-
632
یکشنبه 11 آذر 1397 00:58
دقیق که فکر می کنم، یادم میاد زندگیم روزای سخت کم نداشته، روزایی که فکرم خراب باشه و دلم پر غصه و بین امید و ناامیدی سرگردون باشم. روزایی که بالاخره تموم شدن و همیشگی نبودن. بعد به خودم می گم این روزا هم می گذره، اینا هم موندگار نیستن. این اوضاع هم عوض می شه.. چیزی که تو این مدت بیشتر از همه چیز آزارم داده، دیدن وضعیت...
-
631
یکشنبه 4 آذر 1397 20:12
دیروز صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه و برگشتم خونه، به این نتیجه رسیدم که دیگه نامرتبی و به هم ریختگی ناجور اتاق بچه ها که مدتی بهش بی توجه بودم، برام قابل تحمل نیست! برای همین در یک اقدام یهویی شروع کردم به جمع کردن و جابجا کردن و دور ریختن. مرحله اول رو قبل از بردن خانم کوچولو به مهد انجام دادم و مرحله دوم...
-
630
دوشنبه 28 آبان 1397 08:21
یکی از خوشی های مختص روزهای سرد، خوابیدن در جوار شوفاژه! در حالتی که پتو رو طوری بیاندازی که یه طرفش روی شوفاژ باشه و بعد بری زیرش، پاهاتو بچسبونی به گرمای دل چسب شوفاژ و به یه خواب شیرین فرو بری! این قسمت گل و بلبل ماجراست ولی متأسفانه یه وجه تراژیک هم داره. اونم وقتیه که صبح زود باید بیدار بشی، پتو و آغوش گرم شوفاژ...
-
629
شنبه 26 آبان 1397 10:44
بعد از یک هفته هوای ابری و بارونی، آفتاب امروز خیلی می چسبه! صبح رفتم پیاده روی، هوای تمیز و بوی خاک خیس خورده رو بلعیدم و خدا رو شکر کردم که هوا این قدر با سال قبل همین موقع ها که آلودگی شدید بود و مدارس تعطیل شد، متفاوته. وقتی برگشتم پرده ها رو کنار کشیدم تا خونه روشن بشه و نشستم پای خیاطی. آخرین مراحل پالتوم رو که...
-
628
یکشنبه 20 آبان 1397 20:18
آش بار گذاشتم، از همون آش ترخینه دوغی که درست دو هفته پیش تو یه یکشنبه بارونی پخته بودم. اون روز شازده سفر بود و آش رو به نیت آش پشت پاش خورده بودیم، امروز خواستم که دور هم آش بزنیم بر بدن! آشمون داره تو قابلمه ریز ریز می جوشه و جا می افته. می خوام آش خورون امشب شروعی باشه برای این که تلخی ها و بدحالی های هفته های...
-
627
جمعه 18 آبان 1397 23:55
مثل این فیلم های هپی اندینگ، که بعد نمایش کلی مشکل و بدبختی آخرش یه آهنگ ملایم شاد پخش میشه و نشون می ده که همه چی به یه سرانجام خوش رسیده، عاشق و معشوق دست در دست هم دارن تو یه جاده سرسبز قدم می زنن، زوجی که سال ها چشم انتظار به دنیا اومدن بچه ای بودن حالا فرزندشون رو در آغوش گرفتن و با محبت نگاهش می کنن، اونی که...
-
626
یکشنبه 6 آبان 1397 17:09
بساط آش آماده کردم، یک آش ترخینه دوغ فرد اعلا که تو این هوای خنک بارونی حسابی باید بچسبه! هوس آش پختن هم از اون جا به سرم زد که دم در ورودی مهد خانوم کوچولو موقع تعطیل شدنش با مامانای دیگه مشغول حرف زدن بودیم که یهو نمی دونم چی شد بحث رسید به آش و یکی از مامانا هم چین با آب و تاب از آش و چسبیدنش تو این هوا تعریف کرد...
-
626
پنجشنبه 3 آبان 1397 02:08
می دونستم باید شک کرد. ته دلم یه چیزی می گفت نمی شه اوضاع تا این حد بره سمت گل و بلبل بودن، رویاها و آرزوها این قدر نزدیک بشن به برآورده شدن. از اون طرف ورِ خوش بین وجودم می گفت حالا بعد این همه وقت، این همه مشکل، این همه بی رویا بودن، مگه چی می شه زندگی از اون روهای خیلی خوشش نشون بده؟! اما گویا زندگی اساسا قابلیت...
-
625
شنبه 28 مهر 1397 08:10
شنبه صبح زود بیدار شدن از نظر من یکی از کارای سخت دنیاس! که بعد دو روز تعطیلی و خواب مبسوط صبحگاهی، اول صبح شنبه خودت رو از رختخواب جدا کنی، خصوصا حالا که سرد هم شده و پتو چسبندگی خاصی به آدم داره! با این تفاسیر خودم رو از رختخواب کَندم و بعد نماز چادر نمازم رو دور خودم پیچیدم و سر سجاده یه چرت دلچسب زدم تا موقع بیدار...
-
624
یکشنبه 22 مهر 1397 11:26
هوا که این جوری خنک و بارونی و لطیف میشه، یکی از دل چسب ترین کارا بافتنی بافتنه! واسه همین از دیروز که هوای تهران بارونی شده، منم هوس بافتن یه چیز جدید کردم! چند وقت پیش تو اینستا یه مدل کلاه و شال گردن بچه گونه دیدم و عاشقش شدم. خانوم کوچولو هم که کنارم نشسته بود تا دیدش گفت یکی شبیهش براش ببافم! دیروز سر راه برگشتن...
-
623
شنبه 21 مهر 1397 10:26
صبح ها از ساعت شش و نیم بیدارم. اول گل پسر رو بیدار می کنم ،صبحانه اش رو می دم، تغذیه مدرسه اش رو آماده می کنم و می برم می رسونمش مدرسه. بعد که بر می گردم همین پروسه برای خانوم کوچولو تکرار می شه! ساعت شروع مدرسه گل پسر و مهد خانوم کوچولو یک ساعت اختلاف داره و این یعنی دو برابر شدن کار صبح های من! تا هر دوشون برن و من...
-
623
شنبه 14 مهر 1397 08:01
دیشب دایی با یه دسته کتاب قدیمی از زیرزمین خونه مامانی اومد و اونا رو داد دست پسرش که تازه دانشجو شده.پسر دایی یه دستمال برداشته بود و داشت خاک روشون رو که حاصل چندین سال موندن تو کارتن بود ازشون پاک می کرد و من زل زده بودم بهشون. به اون کتاب های آشنا که چند تایی شون رو خونده بودم و رفتم به دوران نوجوانی. اون زمان که...
-
622
چهارشنبه 11 مهر 1397 09:16
خانوم کوچولو رفته مهد کودک، اولین روزیه که رفته. هفته پیش بعد گشت و گذار بین مهد کودک های منطقه مون، این جا رو پسندیدم و اول هفته برای پسش دبستانی یک ثبت نامش کردم. از اون روز کلی شوق و ذوق داشت برای اومدن چهارشنبه که روز جشن و شروع پیش دبستانیش بود. صبح تا صداش کردم با خنده بیدار شد، صبحانه اش رو خورد و لباس فرم...
-
621
دوشنبه 9 مهر 1397 09:57
امروز ناهار مهمان داریم. مامان دیشب تلفن زده که ناهار با مامانی میان خونه ما. این هم از اتفاقات نادریه که شاید هر چند سال یه بار بیافته! اونم نه همین جوری، وقتی بهانه ای در بین باشه. بهانه هم اینه که خونه مامان اینا رو سم پاشی کردن و باید چند روز خونه نباشن. از اون جا که گفتن غذای برنجی نپزم، از هفت صبح قبل از بردن گل...
-
620
دوشنبه 2 مهر 1397 01:09
آدم تو زندگیش می تونه به خیلی از داشته ها و خصوصیات خوب دیگران غبطه بخوره و آرزوی داشتنشون رو بکنه. مثل زیبایی، تحصیلات، شغل، خانواده، هنرمندی، خوش اخلاقی و چیزهایی از این دست. من تو این لحظه به چه کسانی غبطه می خورم؟ افرادی که عین آدمیزاد شب که می شه می گیرین می خوابن، وقتی خسته ان و می رن تو رختخواب خوابشون می بره،...
-
619
دوشنبه 2 مهر 1397 00:12
چند روزه بند کردم به خونه، به تمیز و مرتب کردنش. که سر و سامون پیدا کنه، بوی خوش و حال خوب داشته باشه و حال منم خوب کنه! یک روز آشپزخانه، یک روز جارو و تی کشیدن زیر و روی هال و شامپو فرش کشیدن مبل ها، امروز هم رسیدگی به گلدون ها و جابجا کردنشون. دل رو زدم به دریا و همه رو از بالکن فسقلی دور از دید و دسترس اتاق بچه ها...
-
618
شنبه 31 شهریور 1397 01:48
هر سال تا محرم نیاد و پرچم های عزا رو نبینی و صدای روضه رو نشنوی، نمی فهمی دلت چه قدر مرده، چه جوری سرگردون و گم شدی تو روزمرگی ها و تکرار ها، که چه اندازه بد حالی. گوشه ی مجلس عزای امام حسین که می شینی، «السلام علیک یا ابا عبدالله» که می گی، روضه که گوش می کنی و اشک می ریزی، تازه می تونی خود گم شده ات رو پیدا کنی،...
-
618
جمعه 23 شهریور 1397 00:22
اون روز صبح وقتی با صدای مامان از خواب بیدار شدم، از ذهنم گذشت بالاخره روزش رسید. البته خواب که نه، چند چرت منقطع چند ماهی بود که شب ها خواب درست و حسابی نداشتم و حالا تازه می خواست خوابم عمیق بشه که مامان صدام کرد، در حالی که می گفت زود باشین، دیر می شه! به نظر من که دیر نمی شد. ساعت هفت و نیم صبح بود و دکتر گفته بود...
-
617
پنجشنبه 22 شهریور 1397 01:05
این پنج روز اول محرم که تو خونه ی پدری مراسمه، ساک بستم و اومدیم این جا موندیم که کمک حال مامان باشم. پنج روز فارغ از روز مره های معمول در خدمت مجلس امام حسین (ع). هر شب بعد از تموم شدن مراسم همه ی خانواده دور هم جمعیم. برادرها میان و شام رو دور هم می خوریم. شب ها با بچه ها تو اتاق داداش وسطی که بعد از عروسیش خالی...
-
616ّ. سلام بر محرم
سهشنبه 20 شهریور 1397 16:57
چای با گل و هل دم کرده ایم، خرما را در ظرف چیده و روی میزها قندان و دستمال کاغذی گذاشته ایم. دیشب همه جا را پارچه ی سیاه و پرچم های مشکی زده ایم و حالا نشسته ایم به انتظار رسیدن عزاداران اولین روز مجلس روضه ی محرم در خانه ی پدری. اگر به چیزی برای رستگاری امید داشته باشم، که در دنیا خیر و برکت و حال خوب بدهد و در آخرت...
-
615
شنبه 17 شهریور 1397 20:14
زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که...
-
614
پنجشنبه 15 شهریور 1397 14:53
خورشت قیمه بار گذاشته ام برای ناهار، باز پیاز داغ فراوان، رب و پوره ی گوجه فرنگی سرخ شده، زعفران و هل و گلاب. برنج ریخته ام داخل پلوپز که یک کته ی فردا اعلا بسازم. شازده سبزی خوردن خریده و با بچه ها پاکش کرده ایم، شسته ام و گذاشته ام آبش برود. لیمو عمانی های خیس کرده را می ریزم داخل خورشت و حالم خوش می شود از عطر...
-
613
جمعه 9 شهریور 1397 01:31
هر سال روز عید غدیر، به افتخار سادات بودن مادر شازده یه مهمونی ناهار فامیلی تو خونه ی پدری شازده برقراره. امسال هم به رسم هر ساله از صبح تا عصر در خدمت خانواده ی همسر گرامی بودیم! دیدارها رو تازه کردیم و گفتیم و شنیدم و خندیدیم و البته در جهت پذیرایی از مهمانان محترم تلاش بسیار نمودیم! عصر خسته و وارفته به منزل مراجعت...
-
612
سهشنبه 6 شهریور 1397 21:10
اواخر مهمونی دیروز، نشستیم با یکی از خانومای فامیل به صحبت درباره ی کار. چند سالی از من بزرگتره و تو سال های بچگی خیلی با هم رفیق بودیم! دانشگاه تربیت معلم درس خونده و بعد فارغ التحصیلی هم بلافاصله شروع به تدریس تو دبیرستان کرده بود و الان ببشتر از پانزده ساله که معلمه. از مشکلات کارش تعریف کرد، سختی تدریس درسش که...
-
611
شنبه 3 شهریور 1397 23:31
انسیه رو اولین بار پنج سال پیش تو اتوبوسی دیدم که باهاش می رفتیم کربلا. از اقوام همسر دختر عمه ام بود و قبلا وصفش رو شنیده بودم. اون موقع تازه پسر پنج ساله اش رو تو یه تصادف از دست داده بود و اون سفر رو بیشتر برای این می اومد که کمی آرامش بگیره. بعد من و انسیه با دختر عمه ام که هر سه بدون همسرامون به اون سفر رفته...
-
610
پنجشنبه 1 شهریور 1397 02:44
یه تعطیلی عیدانه بیافته چهارشنبه که دور روز بعدش هم تعطیلی آخر هفته باشه، جون می ده برای سفر رفتن یا حداقل یه گردش درست و حسابی درون شهری. ما؟ تو همچین فرصتی نشستیم توی خونه بی هیچ برنامه ی خاص و جالبی! حالا جدا از بحث این که بخوای پاتو از در خونه بیرون بذاری پول فراوونیه که ناچاری خرج کنی، تمام این روزهای ما درگیر...
-
609
سهشنبه 30 مرداد 1397 02:32
وسط قلاب بافی شبانه و تو این فکر که بخوابم یا بیدار بمونم تا سحری _که عرفه رو روزه بگیریم ان شاالله، تف به ریا!_ گوشیم رو برداشتم و بعد چند روز یه چرخی تو اینستاگرام زدم. اون وسطا دیدم یکی از صفحات آشپزی عکس و دستور پخت پنکیک گذاشته و وقتی بررسی کردم دیدم راحت هم هست، یهو تصمیم گرفتم بلند شم برای سحری درستش کنم و...
-
608
دوشنبه 29 مرداد 1397 22:03
امشب و فردا، از اون شبا و روزای خوبیه که توشون فاصله ی زمین و آسمون کم می شه، خدای مهربون درای رحمتش رو کامل به روی بنده هاش باز می کنه، کرور کرور عطا می کنه و حاجت می ده و خروار خروار گناه و بدی می بخشه. بیاین تو این اوقات مقدس از ته قلبمون دعا کنیم. برای حل مشکلات پیچیده ی کشور و مردممون، برای نجات همه ی مردم دنیا،...
-
607
یکشنبه 28 مرداد 1397 20:45
دیشب یه بررسی انجام دادم ببینم چرا کلافه ام و دست و دلم به هیچ کار نمی ره، فهمیدم به خاطر اینه که خونه در حد دل خواهم تمیز و مرتب نیست! چون بالای یه هفته اس بیشتر روز سرم یا تو کتاب بوده یا گوشی و کارای خونه رو سرهم بندی طور انجام دادم! بعد ازخوابیدن شازده و بچه ها نشستم به خوندن کتابی که دستم بود تا تمومش کنم و وسوسه...
-
606
شنبه 27 مرداد 1397 23:20
دم غروبی که می خواستم شام درست کنم از اعضای محترم خانواده نظر سنجی کردم که کوکوسبزی یا عدس پلو؟! همه گفتن عدس پلو، هر چند خودم کوکو رو ترجیح می دادم چون راحت تر بود! عدس پلو رو حداقل سه سالی بود درست نکرده بودم و نمی دونم امشب چه طوری یهویی هوسش رو کردم! مشغول شدم و یه عدس پلوی شیک و مجلسی طبخ نمودم! شام رو که کشیدم...