823

نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو‌ تاب می ده،  می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.

شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده‌.‌ یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.

تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست. 

مواظب خودتون باشید رفقا!



822

از اوقات مادرانه لذت بخش زندگیم، وقت هایی هست که با گل پسر بحث های مهم و جدی می کنیم، در واقع گل پسر افکار و سوالات نیمچه فلسفی ش رو مطرح می کنه و در موردش با هم حرف می زنیم! بیشتر این بحث ها یا توی ماشین در مسیرهای طولانیه یا آخر شب ها قبل خواب. مثل دیشب که بعد مدت ها وقفه یه گپ و گفت درست و حسابی با هم داشتیم، بعد مدت ها چون این روزها کنار اومدن من و گل پسر به خاطر شرایط سنی و ورودش به دوران بلوغ، خیلی وقت ها سخت می شه و به مشکل می خوره و در نتیجه تمایلی به حرف زدن با من نشون نمی ده!
باید اعتراف کنم تعامل درست با یه پسر نوجوون کار خیلی سختیه که گاهی حس می کنم قادر به انجامش نیستم! با این وجود دارم تا حد ممکن سعی می کنم، مطالب جدید یاد می گیرم و تا جایی که بتونم خویشتنداری می کنم تا روابط رو محبت آمیز و محترمانه نگه دارم و صحبت های دیشب نشون داد این تلاش تا حدی ثمربخش بوده، شکر خدا!
به ذهنم خطور کرده بود اخیرا که بار سنگین یه سری مشکلات و ناراحتی ها تا حد زیادی از روی دوشم برداشته شده، شاید مجالی برای یک کم نفس کشیدن و آسودگی داشته باشم. اما این فرصت رو باید بذارم برای پایه گذاری یک رابطه درست و محکم‌ با پسرم در دوره بلوغش، پایه ای که تمام روابط آینده ما رو شکل می ده و امیدوارم بتونم درست بناش کنم.

821

دو هفته ای هست که شروع کردم به نوشتن لیست کارهای روزانه از روز قبل تا کارهام نظم و سر و سامون پیدا کنه و بتونم به همه شون برسم، از کارهای شخصیم تا کارهای خونه و امور مربوط به بچه ها. کار ساده ای که اثرات مثبت زیادی داره.

برای امروز ولی نه هیچ لیستی نوشتم، نه تصمیم به انجام کار خاصی داشتم! یه روز دل بخواه به مناسبت عید میلاد امام رضا به خودم هدیه دادم، روزی که استراحت کنم و هر کاری دوست دارم انجام بدم! برای همین صبح حسابی خوابیدم و یه ناهار حاضری آماده کردم. بعد ناهار فیلم گذاشتم و قلاب و کاموا آوردم تا موقع دیدنش سفارش جدیدم رو هم ببافم. بعد ماه ها که حوصله بافتن نداشتم دست به کاموا شدم برای بافت لیف، اونم برای اولین بار! همسایه بالایی ازم خواسته بود برای‌پدرش که از شهرستان اومده و چند روزی مهمونشونه لیف ببافم. گویا لیفی که چند سال قبل خودش برای پدرش بافته بود پاره شده و حالا هم با مهمون داری، وقت و حال بافت لیف جدید رو نداشت. با کلی قربون صدقه از من خواست ببافم و قول داد دستمزدم رو هم می ده! یه کیسه کاموا با خودش آورده بود و من از بینشون رنگ های سفید و مشکی رو انتخاب کردم و یک لیف بزرگ و بلند همون جور که خواسته بود براش بافتم‌. بعد هم رفتم سر پخت کیک برای عصرونه بچه ها به مناسبت عید میلاد، کیک با طعم هل و گلاب! بافت لیف که تموم شد و کیک پخته، یکی از همسایه ها پیام داد که آش پخته و بیام پشت بوم که دور هم بخوریم. منم بعد یه کم آرا ویرا با یک بشقاب بیسکویت کره ای همراه خانم کوچولو راهی پشت بوم شدم و برای اولین بار در عمرم آش خیار خوردم! آشی که قبلا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم و از غذاهای محلی شهر خانم همسایه اس که علی رغم تصور اولیه ام خیلی هم خوشمزه بود!


و این چنین آخرین تابستان قرن را آغاز نمودیم. خدایا به امید تو!