بعد از چندین ماه انتظار و مقابله با کلی مشکل و مساله و تأخیر بالاخره شازده کار جدیدش رو شروع کرده، کاری که مستلزم چند روز دوری از خونه در هفته اس. وضعیتی که دقیقا نمی دونم حس و حالم نسبت بهش چه جوریه! از یه طرف حس رهایی و داشتن وقت آزاد برای خودم، از یه طرف تنهایی و دلتنگی و سنگین شدن بار مسئولیت هام و از همه مهم تر فکر و خیال این که آینده این کار جدید به کجا می رسه و می تونه یه تکونی به زندگی مون بده یا نه؟! سخته که بعد شانزده سال زندگی مشترک وضعیت کاری شازده به خاطر بالا پایین شدن ها، گرفتاری ها، مشکلات و از نو شروع کردن ها هنوز به ثبات نرسیده! اونم تو این بلبشوی وحشتناک اقتصادی که همه مون رو بیچاره کرده!
صبح تازه بیدار شده و مشغول کش و قوس دادن بدنم بودنم که دو تایی اومدن تو اتاق، پریدن روی تخت و خزیدن تو بغلم! از هر دو طرف غرق بوسه ام کردن و کلی ابراز عشق! درست صبح همون روزی که شب قبلش به خودم قول داده بودم با انرژی و نشاط از خواب بیدار بشم، بی حوصلگی رو بذارم کنار و یه روز خوب بسازم! و روزی که این قدر قشنگ شروع بشه ناشکریه اگه قشنگ تمومش نکنی! پس به وضع ظاهرم می رسم و از به هم ریختگی درش میارم، می رم پیاده روی و سر راه چند تا چیز حال خوب کن برای خودم می خرم، یه شام خوشمزه می پزم، مدام لبخند می زنم و خدا رو شکر می کنم!
پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده میگم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت نگاهش می کنم، لذت از شوق و ذوقش و لذت از دیدن پیراهنی که این همه براش زحمت کشیدم و حالا به این قشنگی تو تنش نشسته...
درست تو همین لحظه تاریخی جناب شازده میاد وسط و با لب های کج و کوله می فرمایند: «لباسه واسه عروسی خوب نیست ها! مجلسی نیست!» من؟! خدمتشون عرض می کنم که دست دخترش رو بگیره و ببره مغازه هر لباسی که به نظرش شیک و مجلسی میاد رو براش بخره!!! و همه این ها رو در حالی عرض می کنم که سعی دارم از شدت عصبانیت فوران نکنم! در انتهای عرایضم این نکته رو هم اضافه می کنم که هر کسی نمی تونه ارزش کار دست و هنر رو متوجه بشه!!!
جمعه بعدازظهره و خونه در سکوت دلچسبی فرو رفته. شازده با خواهرش برای خرید وسایل چوبی جهیزیه اش رفته بازار مبل، خانوم کوچولو هم باهاش رفته که بمونه خونه مادربزرگش، گل پسر مشغول بازی خودشه و من نشستم پای خیاطی! دیشب رفتم پارچه فروشی و یک متر کرپ حریر لیمویی گرفتم تا برای پیراهنی که خانوم کوچولو قراره ماه آینده تو عروسی عمه اش بپوشه_ان شاءالله_ دامن بدوزم، بالا تنه پیراهن رو هم قبلا با قلاب بافتم. دامن و آسترش رو مدل تمام کلوش بریدم، لبه هاش رو زیگراک زدم و حالا لم داده روی تخت، جلوی باد کولر نشستم که با دقت وصلش کنم به بالاتنه. باشد که پیراهن زیبایی از کار درآید!
ماجراهایی که از اخیرا همسایه هامون تعریف کردم زیاد شده! باید یه برچسب همسایه های ما براشون درست می کردم!
استرس ها و نگرانی های چند هفته اخیر تا حدود زیادی ختم به خیر شده، اتفاقی که مدت ها منتظرش بودیم افتاده و همه این ها خیلی خوبه و بسیار جای شکر داره. فقط نمی دونم چرا هیچ واکنش مثبتی در این رابطه درون من ایجاد نمی شه! این همه بی حسی که داره نگرانم می کنه از کجا میاد؟!