از بعد عروسی برادر جان، برای خانوم کوچولو سؤال مطرح شده بود که من لباس عروس دارم یا نه! بعد که فهمید دارم، کلی خوشحال شد و خواست که نشونش بدم. منم چون خیلی دم دست نبود، گفتم بعدا بهت نشون می دم و انداختم پشت گوش.
داشتم کتاب می خوندم که خانوم کوچولو از بازی کردن فارغ شد، اومد بالا سرم و اصرار به اصرار که به خدا (همون تو رو خدای خودمون!) لباس عروست رو بیار من ببینم! هر چی هم خواستم از زیرش در برم نشد. کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم سر کمد لباس ها، لباس عروس رو از تهش بیرون آوردم، بازش کردم و گرفتم جلوی خودم تا دخترم ببینه. چشماش از هیجان برق می زد، بالا و پایین می پرید و پشت هم می گفت چه قدر خوشگله! بعدم خواست که تورم رو بیاندازم روی سرم، وقتی انداختم هیجانش بیشتر هم شد! دست زد و لی لی کرد و چند بار گفت: مامان چه قدر خوشگل شدی!!!
دنیای شیرین دختر بچه ها!
خاصیت زیارت این جوریه که وقتی نرفتی دلتنگ حرمی، وقتی می ری و برمی گردی دل تنگ تر می شی! یه ماه نشده از زیارت امام رئوف برگشتیم و دم عید مبعث دوباره دلم پرکشیده بود برای حرمشون و اون همه حال خوشی که تو فضاش موج می زنه و کافیه یه نفس عمیق بکشی تا بهترین احوال دنیا برن توی وجودت! برای دم غروب تو صحن آزادی، همون موقعی که صدای نقاره ها میاد و دلت زیر و رو می شه و زیر لب با امامت دردلات رو زمزمه می کنی و اشک می ریزی و ... اصلا حالی بهتر از این هست؟؟؟
دلم هوایی شده بود و به شازده گفته بودم زیارت می خوام. این شد که راهی حرم حضرت عبدالعظیم شدیم. از آخرین باری که زیارتشون رفته بودیم بیشتر از ده سال می گذشت و همه اش به خودم غر زدم که ساکن تهرانیم و کمتر از یک ساعت با حرم فاصله داریم واون وقت چرا این همه ساله نیومدیم زیارت؟! نزدیک غروب بود که رسیدیم. یه زیارت دل چسب و نماز جماعت و هم صحبتی با پیرزن افغان نورانی و ساده ای که تو صف نماز کنارم نشسته بود و با وجود بیماری و فقری که از ظاهرش پیدا بود، آرامش از خودش ساطع می کرد! روزه بود و برای افطار فقط یه تکه نان همراه داشت که بخشیش با سخاوت تقدیم خانوم کوچولو شد! همه ی اینا یعنی حال خوش و سبک شدن ، یه جور عیدی خوبی که می شد تو این روز مبارک گرفت! الهی شکرت...
یکی از اتفاقات خوب سال گذشته، شروع رفاقتم با فیدیبو بود. قبل اون با تجربه ی خوندن چند نسخه ی پی دی اف، ارتباط خوبی با کتاب الکترونیکی نداشتم و اگه کاغذ کتاب رو لمس نمی کردم خوندنش بهم نمی چسبید! اما یه شب طی صحبتی که تو خونه ی مامان در این مورد شد، برادر بزرگه و برادر کوچیکه کلی از فیدیبو تعریف کردن این که کتابای خوبی داره با تخفیف های خوب، که خوندنشون به خاطر قابلیت تنظیم فونت و صفحه بندی راحته و فرق داره با نسخه های پی دی اف، که کتاب همیشه و همه جا در دسترسه و خوندنش راحت... و از اون جا که این حرفا رو داداش بزرگه می زد که قبل ها چندان اهل کتاب خوندن نبود، منم تشویق شدم از اهالی فیدیبو بشم، شهر کتاب های الکترونیکی!
به خاطر همین اتفاق خوشایند، سال گذشته بیشتر از همه ی سال های اخیر کتاب خوندم. کتاب های مورد علاقه ام رو موقعی که تخفیف می خوردن با قیمت مناسب می خریدم و چون همیشه در دسترسم بودن سریع می خوندمشون. بخش بیشتر لذت بخش ماجرا هم این بود که دیگه می تونستم شبا تو رختخواب با خیال راحت کتاب بخونم. اون قدر بخونم تا چشمام سنگین بشه بعد خیلی راحت گوشی رو بذارم زیر بالش و غش کنم! کاری که به خاطر مسأله ی لزوم حضور چراغ نمی شد با کتاب کاغذی انجام داد!
اولین کتابی که به این شکل خوندم «مردی به نام اُوِه» بود از یه وبلاگ نویس سوئدی به اسم «فردریک بکمن». یه داستان تأثیر گذار فراموش نشدنی که به خاطر شخصیت پردازی قوی و انتقال عمیق احساسات همیشه تو ذهنم می مونه. از همون جا این جناب وبلاگ نویس رفت تو لیست نویسنده های محبوبم و دو تا رمان دیگه هم ازش خوندم. «بریت ماری این جا بود» رو زمستون پارسال خوندم و «مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است» رو که از جشنواره ی نوروزی خریده بودم، دو روز پیش به مناسبت روز تولدم شروع کردم و همین یک ساعت پیش تموم!
حالا می خوام یه کم از ویژگی های داستان های بکمن بگم و شما رو هم تشویق کنم به تجربه ی خوشایند و لذت بخش خوندنشون:
مهم ترین ویژگی نوشته های «فردریک بکمن» از نظر من شخصیت پردازی خیلی قویه. یعنی با وجود این که شخصیت اصلی داستان ویژگی های خاص و متفاوتی داره و یه جورایی اعصاب خرد کنه، اما طوری باهاش همراه می شی که باهمه ی تفاوت ها و رو اعصاب بودنش، می پذیریش و حتی بهش حق می دی!
احساسات عمیقی که تو این داستان ها وجود داره. عشق، ترس،نفرت، غم... و همه ی اینا این قدر ملموس و واقعی بیان شدن که برای خواننده به راحتی قابل درکن.
پایان خوش، البته نه از نوع فیلم فارسی گونه اش! آخر داستان ها شخصیت اصلی بعد پشت سر گذاشتن یه سری اتفاقات به یه نوع نگاه متفاوت به زندگی می رسه و احساسات و عادت هاش به طرز خوشایندی تغییر می کنه ،جوری که موقع خوندن صفحات آخر همه ی این داستان ها اشکم دراومد بدون این که موقعیت گریه دار و غمگینی وجود داشته باشه!!!
این نکته هایی بود که به نظر من اومد و البته بگم اگه از اون دست آدم هایی هستین که فقط با داستان های پرماجرا و هیجان انگیز حال می کنین، احتمالا این کتاب ها به نظرتون جذاب نمیان! چون بیشتر از این که ماجرا محور باشن، شخصیت محورن.
دارم فکر می کنم از این بعد گاهی راجع به کتاب هایی که خوندم ودوستشون داشتم بنویسم. نظرتون چیه؟
سی و چهار ساله شدم.
تولدهای بعد از سی سالگی به نظرم یه جورایی به هم شبیهن. نه شور و هیجان تولدهای سال های قبلش رو دارن و نه بی تفاوتی. با این حال دوست داشتنین، یاد آور این که سال به سال کامل تر می شی ، عاقل تر و عمیق تر.
بعد از سی سالگی رو دوست دارم. اون جنگیدن و جدال سال های بیست سالگی رو نداره، موقعی که می خواستم همه چیزو به نفع خودم تغییر بدم، می خواستم بهترین ها رو داشته باشم. بعد سی سالگی انگار با خودم به صلح رسیدم، یه جور آرامش درونی، به درک پذیرش خیلی از چیزایی که قابل عوض شدن نیستن و یه جور بلوغ دوباره و شکوفایی زنانگی های پنهان...
برای خودم کیک رد ولوت (مخمل قرمزی) درست کردم. خانوم کوچولو کلی ذوق کرده و خواسته این کیک مال اون باشه! چای دم کردم که دور هم کیک تولد و چای بخوریم برای عصرونه. به همین سادگی به همین خوشمزگی!
سخت از خواب بیدار شدم، تلو تلو خوران و با چشمای به هم چسبیده! نماز صبح رو خوندم و گل پسرو ناز و نوازش کردم تا بیدار بشه و آماده ی رفتن به مدرسه.
گل پسر دیر حاضر شد و منم که خوابالو بودم، در نتیجه پیاده روی صبحگاهی رو تعطیل کردم و با ماشین گل پسر رو رسوندم. هیچ هم حس و حالش نبود که ماشین رو بذارم و برم تو پارک بزرگ روبروی مدرسه پیاده روی! به جاش رفتم دو تا نون بربری خاشخاشی فرد اعلا گرفتم برای صبحانه که هیچ نونی مثل بربری صبحانه رو دلچسب و باحال نمی کنه!
نون ها رو برش زدم، پرده ی آشپزخونه رو کشیدم کنار، چای با گل و هل دم کردم و نشستم منتظر دم کشیدنش، به صدای قل قل آب گوش می دم و خدا رو شکر می کنم به خاطر همین خوشی های به ظاهر کوچیک و در واقع خیلی بزرگ و با ارزش زندگی...
دیشب شام مهمون داشتیم، به مناسبت سال نو. جدا از وقتی که صرف نظافت منزل و خرید شد، چندین ساعت با شازده مشغول آشپزی و آماده کردن موارد پذیرایی بودیم. دو مدل غذای زمان بر درست کردیم که یکیش پیشنهاد من بود و یکیش پیشنهاد شازده، برای این که مهمون ها رو تحویل گرفته باشیم و غذاهایی رو براش تدارک ببینیم که می دونستیم خودشون درست نمی کن، به علاوه ی باقی مخلفات. اون وقت مهمانان عزیز لطف کردن ساعت نه شب اومدن و ساعت یازده هم تشریف بردن! هر چی هم اصرار کردیم که یه کم بیشتر بمونین تا درست و حسابی ببینیمتون، گفتن خوابشون میاد و نمی تونن بیشتر از این بمونن!
در نتیجه در این زمان دو ساعته _که حدود یک ساعتش رو هم مهمونا داشتن سریال پایتخت می دیدن!_ بیشتر وقت من صرف پذیرایی و بذار و بردار شد و در نهایت فقط خستگیش برامون موند بدون هیچ گونه لذت بردن و مصاحبت با مهمانان!
خب نکنین این کارو! مهمونی رفتن با رستوران فرق داره ها! یه کم فکر کنین که صاحبخونه چه قدر برای برگزاری مهمونی زحمت کشیده، درست نیست آدم این جوری بره و فقط خستگی رو برای میزبانش باقی بذاره...
تعطیلات نوروزی امسال رو اگر بخوام به طور خلاصه تعریف کنم شامل دو نکته بود: زود گذشتن و خستگی مداوم! طبق معمول خیلی از برنامه هام عملی نشد _که البته چند سالیه سعی میکنم از قبل خیلی نقشه نکشم که با عملی نشدنشون حالم گرفته نشه!_ خیلی از عید دیدنی هامون موند و تهران گردی هم زیاد نداشتیم، یعنی جای جدیدی رو نشد ببینیم. دو مورد پیک نیک خانوادگی داشتیم که در مکان های تکراری برگزار شد!
با این اوصاف دیشب کلی دلم گرفته بود که تعطیلات داره تموم می شه. هر چی نباشه خوبیش این بود که حداقل تلویزیون برنامه های پر و پیمونی داشت و شب ها تا دیر وقت پای سریال و فیلم سینمایی بودیم و صبح ها هر چه قدر می خواستیم می خوابیدیم! _یک زندگی رویایی از نظر من!_ اما امروز که صبح زود بیدار شدم، گل پسر رو راهی مدرسه کردم و در جهت انجام اولین تصمیم سال جدید نیم ساعتی پیاده روی کردم، از این که بعد چند هفته زندگی درهم و برهم به سبک هرچه پیش آید خوش آید، به زندگی عادی با روال منظم برمی گردیم حس خوبی بهم دست داد! باید بشینم و یه برنامه اساسی برای استفاده بهتر از اوقات در سال جدید بریزم!
۱۴ فروردین ۱۳۹۷
بعد مراسم عروسی برادرجان این قدر خسته بودم که دو روز استراحت کردم! بعد که خستگیم برطرف شد، با خیالی آسوده از این که شکر خدا همه چیز به خیر و خوشی برگزار و تموم شد، امروز اندکی به زندگی عادی برگشتیم. شازده صبح رفت سر کار، گل پسر مشغول انجام تکالیف نوروزیش شد و منم یه سر و سامون اساسی به اوضاع خونه که خیلی کثیف و به هم ریخته شده بود دادم.
الان خونه مرتبه، بوی عود همه جا پیچیده و میوه و شیرینی و آجیل روی میز چیده شده، قراره چند سری مهمون برامون بیاد...
+عید میلاد امیرالمومنین مبارک!
دل خوشی یعنی این که عروسی برادرت باشه!
بعد از کلی تلاش و تدارک، بالاخره فردا شب داداش وسطی داماد می شه و می ره سر خونه و زندگی خودش. عروسی بستگان درجه اول هم هیجانش زیاده و هم کار و زحمتش. بنده از اون جایی که تنها خواهر دامادم و عروس هم خواهر نداره، تمام وظایف خواهرانه رو متقبل شدم! حالا هم خسته ام و هم ذوق زده و دست به دعام برای این که فردا همه چیز به خوبی و خوشی به سرانجام برسه و مهم تر این که عروس و داماد زندگی شیرینی داشته باشن ان شاءالله.