گل پسر دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو ولو کرده روی میز جلوی مبل ها و داره نقاشی می کشه. طبق معمول به حرف من گوش نمی ده که به جهت جلوگیری از حملات احتمالی خواهرش بره پشت میز ناهارخوری! خانم کوچولو هم مسلما میاد مداد رنگی ها رو بر می داره و دفترش رو می کشه! بعد از مدتی کشمش و جیغ و داد بین خواهر و برادر, گل پسر با حالتی مستاصل و کلافه میگه: "من اصلا اشتباه کردم که گفتم یه بچه دیگه بیارین! اشتباه! من دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم! ببر پسش بده به خدا!!!"
چند روز پیش که عکسای تولد خانم کوچولو رو می ریختم رو لپ تاپ, یه سری هم به عکسای تولد یک سالگی گل پسر زدم. یادم اومد که گل پسر تو اون سن چه قدر گوگولی و خوردنی بود و دلم تنگ شد برای اون روزاش! بعدش که برای چندمین بار فکر کردم و مقایسه بین اون زمانِ گل پسر و الانِ خانم کوچولو, به این نتیجه رسیدم که گل پسر آروم تر بود و کم تر آتیش می سوزوند! با این حال من زیاد از دستش کلافه می شدم ولی الان نسبت به خانم کوچولو صبورتر شدم! که این هم گویا تفاوت رفتار بیشتر مادرهاست در برابر بچه اول و دوم!
مادر نسبت به بچه اول حساس تر و سخت گیر تر و کم طاقت تره معمولا! اما با بچه دوم راحت تر کنار میاد و سختی هاشو با صبوری بیشتری تحمل می کنه. از نظر من این تفاوت رفتار دو تا عامل مهم داره. اول این که با به دنیا اومدن بچه اول, نظم و روال زندگی به شدت به هم می ریزه. آرامش و آزادی زندگی دو نفره تعطیل می شه و جاش رو مسئولیت سنگین رسیدگی تمام وقت به یه بچه کوچیک می گیره که باید با آزمون و خطا یاد بگیری چه جوری باهاش رفتار کنی. برای همین هم کار سخته و کلافه کننده! اما وقتی بچه دوم میاد (درصورتی که فاصله سنی بچه ها خیلی زیاد نباشه) نه خبری از اون نظم و آرامش قبلی زندگی مادر و پدر هست که بخواد به هم بریزه, نه بی تجربگی و حساسیت هایی که زمان بچه اول وجود داشت! برای همین هم سختی کار کم تر خودش رو نشون می ده.
دوم این که بچه ها خیلی زود بزرگ می شن. اما تو اوج سختی های بچه داری در زمان بچه اول, این مساله چندان برای مادر قابل درک نیست. اما بعد, وقتی می بینه بچه خیلی زودتر از حد انتظار بزرگ می شه و وابستگی هاش به مادر روز به روز کم تر, زمان بچه دوم مشکلات رو راحت تر تحمل می کنه و سعی می کنه از دوران تکرار نشدنی و زودگذر بچگی بچه اش, نهایت لذت رو ببره! در نتیجه بچه دوم معمولا راحت تر و شیرین تره و به قول دوستی باید اول, بچه دوم رو آورد!
باید اعتراف کنم که گاهی دلم برای گل پسر می سوزه و حس می کنم زیادی بهش سخت گرفتم. می شد باهاش ملایم تر باشم و بیشتر از وجودش لذت ببرم, اما بلد نبودم! البته به جبرانش الان دارم سعی می کنم هم از بچگی خانم کوچولو بیشتر لذت ببرم, هم در مقابل گل پسر صبورتر باشم!
تو فکرها و مقایسه های چند روز پیشم به این نتیجه رسیدم که با این که خانم کوچولو پر سرو صدا تر و پر جنب و جوش تر از گل پسره, اما درعوض خواب و خوراکش بهتره! که بعد از این نتیجه گیری, خانم کوچولو چند روزه نه غذاش رو درست می خوره و نه مثل قبل راحت می خوابه! یا باید با ظرف غذا دنبالش باشم که سیرش کنم تا در اثر گرسنگی نق نق نکنه, یا مدت ها تو اتاق تاریک معطل بشم تا خوابش ببره! چند بار تا مرز خوابیدن می ره اما باز بلند می شه, می شینه تو تاریکی, دست می زنه و آواز می خونه یا با صدای لالایی من قر می ده! منم که مدام باید تمرین صبوری کنم, ولی همیشه هم موفق نیستم!!!
اواخر بهار بود که همسایه های واحد روبرویی مون رفتن و یه پیرزن تنها که خواهر بزرگ خانم صاحبخونه اس به جاشون ساکن شد. یک پیرزن قبراق که فوق لیسانس ادبیات داره و دبیر بازنشسته اس. شوهرش که استاد دانشگاه بوده فوت کرده و بچه هم نداره. ظاهرش نشون می ده شیرین بالای هفتاد سال رو داشته باشه. بار اولی که دیدمش و سلام و علیک کردیم, پیشاپیش از این که به خاطر دو تا بچه کوچیک همسایه پر سر و صدایی خواهیم بود عذرخواهی کردم!
این خانم همسایه شخصیت خیلی جالبیه! از اون پیرزن های خیلی شیک و آلامده که موهای یه دست سفید داره, ناخناش معمولا لاک زده اس, یه ماشین مدل بالا داره که با دستکش سفید می شینه پشتش رانندگی می کنه, تو تابستون صندل می پوشید با پای لاک زده و الان پالتوی سفید با کلاه و شال مشکی توری بافت! در واقع از نظر ظاهر و پوشش خیلی با من متفاوته و هر بار که منو با چادر و در حالی که خانم کوچولو بغلمه می بینه, ابراز نگرانی می کنه که مواظب باشم تا نخورم زمین!!!
به بچه ها خیلی ابراز علاقه می کنه و تحویلشون می گیره. چند بار که موقع ورود و خروج همدیگه رو دیدیم خواهش کرده خانم کوچولو رو بدم بغلش و با محبت چسبونده به خودش. با گل پسر هم همیشه خیلی گرم سلام و احوال پرسی می کنه!
چند شب پیش که شازده سفر بود, یه سر رفتم دم خونه شون که برام تراولم رو خرد کنه. اصرار کرد بیام تو تا خانم کوچولو سردش نشه. خونه اش خیلی جالب بود. تمام دیوار بزرگ روبرو رو با قاب های مختلف پر کرده بود, طوری که انگار با عکس و تقدیرنامه کاغذ دیواری شده باشه! تا بره تو اتاق و برگرده من با کنجکاوی یه نگاهی به قاب ها انداختم! بزرگترینشون علامت زرتشت بود و بعد هم یک پرچم با نشان شیر و خورشید! یادم اومد که روز عید غدیر در جواب تبریک یکی از همسایه ها گفته بود:"من فقط یه عید دارم, اونم عید نوروزه!"
خلاصه زود از اتاق بیرون اومد و از اون جایی که خونه اش نیمه تاریک بود و من هم دم در ایستاده بودم, عملیات وارسی قاب ها چندان موفقیت آمیز نبود! یه دسته اسکناس دو تومنی آورد و پنجاه تومن از توش جدا کرد و داد دستم و اصرار کرد که خودم هم دوباره بشمرم. بعد که ازش تشکر کردم و عذرخواهی بابت دادن زحمت, با اعتماد به نفس تمام گفت:" خواهش می کنم! شما هم جای خواهر من! هیچ فرقی با خواهر برام نداری!!!" خیلی خودمو کنترل کردم نخندم! لبخند زدم و گفتم :"شما لطف دارین!" حدودا هم سن و سال مادربزرگ منه, اون وقت منو جای دخترش هم نمی بینه, مثل خواهرش می دونه! نفهمیدم سن خودشو خیلی پایین تر حساب کرد یا مال منو خیلی بالاتر؟! بعد که اومدم خونه یادم اومد یه بار هم که شازده بهش گفته بود:"هر وقت کاری داشتین به من بگین, تعارف نکنین, منم مثل پسرتون", خانم همسایه در پاسخ گفته بود:"شما بزرگواری! شما جای برادر منی!!!"
یعنی دوست دارم منم که پیر شدم همین قدر "خود جوان بین" باشم!!!
+ در آستانه شروع خانه تکونی ها, خوندن این وبلاگ رو که حاصل زحمات یکی از دوستان خوبمه بهتون توصیه می کنم: "لذت کمتر داشتن"
حالا یک سال و دو روز از وقتی که این پست رو نوشتم می گذره. پستی که دعا کردم آخرین پست قبل از زایمانم باشه! پستی که با یه حس شیرین, بغض و اشک نوشتمش و هنوز هم خوندنش منو می بره به حس و حال خاص و غریب اون روزای انتظار و اشک به چشمام میاره...
امروز یک سال از روز تولد تو می گذره, از یکی از شیرین ترین و خاص ترین روزهای عمرم! از اون لحظه ای که صدای گریه ات رو برای اولین بار شنیدم و به اصرار خودم لای یک پارچه سبز گذاشتنت تو بغلم و بی اغراق حس کردم یه تکه از بهشت خدا اومده تو آغوشم. از اون روز بارها و بارها خدای مهربونم رو به خاطر این هدیه بی نظیرش شکر کردم و می دونم که هرگز نمی تونم از عهده شکر کامل این نعمتش بربیام.
زندگی با اومدن تو چه قدر قشنگ تر شد! خیلی بیشتر از حد تصور و انتظارم! تو با اومدنت دنیامو شیرین تر کردی و رنگی تر! با تو مادر بودن رو از اول دوره کردم, این بار دقیق تر و کامل تر, و با آرامش و لذت بیشتر, خیلی بیشتر!
بودن تو, تمام افکار و نقشه هایی که سال ها زندگیم رو, روی مبنای اون ها گذاشته بودم خیلی نرم و لطیف خراب کرد و یه زیر بنای نو براش ساخت. منِ خانوم وکیل رو تبدیل کرد به یه زن خانه دار و یه مادر تمام وقت که برخلاف زمان خونه نشینی سابقم, این بار خوشحالم و راضی!
تو یک سال بزرگ شدی و من چندین سال! روز تولد تو برای من هم یک تولده. تولد مادری که سعی می کنه صبور تر باشه و پخته تر. مادری که به خاطر وجود بچه هاش, علی رغم تمام مسئولیت ها و محدودیت ها, خیلی خیلی راضی و شاکره و با تمام وجود می خواد لحظه لحظه روزهای بچگی تو و برادرت رو زندگی گنه!
تولدت مبارک پری کوچولوی من!
با بهترین آرزوها...
ادامه مطلب ...
چهار سال پیش تو هم چین روزی بود که از سر بی حوصلگی و خمودگی مفرطی که مدت ها دچارش بودم, با تشویق یکی از دوستام لپ تاپمو باز کردم, برای خودم یه وبلاگ ساختم و اولین پستم رو نوشتم!
بعد روز به روز علاقه و دلبستگی به خونه مجازیم بیشتر شد, کلی رفیق نازنین پیدا کردم و یه جورایی وبلاگستان شد پاتوقم! همراه روزهای خوشی و ناخوشی!
ارتباط بین من و دوستای مجازیم, برخلاف اسمش خیلی هم واقعی بود و از صمیم قلب! با شادی های هم شاد شدیم و با غصه های هم غمگین! بیشتر از فامیل و دوست و آشناهای دنیای حقیقی برای هم حرف زدیم, درددل کردیم و پی گیر احوال هم بودیم...
خیلی وقت ها نظرات پر از محبت و صمیمیت دوستای مجازی و خواننده های گذری, تونست حالم رو خوش کنه, اعصابم رو آروم و خنده رو لب هام بیاره!
اما حالا این همه سکوت و سکون وبلاگستان آزارم می ده. وبلاگ های تعطیل شده, وبلاگ هایی که ماه هاست به روز نشدن, کامنت دونی های بی رونق و رفقای وبلاگی ای که مدت هاست ازشون بی خبرم...
دلم تنگه برای روزایی که اول صبح با شوق و ذوق لپ تاپمو باز می کردم, می رفتم سراغ گوگل ریدر, کلی پست جدید می خوندم و بعدش یه عالم حرف و نظر داشتم برای دوستام! روزایی که خیلی از حرفای تو دل و فکرای تو سر و اتفاقات دور و برم سوژه بود برای گذاشتن پست جدیدی که نوشته می شد و منتشر! برای اون همه گرما, هیجان, برو بیا و رفاقتی که تو فضای وبلاگستان موج می زد و حالا روز به روز داره کم رنگ تر می شه و بی حال تر...
و من در پایان چهارمین سال وبلاگ نویسیم که گوشی های اندروید و شبکه های اجتماعی جدید, همه رو دور خودش جمع کرده و شده رقیب قدرتمندی که داره بلاگستان رو از صحنه کنار می زنه, دارم سعی می کنم که این اتفاق اقلا به طور کامل برای گلابتون بانو و ماجراهاش نیافته, هر چند که بی رونقی این جا گاهی دلسردم می کنه!!!
الان بیشتر از بیست و چهار ساعته که گوشی ندارم! از چندین ماه پیش که گوشیم ناغافل از کیفم افتاد کف خیابون و با یه صفحه شکسته ترک ترک برگشت دستم و تعمیرش هی پشت گوش انداخته شد و هر از گاهی تکه هایی از صفحه شکسته اش جدا می شد تا دیروز بعد از ظهر که یهویی صفحه اش به دو نیمه عمودی سیاه و سفید تقسیم شد و دیگه کار نکرد, همراه خوبی برام بود! با کلی دوست و رفیق جدید آشنام کرد و روابطم رو با دوستای قدیمی نزدیک تر, با گروه های مختلفی که توی شبکه های اجتماعیش داشتم کلی چیز یاد گرفتم...
حالا تو این بیست و چهار ساعتی که از همراهیم خارج شده, به طرز فوق العاده ای وقت زیاد میارم! دیشب تونستم بعد مدت ها بشینم سر بافتنی و پیراهن عیدی دختر برادرم رو به یه جایی برسونم. حتی تونستم برم یه کتاب تربیتی رو که مدت ها گوشه کمد مونده بود, دربیارم و چندین صفحه اش رو بخونم, وقت کردم خیلی خوب به نظافت خونه برسم و بعد هم بیام بشینم سر لپ تاپ و یه دل سیر وبلاگ گردی کنم و کلی پست بخونم! تازه فهمیدم در کمال شرمندگی, چه قدر به گوشیم و متعلقاتش وابسته یا بهتر بگم معتاد بودم و خودم خبر نداشتم! من الان به زندگی برگشتم!!!
هر چند این خرابی آثار خوبی به همراه داشت, اما طبق اخبار واصله از شازده تعمیر گوشیم هزینه زیادی برمی داره که ترجیح می دادم صرف خرید از حراجی های آخر فصل می کردمش! اما فعلا چاره ای نیست. خرید هم تعطیل!