-
719
دوشنبه 4 فروردین 1399 23:44
این درست که وضعیت فعلی کشور و اصلا دنیا، بحرانی نگران کننده و غم ناکه، اما راستش از این که نوروز امسال مجبور به عید دیدنی رفتن های پشت هم و بعضا کسل کننده که خیلی هاش بدون برنامه ریزی از جانب ما و با برنامه یهویی خانواده شازده انجام می شد و هیچ بازدیدی هم در پی نداشت نیستم، یه جورایی خوشحالم! هم چنین از این که لازم...
-
718
پنجشنبه 29 اسفند 1398 20:10
شب آخر سال این مدلی تو برنامه و تصور هیچ کدوممون نبود. این که به جای بدو بدوهای مرسوم و خرید و آماده کردن بساط عید دیدنی و لباس های عید، تو قرنطینه خونگی باشیم. تو شرایطی که قبلا نه شبیهش رو تجربه کرده بودیم و نه حتی تا یک ماه پیش اصلا فکرش رو می کردیم که یه روز تجربه کنیم! سال سخت و متفاوتی رو گذروندیم که با سیل...
-
717
چهارشنبه 28 اسفند 1398 20:00
قصد کردم این قرنطینه رو به شکل یک فرصت ببینم نه تهدید! و شکر خدا کلی هم کار تو این مدت انجام شد. یه خونه تکونی مفصل انجام دادم و شازده هم از فشار خونه نشینی رفت سراغ یه سری تعمیرات اساسی و مورد نیاز لوازم خونه مثل صندلی های شکسته و کمد اتاق بچه ها که مدت ها بود فرصت انجامشون پیش نیومده بود. بعد هم رضایت داد به تغییر...
-
716
یکشنبه 25 اسفند 1398 04:22
ساعتهایی از بعدازظهر خونه ما شبیه مدرسه می شه، گل پسر می ره سراغ لپ تاپ، تکالیفش رو از سایت مدرسه برمی داره، می نویسه و می ده به من تا چک کنم و عکس بگیرم بفرستم برای معلم ها. من و خانوم کوچولو هم می ریم سراغ گوشیم، کانال مدرسه رو باز می کنم و می ریم عکس و ویس هایی که معلمشون فرستاده تا انجامشون بدیم. کارهای پیش...
-
715
چهارشنبه 21 اسفند 1398 19:59
یه بسته اینترنت نامحدود شبانه گرفتم، تند تند سریال دانلود می کنم و تمام وقتای بی کاری وسط کارهای خونه و رسیدگی به کارهای مدرسه بچه ها سریال می بینم! در حدی که شب ها هم دنباله سریال رو تو خواب می بینم اونم با زبان اصلی و دیالوگ های انگلیسی!!! بله! این وضعیت قرنطینه خانگی هر چی که نداشت، باعث شد زبانم بدون خوندن حتی یک...
-
714
یکشنبه 18 اسفند 1398 14:54
روزهای سفید ماه رجب اومدن، روزای خوب خدا که امسال بدون اعتکاف و مسجد و مراسم مولودی و دعا با همیشه متفاوت شدن. بیاین تو این روزها برای هم، برای سلامتی و آرامشمون، برای رفع شر کرونا از سر جهان، برای حل همه گرفتاری ها و مشکلات، برای اومدن کسی که تا نیاد دنیا رنگ سعادت رو به خودش نمی بینه از ته دل دعا کنیم... عیدتون...
-
713
چهارشنبه 14 اسفند 1398 18:13
سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته! به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش...
-
713
چهارشنبه 14 اسفند 1398 18:13
سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته! به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش...
-
712
جمعه 9 اسفند 1398 15:52
قرار بود یه همچین موقعی تو آرایشگاه باشم، موهامو درست کنم بیام خونه، آماده بشیم، لباس هایی که مخصوص امروز خریده بودیم رو بپوشیم، بریم جشن عقد خواهر شازده و کلی خوش بگذرونیم. جشنی که کلی براش تدارک دیده شده بود. از گشتن دنبال سالن و خرید و دوختن لباس عروس و غیره. حالا اما همه نشستیم تو خونه هامون، مراسمی در کار نیست و...
-
711
پنجشنبه 8 اسفند 1398 20:43
به بچه ها گفته بودم ماه رجبه و امشب خدا دعاها رو مستجاب می کنه. گفتم خیلی دعا کنین! خانوم کوچولو پرسید چه دعایی؟ جواب دادم دعاهای خوب، از خدا چیزای خوب بخواین و برای همه دعا کنین. یه کم بعد صداشون رو از تو اتاقشون شنیدم. خانوم کوچولو دعا می کرد و گل پسر آمین می گفت: خدایا دعا می کنم امام زمان زود بیاد. خدایا دعا می...
-
710
چهارشنبه 7 اسفند 1398 13:46
رفته بودیم مراسم تشییع جنازه دایی بزرگ مامان تو شهر آبا و اجدادی شون، شهری که زمان بچگی زیاد می رفتیم و کلی خاطره خوب ازش دارم، خاطره مهمونی ها، عروسی ها، دور همی ها، گشت و گذار تو باغ های اطراف شهر و...، شهری که چندین سال بود نرفته بودم و حالا این مراسم بیشتر از غم و اندوه برام تجدید خاطره بود و دیدار اقوام دور و یه...
-
709
جمعه 25 بهمن 1398 23:11
شب عیده، روز زنه، ولنتاینه و من خسته از جشن تولد خانوادگی ای که امروز برای خانوم کوچولو گرفتیم با لیوان چای در دست روی تخت ولو شدم و به این فکر می کنم که کاش می شد وسط این مناسبت ها یه کم سوپرایز بشم، یه هدیه خوب بگیرم، یه اتفاق جالب بیافته... ور واقع بین وجودم با قاطعیت متذکر می شه که برم بخوابم و بیخودی رویا بافی...
-
708
چهارشنبه 16 بهمن 1398 17:28
از فواید اومدن داماد جدید به خانواده شازده هم این که در بی حال و حوصله ترین روزی که در این هفته داشتیم بهمون دو تا بلیط جشنواره پیشنهاد بده و ما هم با کمال میل قبول کنیم! اون وقت من و شازده به همراه دو کبوتر عاشق برای اولین بار پامون به جشنواره فیلم فجر باز بشه، فیلم ببینیم و حال و هوامون عوض بشه! حالا درست که خودشون...
-
707
یکشنبه 13 بهمن 1398 23:32
از نظر روحی نیاز به یه خونه تکونی اساسی دارم که همه چی رو بریزم بیرون و مرتب کنم، یه سری از چیزا رو بریزم دور یا ببخشم، تغییر دکوراسیون بدم و خلاصه حال و هوای خونه رو که به نظرم زیادی راکد شده عوض کنم بلکه خودمم از بی حالی و رکود دربیام! از نظر روحی قضیه حل شده اس اما از نظر جسمی معلوم نیست کی حس و حال همچین اقدام...
-
706
شنبه 12 بهمن 1398 23:18
دیروز صبح تا چشمش بهم افتاد دوید اومد تو بغلم و با هیجان گفت: «مامان! من میدونم امروز تولدمه!» محکم چسبوندمش به خودم، سرش رو بوسیدم و گفتم: «آره عزیزم تولدت مبارک! چه قدر خوبه که خدای مهربون تو رو به من داده!...» خانوم کوچولومون شش ساله شد و گل پسر اولین کسی بوده که بهش تبریک گفته و روز تولدش رو بهش خبر داده! من نقشه...
-
705
چهارشنبه 2 بهمن 1398 01:53
از لحاظ روحی نیاز دارم به این که برم چند تا پارچه فروشی بزرگ و درست و حسابی، بین طاقه های پارچه بچرخم و یه پارچه گل دار خوش آب و رنگ انتخاب کنم و بخرم! بعد بیارم پهنش کنم وسط هال، الگویی رو که تازه با توجه به مدل توی ذهنم کشیدم بیاندازم روش و مشغول بریدن و دوختنش بشم. نقشه کشیدم یه پیرهن گل گلی چین چینی بدوزم برای...
-
704
سهشنبه 1 بهمن 1398 20:25
تمام صبح هایی که خانوم کوچولو به سختی بیدار می شه و با اخمای تو هم و لب های جلو داده می شینه سر صبحانه، انگار تصویر بچگی خودمو تو آیینه می بینم! ایشون دختر خلف مادریه که تمام سال های مدرسه و دانشگاه و بعدش رو هرگز صبح زود با انرژی و نشاط از خواب بیدار نشد و هیچ وقت با صبح زود بیدار شدن ارتباط خوبی برقرار نکرد، حتی تا...
-
703
یکشنبه 29 دی 1398 12:42
صبح که ساعت هشدار گوشیم زنگ زد، خوابآلود قطعش کردم تا پنج دقیقه دیگه که دوباره زنگ می زنه بخوابم. فکر کردم باید از لحاف و شوفاژ که بهشون چسبیدم جدا بشم و بچه ها رو راهی کنم و خودم برم کلاس و اوووف، چند دقیقه خواب بیشتر هم غنیمته! گوشیم که دوباره زنگ زد تو خواب و بیداری با چشمای نیمه باز یه نگاه به صفحه اش انداختم و...
-
702
یکشنبه 22 دی 1398 21:56
از دیروز دلم رفته جلوی حرم حضرت عباس، مثل شب آخری که بعد اربعین امسال تو کربلا بودم. بعد از نماز مغرب و عشای بین الحرمین پناه آورده بودم به حرم برای درددل گفتن. در بسته بود و روبروی یکی از ورودی ها مستاصل نشسته بودم روی زمین، کنار یه دسته از زن های پاکستانی که دایره زده بودن، روضه می خوندن و سینه می زدن. چادرمو کشیده...
-
702
شنبه 21 دی 1398 11:13
انگار حالا حالاها قرار بر اینه که هر صبح وقتی از اخبار باخبر می شیم، بهمون شوک وارد بشه. شوک امروز ولی اون قدر شدیده که گریه و خشم رو هم بند آورده و فقط بهت مونده. دوست دارم گوشیم رو یه مدت خاموش کنم، تلویزیون روشن نکنم، هیچ خبری نخونم، هیچ تحلیلی نشنوم...
-
701
جمعه 20 دی 1398 14:50
اصلا یعنی چی که فضای مجازی پر از شده از آه و ناله که ما بدبختیم، بیچاره ایم، سایه مرگ رو سرمونه، جبر جغرافیایی داریم، اِلیم و بِلیم؟! یعنی مردم تو کشورای دیگه دچار حادثه نمی شن و نمی میرن؟ یا اگه ما یه جای دیگه از کره زمین به دنیا می اومدیم هیچ وقت نمی مردیم و عمر جاودانه داشتیم؟!!! البته که مرگ های دسته جمعی و پشت هم...
-
700
پنجشنبه 19 دی 1398 14:10
یک هفته گذشت. یک هفته سخت و متفاوت، پر از غم، حسرت، بغض و البته امید. هفته ای که این همه اتفاقات و تحولاتش باعث شد بارها به مرگ و زندگی فکر کنم، به چه طور زندگی کردن و چه طور مردن. فکر کنم که کجای این دنیا ایستادم، گیر و گرفت هام کجاس و اصلا با خودم و زندگیم چند چندم؟ می دونم که بعد از این اتفاقات باید خیلی چیزها برام...
-
699
شنبه 14 دی 1398 11:04
همیشه ته دلم می دانستم آخرش همین می شود. هر وقت لبخند دل نشینت را می دیدم، صدایی که آرامش و صلابت را با هم داشت می شنیدم و غرق غرور و افتخار می شدم، می دانستم برای چون تویی جز شهادت برازنده نیست، که خودت گفته بودی تا کسی شهید نبود شهید نمی شود و تو مردِ مرگ در رختخواب نبودی سردار! حالا به آرزویت رسیده ای، حالا که پیکر...
-
698
پنجشنبه 12 دی 1398 15:49
امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی...
-
967
سهشنبه 3 دی 1398 16:33
آخرین شب پاییز، اولین دندون شیری خانوم کوچولو افتاد. بنا به توصیه گل پسر دندونش رو پیچید لای دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالشتش تا فرشته ها براش هدیه بیارن!گل پسر تو سن و سال خانوم کوچولو که بود از همکلاسی هاش شنیده بود هر کس اولین دندونش رو که میافته بذاره زیر بالشتش، فرشته ها هم براش یه هدیه کنار دندون می ذارن. منم در...
-
696
دوشنبه 2 دی 1398 21:32
بخش زیادی از امروز رو مشغول نظافت و آشپزی و باقی کارای خونه بودم، نه از این جهت که کدبانوگریم گل کرده باشه یا خیلی خانوم شده باشم، فقط به دلیل حوصله سررفتگی وافر ناشی از حبس اجباری در خانه به خاطر آلودگی هوا! بعد هم یه کوچولو خودمو از حبس درآوردم و رفتم از پارچه فروشی محل یک و نیم متر پارچه مخصوص آشپزخونه با طرح میوه...
-
695
شنبه 30 آذر 1398 13:37
دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت! ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب...
-
694
یکشنبه 24 آذر 1398 11:20
مزخرف ترین نوع تعطیلات همینیه که تو هفته های اخیر چندین بار اتفاق افتاده، تعطیلی به خاطر آلودگی هوا. نه می شه از خونه زد بیرون، نه مسئولین مربوطه جوری تعطیلات رو اعلام می کنن که بشه برنامه سفر رفتن ریخت! _هر چند که سفر رفتن یه پول قلنبه هم می خواد که فعلا وارد بحثمون نمیکنم!_ علاوه بر این که آلودگی کلا حال و حوصله و...
-
693
سهشنبه 12 آذر 1398 02:07
این بارون نم نمی که داره بعد چندین روز آلودگی و هوای خفه کننده می باره، چه حال خوبی داره! این که تصور کنی آسمون دوباره آبی بشه و بوی پاییز پخش بشه تو هوا، که راحت بری بیرون و یه نفس عمیق بکشی و ریه هاتو پر کنی از هوای تازه! چه قدر منتظر روزیم که اون بارونی میاد که هر چی آلودگی و کثیفی و بدیه رو از کل دنیا می شوره و می...
-
692
شنبه 9 آذر 1398 14:18
پنج تا پارچه فروشی رفتم اما نتونستم پارچه چهارخونه ای که طرح و رنگش دلمو ببره پیدا کنم تا برای خودم پیرهن پاییزه بدوزم، همون پیرهنی که مدتهاس مدلشو تو ذهنم دارم و تازگی ها یه مدل جذاب هم برای آستینش پیدا کردم! شازده میگه واقعا دغدغه های تو ایناس؟! میگم اینا دغدغه من نیست، مکانیزم دفاعی من برای مقابله با استرس و...