646

شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن.  یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می رن، خواب عمیق شبانه ای که من مدت هاست حسرتش رو دارم!

645

پاییز گذشته، تو روزایی که ناراحتی و نگرانی با تمام قدرت دستاشونو دور قلبم حلقه کرده بودن،  موقعی که ترس از دست رفتن همه چیزای خوب زندگیم تمام وجودم رو گرفته بود و ازهر وقتی حالم خراب تر بود، همون زمانی که حس می کردم راه به هیچ جا نداریم و هیچ چیز درست نمی شه، فقط و فقط یه چیز بود که نذاشت  اون همه غصه و اضطراب تو خودش غرقم کنه، این که سجاده مو پهن کنم رو به قبله، تسبیحم رو دست بگیرم، چشمام رو ببندم و تصور کنم یه گوشه از حرم قشنگتون نشستم. اون وقت ذکر بگیرم که «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین» این قدر بگم و اشک بریزم که حس کنم  نگاه شما و حمایتتون شامل حالم می شه، که اوضاع این جوری نمی مونه. و چی غیر از این می تونست تو اون روزا نجاتم بده؟؟؟

حالا تو روز میلادتون که با روز تولد سی و پنج سالگیم یکی شده، با کلی امید بهتون متوسل میشم و همه خواسته های ریز و درشتم رو میارم که با دستای قدرتمند شما بهم داده بشن، یا اباالفضل العباس، یا قمر منیر بنی هاشم....


*اللهم عجل لولیک الفرج بحق کاشف الکرب عن وجه الحسین

644

این درست که هیچ برنامه خاصی برای تفریحات در تعطیلات نوروزی نریخته بودیم، اما انتطار هم نداشتم که این تعطیلات طولانی تر از سال های پیش تا این  اندازه کسل کننده و حوصله سر بر از کار دربیاد، طوری که از اواسطش منتظر تموم شدنش باشم!  عید دیدنی های پشت هم که بیشترشون با برنامه ریزی خانواده شازده انجام شد، بارون سیل آسایی که بیشتر روزها مشغول بارش بود، برگزاری مهمونی  پاگشای برادر جان _که مثل برداشته شدن یه بار سنگین از روی دوشم بود!_ و البته هم ساز نبودن شازده با من، مجال هرگونه تفریح و گردش رو ازمون گرفت و تعطیلاتی رو ساخت بی نهایت خسته کننده! البته جای شکر داره که با این اوضاع جاری شدن سیل از شمال تا جنوب کشور، گرفتار این بلای طبیعی نشدیم. کار عاقلانه ای که کرده بودم امانت گرفتن سه جلد رمان قطور از کتابخونه در هفته آخر اسفند بود که توی این روزهای کشدار چسبیدم بهشون و همه رو خوندم، وگرنه احتمال انفجارم از عصبانیت حتمی بود! 

حالا حس دلپذیری دارم که به زندگی عادی برگشتیم! صبح زودعلی رغم کم خوابی شب به هم ریخته شدن شدید ساعت خوابم، تونستم نسبتا راحت بیدار بشم و چون گل پسر رو شازده موقع عازم شدن به شهر محل کارش به مدرسه رسوند، فرصت پیدا کردم قبل بردن خانوم  کوچولو به مهد کودک، یه صبحانه مفصل بخورم و دوش بگیرم. حالا بعد از یه چرت عصرگاهی بهارانه و رسیدگی به کارای خونه امیدوارم شروع زندگی روتین در سال جدید بهتر و خیلی  بهتر از سال گذشته باشه!


راستی سال نوتون مبارک رفقا!