ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه!
جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه...
قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!
دقیق که فکر می کنم، یادم میاد زندگیم روزای سخت کم نداشته، روزایی که فکرم خراب باشه و دلم پر غصه و بین امید و ناامیدی سرگردون باشم. روزایی که بالاخره تموم شدن و همیشگی نبودن. بعد به خودم می گم این روزا هم می گذره، اینا هم موندگار نیستن. این اوضاع هم عوض می شه..
چیزی که تو این مدت بیشتر از همه چیز آزارم داده، دیدن وضعیت پریشون و حال خراب شازده اس. حالتی که تو این همه سال زندگی در کنار هم، هیچ وقت این طوری و به این شدت دچارش نبوده. چون زمانی که فکر می کرده اوضاع داره خیلی خوب پیش می ره و دری به روش باز شده و اوضاع روبراه می شه، یه آشنای مورد اعتماد بهش نارو زده و پول خودش و چندین نفر دیگه رو بالا کشیده و زده به چاک. حالا هم مدام درگیر دادسرا و آگاهی و جواب دادن به لیچارهای و شنیدن تهدید کساییه که شازده رو مقصر می دونن، چون آقای کلاهبردار آشنای اون بوده...
طبق همون تجربه روزای سخت قبلی، می دونم که هر مشکلی یه مسیره برای رشد بیشتر، برای بزرگ شدن و آبدیده شدن و البته که رشد درد داره، درد زیادی که گاهی حس می کنی در تحملت نیست. اما این رو هم می دونم که خدا مهربونه و هیچ وقت برای بنده اش بد نمی خواد. این اتفاقات و مشکلات با وجود ظاهر ناخوشایندشون حتما باید خیر نهفته ای داشته باشن. اگه این اتفاق نیافتاده بود و همه چیز طبق نقشه هامون پیش رفته بود، الان اوضاع جور دیگه ای بود، خوش و خرم طور. اما از کجا می تونستم مطمئن باشم که شرّ نهفته ای نداره؟
این ها و خیلی بیشتر از این ها رو مدام با خودم مرور می کنم و خواستم ثبت شون کنم برای روزی در آینده _که امیدوارم چندان دور نباشه_ که بیام بخونمشمون و با خودم لبخند بزنم و بگم دیدی این هم گذشت!
دیروز صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه و برگشتم خونه، به این نتیجه رسیدم که دیگه نامرتبی و به هم ریختگی ناجور اتاق بچه ها که مدتی بهش بی توجه بودم، برام قابل تحمل نیست! برای همین در یک اقدام یهویی شروع کردم به جمع کردن و جابجا کردن و دور ریختن. مرحله اول رو قبل از بردن خانم کوچولو به مهد انجام دادم و مرحله دوم رو بعد از بردنش به مهد. و بالاخره بعد از صرف دو ساعت وقت و سرگیجه گرفتن از حجم بالای وسایلی که نیاز به جابجایی داشتن و تلاش بسیار برای خارج کردن اسباب بازی های ریز و مدادها و غیره از زیر تخت و کمد، اتاق ظاهر نسبتا مرتبی پیدا کرد. اما مساله تمیز کردنش هم بود که افتاد برای امروز و در نتیجه صبح روز عیدمون به تمیز کردن اتاق بچه ها با همکاری خودشون گذشت. یه جاروی زیر و روی تمیز کشیدم و ملافه ها رو شستم و خلاصه اتاق شد دسته گل! در اواخر کار یادم اومد که الان آذر ماهه و من همیشه خونه تکونیم رو از اوایل زمستون شروع می کنم، پس می شد که این اتاق تکونی سخت و طاقت فرسا رو مرحله اول خونه تکونی امسال محسوب کرد و کلی خوش خوشانم شد!!!
بعد هم از جناب شازده خواهش نمودیم کشوی وسطی کمد بچه ها رو که ماه هاست خراب شده و یه گوشه پشت جالباسی جاش داده بودم تعمیر بفرمایند که هم نمای کمد که وسطش خالی شده بود قشنگ بشه و هم جای بیشتری برای وسایل داشته باشیم. دیگه نمی دونم آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده بود که شازده بدون اما و اگر هم کشو رو تعمیر کرد و سرجاش گذاشت و هم شوفاژ گوشه ای هال رو که لق و کج شده بود درست کرد!
بعد از این اقدامات نظافتی و تعمیراتی رفتم تو آشپزخونه، یه ناهار فوری فوتی بار گذاشتم و بعد هم مشغول پخت کیک به مناسبت میلاد پیامبر شدم. یک کیک اسفنجی که حسابی پف کرد و به معنای واقعی اسفنجی شد و بهترین تجربه پخت کیک اسفنجی ام از کار دراومد، کلی هیجان زده ام کرد و تونست تا حد زیادی خستگی هام رو در کنه! عصر هم خامه کشیش کردم و با چای زدیم بر بدن! بله و این چنین ما روز عید خود را سپری نمودیم!
البته شب قبل رفتیم بیرون، کمی زیر بارون دور دور کردیم، بچه ها رو بردیم یه شهربازی سرپوشیده و خلاصه کمی اقدامات عیدانه هم انجام داده بودیم و امروز با خیال راحت چسبیدیم به کار!
عیدتون خیلی مبارک رفقا!