ شدن بذاریمشون پیش شوهرامون و یه بار دیگه مجردی بیایم شمال!
البته که این سفر هم خوش گذشت و خوب و خاطره انگیز شد.
ادامه مطلب ...